مظلومیت در منتها درجه خویش خود را به رخ می‌کشاند و او تنها کودکی است که در زیر سایه نخلی بر سنگی که آرامش بخشش به نظر می‌رسید به استراحت می‌پرداخت. حقیقت کاروانی است که به حرکت در آمده و کودکی که با تمام سختی مسیر و با پای پیاده و با تنی رنجور ساعتی را آرام در کنار نخلی چشمان خویش را بر واقعیت بست.

به گزارش خبرنگار ويژه‌نامه محرم باشگاه خبرنگاران؛ مظلومیت در منتها درجه خویش خود را به رخ می‌کشاند و او تنها کودکی است که در زیر سایه نخلی بر سنگی که آرامش بخشش به نظر می‌رسید به استراحت می‌پرداخت، گویا باید آرام می‌گرفت این چشم‌های اشک ریزان و آرامش می‌یافت این سکوت به حنجره نگاشته و او آرام به خوابی به عظمت مظلومیتش فرو رفته بود.

حقیقت چیست ؟حقیقت آن است که در میانه بیابان بر خاک‌های تفتیده بی سر و عریان افتاده است. حقیقت کاروانی است که به حرکت در آمده و کودکی که با تمام سختی مسیر و با پای پیاده و با تنی رنجور ساعتی را آرام در کنار نخلی چشمان خویش را بر واقعیت بست و کاروان عشق در زیر ضربات جهل با تمام مظلو میت و سکوت آن دختر را در بیابان برجای گذاشته است.

لهیب سوزناک آفتاب بر گونه‌های نازک آن کودک در راه مانده می‌تابید و او را ناگهان از آرامش بیابان به وحشت دیوان نزدیک می‌ساخت و چه غمناک لحظه‌ای را آدمی از عرش بر فرش سقوط می‌کند و آغوش پدر به آغوش زنجیرها می‌آید. گویا به یاد می‌آورد که او اسیری است از جنس نور که واقعیت سیاه او را در زنجیر کرده است.

او به خاطر می‌آورد که در عصر روز دهم گوشه‌ای از دامانش به آتش جهل امت می‌سوخت در همان زمان که تیغ ظلمت رأس به خون نشسته چراغ هدایت را بر نیزه زد و فریاد الله اکبر سر داد...الله اکبر...

ناگهان خود را تنها می‌آبد در میان وحشت بیابان و سواری که به سوی او رهسپار است تا آن کودک آسمانی را به سوی آسمان زخم خورده کربلا برساند زیرا ستارگان کربلا تاب تحمل عزای دیگرا نداشتند و او در میان وحشت بیابان بر خود می‌لرزید کودکی که جز خدا پشتیبانی نداشت و خدا همه هستی او بود زیرا ظلمت تمام هستی او را بلعیده بود...

او پیدا شد تا بتابد بر ظلمت شب‌های شام ... ای شمع شب افروز بسوز تا ظلمت دربار یزید را بسوزانی ای کودک در زنجیر بایست مردانه زیرا تو باید زنجیری باشی تا بر دستان جهل زده می‌شود تو باید یزید را در زندان اشک‌ها به اسارت درآوری بر خیز ای آسمان کوچک برخیز... استوار برخیز... .

از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما زدیده چه گویم چه ها رود؟

ما در درون سینه هوایی نهفته‌ایم

بر باد اگر رود دل ما، زان هوا رود

بر خاک راه نهادیم روی خویش

بر روی ما رواست، اگر آشنا رود

سیل ست آب دیده و هرکس که بگذرد

گر خود دلش ز سنگ بودهم زجا رود

حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل

چون صوفیان صومعه دار از صفا رود

یادداشت:عماد اصلانی

انتهای پیام/

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.