پس از دستگیری و شهادت نواب صفوی و دیگر یارانش، شهید محلاتی مدتی به عنوان نماینده مرجع بزرگوار عالم تشیع، حضرت آیتالله العظمی بروجردی و اعلام مرجعیت حضرت امام خمینی (ره)، شهید محلاتی با جان و دل تا آخرین لحظات شکلگیری، فراگیر شدن و پیروزی انقلاب اسلامی، در کنار حضرت امام به مبارزات خود ادامه داد و در این راه بارها به زندان افتاد و شکنجههای فراوانی را تحمل کرد.
ایشان بارها توسط مزدوران رژیم منحوس پهلوی به نقاط مختلف تبعید شد، ولی هیچ یک از این دشواریها کوچکترین خللی در اراده استوار و هدف متعالی شهید محلاتی وارد نکرد ایشان پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، علاوه بر نمایندگی مجلس شورای اسلامی، به عنوان نماینده امام در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب شد.
او هم در جبهههای دفاع مقدس و هم در پشت جبهه، وجود خود را وقف اهداف انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی کرد؛ به همین خاطر
باشگاه خبرنگاران برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشههایی از خاطرات این شهید را منتشر میکند.
خاطرات به روایت شهید: در ماجرای آوردن جنازه رضاشاه به ایران، من همراه با گروه مبارزین فدائیان اسلام، دست به اقداماتی زدیم که تا آن روز کم سابقه بود. ما احساس میکردیم که شاه با این کار نه تنها میخواهد حکومت خودش را تثبیت کند بلکه میخواهد افکار پدرش را هم زنده کند. بنابراین تصمیم گرفتیم که فجایع رضاشاه در مدرسه فیضیه بیان شود. قرار شد غسل شهادت کنیم. نفرات سخنران تعیین شدند.
یک اعلامیه مجملی هم در قم پخش شد به این مضمون که در ساعت پنج بعد از ظهر فردا، خورشید، روحانیت، نوربخشی میکند، حقایقی که تاکنون گفته نشده است، گفته خواهد شد و از این چیزها. یک اعلامیه که فقط در آن کلیگویی شده بود تا مردم بیایند ببینند چه خبر است.
آن روز را همگی روزه گرفتیم. نفر اول رفت و سخنرانیاش را کرد. بعد یادم هست که چند نفر دیگر بودند و من هم نفر پنجم، ششم بودم. سنم شاید هجده سال بود. وسطهای سخنرانی یک عدهای هم سرو صدا کردند و میخواستند مراسم را به هم بزنند که نگذاشتیم. مبارزه شروع شد.
به این ترتیب هر روز در مدرسه فیضیه یک نفر صحبت میکرد و طلبهها جمع میشدند، کار به جایی رسید که با روشنگریهایی که کردیم، هنگام عبور دادن جنازه از خیابانهای قم از معممین حتی یک نفر حاضر نشد به خیابان بیاید. بنابراین حکومت ناچار شد چند نفر از کارگران کفشکنهای صحن را که ریش داشتند، معمم کنند و به عنوان روحانی همراه جنازه بیاورند تا مثلا بگویند روحانیون هم آمدند.
پس از جنایات اسرائیلیها در «دیریاسین» که کار به سازمان ملل هم کشید، از ایران صدای اعتراضی که در نیامد هیچ، بلکه حکومت اسرائیل را به رسمیت هم شناخت.
مرحوم نواب یک روز بعدازظهر در مدرسه فیضیه سخنرانی کرد و گفت: «اگر میخواهیم اسرائیل را ساقط کنیم باید از تهران شروع کنیم؛ یعنی باید اول رژیم پهلوی را از بین ببریم تا بتوانیم با اسرائیل بجنگیم!»
یادم هست از مدرسه فیضیه که بیرون آمد، او را گرفتند. ولی ما با سر و صدا و تظاهرات، طلبههای جوان را جمع کردیم و رفتیم منزل مرحوم آیتالله خوانساری. به ایشان عرض کردیم: ما میخواهیم برویم به کمک فلسطینیها و به جنگ اسرائیل!
یادم هست که آنجا دفتری آوردم و شروع کردم به اسمنویسی از کسانی که آمادهاند بروند به جنگ اسرائیلیها. در آنروز اگر چه صدایمان به جائی نرسید، اما آنها آمدند و ما را دستگیر کردند.(آیتالله سید محمد تقی خوانساری)
در جریان انتخابات دوره هفده که روابط آیتالله کاشانی با مصدق هنوز خوب بود، به آذربایجان رفتم و چهار ماه در آنجا ماندم و به عنوان نماینده از طرف آیتالله کاشانی مامور شدم در انتخابات شرکت کنم.
من مقلد مرحوم سید محمد تقی خوانساری بودم و ایشان اعلامیه داده بود که مومنین میتوانند در انتخابات شرکت کنند. لذا، از مرجع تقلیدم هم مجوز شرعی داشتم. من در آنجا هم منبر میرفتم و هم درباره انتخابات و مسائل مربوط به آن صحبت میکردم.
هفده روز یا بیشتر در مسجد جامع تبریز سخنرانی کردم. بیست و پنج روز در سراب سخنرانی و روشنگری کردم تا یکی از مزدوران رژیم را از آنجا بیرونش کردیم. اردبیل، مشکینشهر، مراغه و دیگر شهرها آنجا را جبههای کردیم بر علیه ایادی حکومت.
در حوزه انتخابیه تبریز نه نفر وکیل میخواستند که پنج نفر از ما انتخاب شد، چهار نفر از آنها. این امر باعث خشم حکومت شد و روز بعد از رایگیری، سلطنتطلبها ریختند تو مسجد جامع. شهربانی وقت سلطنتطلبها را مسلح کرده بود و آنها به محض ورود به مسجد، شروع کردند به تیراندازی. یک عده از مردم مرا احاطه کردند و به مقابله با مهاجمین برخاستند. هدف آنها من بودم. الحمدالله خدا نخواست اتفاقی بیفتد و مردم کمک کردند تا از مهلکه جان سالم به در ببرم.
یکی از دلخوشیهای من ارتباط محکم و مهم امام با آیتالله کاشانی بود. همیشه از این رابطه حسنه خوشحال بودم و معتقد بودم باید تقویت شود. برای همین یک روز که شنیدم آیتالله کاشانی بیمار است، با ماشین یکی از رفقا رفتیم امام خمینی(ره) را سوار کردیم بردیم دیدن ایشان. حالشان مساعد نبود و خوابیده بودند روی تخت.
حضرت امام، به محض ورود رفتند نشستند پای تخت و دست مرحوم آیتالله کاشانی را گرفتند. آستینشان را بالا زدند و دستشان را مدتی نگه داشتند و برای آیتالله کاشانی دعا خواندند. آیتالله کاشانی خطاب به امام فرمودند: «میدانید که من اهل تملق نیستم. به جدم قسم شما خیرالموجودین و امید ملت هستید. شما را در بین مراجع از همه بهتر میدانم و این اعتقاد من است!».
در تهران یک ارگان مخفی داشتیم که در رأسش یکی از بازاریهای مهم بود. ایشان کاغذ فروش بود و با چاپخانهها ارتباط داشت. من اعلامیهها را میبردم و به ایشان میدادم و ایشان هم میبرد برای چاپ. به همین دلیل ما بعضی اوقات شب تا صبح در چاپخانه بودیم یک شب اعلامیههایی را که خطاب به اسدالله علم نوشته شده بود را چاپ میکردیم، که سر و کلهٔ پلیس پیدا شد صاحب چاپخانه فورا با چکش افتاد به جان ماشین چاپ و شروع کرد به کوبیدن پیچها و پائین و بالای ماشین. پلیسها پرسیدند: دارید چکار میکنید؟
صاحب چاپخانه گفت: من بدبختم؛ من باید فردا کار بکنم و ماشین خراب است. دارم درستش میکنم بلکه کارم عقب نیفتد.
یکی از مأمورها رفت جلو نگاهی به زیر و روی ماشین کرد و بعد برگشت همگی با هم رفتند و ما همین که از رفتنشان مطمئن شدیم، در را دوباره از پشت قفل کردیم و شروع کردیم به چاپ باقیماندهٔ اعلامیهها.
در خانهٔ حضرت امام روضه بود. یک دسته از عزادارها آمده بودند و صدای نوحهشان بلند بود از آن نوحه های قدیمی که: مادر نداشتیای حسین، کفن نداشتی و از این قبیل چیزها!
امام مرا صدا کردند و فرمودند: این هم نوحه شد که امام حسین(ع) با این همه فداکاریها، کفن نداشته، نان و آب نداشته!
ناراحت شدند و فرمودند: امروز، روز هشتم روضه است. منبریها آمدند این جا و منبر رفتند، ولی چیزی نگفتند.
بعد به من فرمودند: امروز شما بروید منبر!
من منبر را به حول و قوه الهی آنجا شروع کردم و خیلی شدید، حملات رژیم به مدرسه فیضیه و جنایاتشان را برشمردم جمعیت هم خیلی زیاد بود و این برنامه که بعد هم ادامه پیدا کرد، درآن روزها خیلی سر و صدا کرد.
حضرت امام خیلی از این منبر خوششان آمد فرمودند: من روز عاشورا میخواهم به مدرسه فیضیه بروم؛ شما بیایید آنجا و سخنرانی کنید.
من و مرحوم شهید مطهری شبها در خیابان پیروزی سخنرانی داشتیم. در آن جلسات افسرهای نیروهای هوایی هم حضور پیدا میکردند و در مجموع جلسات حساسی بود. یک شب شهید مطهری از منبر پایین آمد و من رفتم بالای منبر، اواسط سخنرانی بودم که یادداشتی به من دادند که ایشان را دستگیر کردهاند و شما کوتاه بیایید. من هم همان بالا کاغذ را پاره کردم، حرفهایم را ادامه دادم و در کمال خونسردی روال همیشگی را رعایت کردم. بعد از پایان سخنرانی، بچهها که نگران اوضاع بودند، از لا به لای جمعیت مرا بردند بیرون سوار ماشینی که از قبل تدارک دیده بودند، کردند. در همین حین، یک گروه از مامورین سر رسیدند. بچهها خیلی زود راهشان را سد کردند و ما سریع از مهلکه بیرون رفتیم.
در زندان «قزل قلعه» رسم بود صبحها همه زندانها را برای دعا کردن به جان شاه به وسط حیاط زندان میبردند. من که موضوع را میدانستم، جریان را همان شب اولی که رفته بودیم آنجا، با علمای دستگیر شده در میان گذاشتم و گفتم: ما در دعا شرکت نمیکنیم؛ هیچ آسیبی هم نمیتوانند به ما برسانند!
صبح همه زندانیها را بردند وسط حیاط منتظر ماندند تا علما هم بروند. گفتیم: ما نمیآییم دعا کنیم!
گفتند: چرا!
گفتیم: ما دیشب دعاهای لازم را کردهآیم و دیگر احتیاجی به دعای سر صبحگاه نیست.
گفتند:مزاحمتان میشویم!
گفتیم: هر کاری میخواهید بکنید، ما در مراسم دعا شرکت نمیکنیم.
این کار جمعی ما در آن روز اثر بسیار خوبی روی دیگر زندانیان گذاشت؛ آنها دیدند یک عده روحانی سر حرف خود ایستادند و در مراسم دعا به جان شاه شرکت نکردند. البته این کار باعث شد که ما را از آنجا منتقل کردند به یک ساختمان دیگر تا مثلا زندانیهای دیگر تحریک نشوند.
ادامه خاطرات شهید حاج شیخ فضلالله محلاتی در فواصل زمانی مشخص در سايت باشگاه خبرنگاران منتشر میشود.انتهای پیام/