به گزارش خبرنگار اجتماعی باشگاه خبرنگاران، داغ گلویش از قحطی آب، وقتی که به خنجر داد زخم حنجرش را، تا قاسم دیگر شود پاشیده شد چون گل، او خواست تا لحظه ای دیگر عمویش زنده باشد، انداخت بر وی کودکان پیکرش را...
داد می زد ای ناپاک بیا دست بردار از سرش، گیسوان مادر ما را از این پریشان تر مکن، بی حیا آنقدر با خنجرت بازی مکن با حنجرش، از ضریح سینه اش برخیز با آن چکمه ات...
گفت، آخر ای عمه، چشم بر بستم ز آنچه بود در
گودال،
گفت ،ای عمه دگر به دادم رس که افتادم به این خاک،
گفت، دیدم زمانی که
بریدم ز خود در آن تنگنا، عمو در هم شد و بود و نبودش گشته شد خاک ... /ل
یادداشت از مهدی محسنی