دلم از گرسنگی بسيار بي تاب شده بود، چون صبح زود تنها چند لقمه نان و پنير و يک استکان چاي پاسبان ديده ای که مادربزرگ با هزار غرّ و منت با خاک قند شيرين کرده بود، خورده و راهی مدرسه شده بودم.
همانگونه که خانواده ام بارها به من مي گفتند، او هميشه عاشق پول و دارايي من بود و تنها تا دستم به دهنم مي رسيد، آدم حسابم می کرد و پس از آن مرا چون زباله اي براي هميشه در زباله دان تاريخ انداخت و...