میثم، میثم خرمافروش، آن عاشقی که برای نوشتن عشقاش با خون، لحظهشماری میکرد، یک تنه، تنها، با عمامهای از جنس لیف خرما و سری که به خدا سپرده بود در برابر پسر ابن مرجانه ایستاد، بیآنکه واهمهای از جان سپردن در راه حقیقت داشته باشد.
میثم تمار نقل میکند شبى از شبها، مولایم امیرمؤمنان مرا با خود به صحراى بیرون کوفه برد تا این که به مسجد «جعفى» رسید. روبه قبله کرد و چهار رکعت نماز خواند. آن گاه پیش پاى من، خطى کشید و فرمود: مبادا که از این خط بگذرى.
اهل آن مجلس گفتند: تا به حال دروغگوتر از این دو مرد ندیدهایم. فضیل گفت: هنوز جلسه به هم نریخته بود که «رُشَید هُجری» سر رسید و سراغ میثم و حبیب را گرفت.