دلنوشتهاي از سفر به خرمشهر/
دلنوشتهاي از سفر به خرمشهر/
به گزارش خبرنگار
ويژهنامه دفاع مقدس باشگاه خبرنگاران، متني که ميخوانيد دلنوشتهاي از "حميد داوود آبادي" نويسنده دفاع مقدس است که با عنوان "يادداشتي بر سفر به خرمشهر" نوشته شده است.
متن اين يادداشت به شرح ذيل است:
این زمینارو که می بینی، از بغل همین جاده برو تا اون ته، همشون رفتن زیر کشت نی شکر. اونم چه نی شکرهایی ...
هوا داغ شده بود. از اون ته که میبینی، تا کنار همین جاده آسفالت، توی دشت ولو بودن. شنیده بودم جنوب مثل کف دست صافه. تا اون وقت نمی دونستم کف دست این قدر صافه. لامصب یه پستی و بلندی چند سانتی هم نداشت که پشتش پناه بگیریم.
همه اون گیاها و سبزیها که می بینی، نی شکره که دارن رشد میکنن و همه دشت رو پوشوندن.
هلکوپتر همین جور توی دشت میچرخید و همه رو درو میکرد. درو... درو... با هر دوری که میزد، کلی بچهها رو لتوپار میکرد. اصلا مونده بودیم جلوی تانکها که روی سطح بلند جاده بودن، چیکار کنیم. پشت بوتههای کوچیک و خشک وسط دشت پناه گرفته بودیم که مثلا تیر نخوریم. نه. اصلا میخواستیم هلکوپتر از اون بالا ما رو پشت یک بوته نیممتری نبینه.
به لحاظ خاک و آبی که اینجا داره، محصول شیرین و دلچسبی میده. شکرای خوبی ازش عمل میاد.
* همین طوری تیکه پاره بدن بچهها ریخته بود توی دشت. خاک خون قاطی شده بودن. همه چی شده بود رنگ سرخ. رنگ خون.
آب هم که ماشالله فراوونه. از کارون تامین میکنن. راحت همه دشت رو میبرن زیر کشت و آبیاری میکنن. اینم که میبینی همه دشت شده دریا، مال همونه.
سرتاسر دشت خشک بود. آب ... آب ... یکی از بچهها داشت از تشنگی میمرد. لباش خشک شده بود. زخم شده بود. لَه لَه میزد. قمقمه مو دادم بهش. تا ته اونو خورد. خودم تشنه مونده بودم. یه قطره هم آب نبود. آب... آب ... آب ... چه حرف قشنگ و دلنشینی شده بود! لبام میسوخت.
نمیدونم این خاک چی داره. کارشناسا دارن روش کار میکنن تا اینجارو خوب بشناسن.
خون بود خون... اصلا زمین شده بود دریای خون... سرخ سرخ... سینهها که با تیر دوشکا میشکافت، سرها که جلوی گلوله تانک میترکید، از سرخی خونشون بخار بلند میشد.
جوونای زیادی رو دستشونو بند میکنه. کارخونهها که راه بیفته، همشون اینجا شاغل میشن.
سن همه شون پایین بود. 15 سال به بالا بودن. همه نوجوون ... خوش تیپ ... قشنگ ... ناز ... عزیز ... عزیز مادر ... امید پدر ...
خب جوونا چه مشکلی دارن غیر از کار؟ کار که ردیف بشه، پشت بندش زن میگیرن و بعدشم خب چندتا بچه تپل مپل ناز و خلاصه یه نسل دیگه و دوباره ...
توی ما، امیر محمدی وضعش خوب بود. کارش توی بازار بود و زن و بچه داشت. یه دختر و یه پسر. اهواز که رفته بودیم، پای تلفون با بچه کوچولوش چه حالی میکرد...
اینجا که راه بیفته، جاده خرمشهر اهوازم دوبانده میشه و 45 دقیقه میشه رفت تا خود خرمشهر و از اون جا هم از بندر رفت کویت و دوبی و ...
آفتاب که غروب کرد، راه افتادیم. چیزی تا جاده فاصله نداشتیم. اصلا همین کنارههای جاده بودیم. عراقیها روی جاده بودن و بچهها رو میزدن. با ضدهوایی تک لول 57 که یه تیرش شاید سی چهل سانت باشه و باهاش هواپیما میزنن، یه تیر شلیک میکرد، سه چهارتا بسیجی رو به هم میدوخت ... با هم قاطی میکرد ... تیکه پاره میکرد.
الان جاده خوب نیست. باید یه آسفالت خوب روش بریزن که بشه تخته گاز بری.
دم صبح بود که رسیدیم به خود جاده. یعنی بعد از چند ساعت جنگیدن و شهید دادن، تونستیم عراقی ها رو که روی جاده سنگر زده بودن، بزنیم عقب و بریم روی جاده. آسفالت از آتیش خمپاره تیکه تیکه و چاله شده بود. همه مون گریه مون گرفت. همون جا افتادیم زمین و روی جاده خرمشهر سجده کردیم. مث دیوونهها اونو میبوسیدیم.
تا حالا هیچ زمینی برام اون قدر ناز و با ارزش نبوده.
انتهاي پيام/