بعد از گذشت چندین سال، هنوز هم وسعت و زیبایی منطقه عملیاتی والفجر یک و شیار شهادت تو نظرم هست، از سنگر شهید عکاف که برای دیده‌بانی حفر کرد و معراج خودش شد، تا زمین سرسبزی که زیر آتش دشمن با خون عزیزان ما قطعه‌ای از بهشت شد.

به گزارش خبرنگار ويژه نامه دفاع مقدس باشگاه خبرنگاران در ادامه سلسله خاطرات شیار شهادت یک و دو بار دیگر دفتر خاطرات مرتضی رضاییان مسئول يکي از تيم‌هاي گردان انصارالرسول از لشکر 27 محمدرسول الله است را ورق می‌زنیم.

قبضه‌های خمپاره عراقی از روبروی شیار شهادت، روی سر بچه‌ها آتش می‌ریخت و این یعنی شیار دیگه جای امنی نبود. این شد که تصمیم گرفتیم جای سنگر دیده‌بانی رو عوض کنیم، رفتم سراغ برادر مجتهدی فرمانده گردان و موضوع رو باهاش در میان گذاشتم تا برای جابه‌جایی بچه‌ها دستوری صادر کنه.



چند ساعتی نگذشته بود که از تپه دیده‌بانی (سنگر شهید عکاف) برگشته بودیم که عراقیا با یه خط آتیش کل شیار رو زیر آتش گرفتن، یکی از گلوله‌ها هم اون بالا درست تو سنگر دیدبانی فرود اومد و جلوی چشم‌های منو یدالله ديده‌بان رو قطعه قطعه کرد، حال من و یدالله از دیدن بدن تکه تکه همسنگرمون منقلب شده بود، اما مجبور شديم براي اينکه بقيه بچه‌ها اين صحنه رو نبينن بدنشو با یه پتو پنهان کنیم.

هنوز تو سنگر درست جابه‌جا نشده بودیم که یه گلوله ديگه خمپاره 120 درست بین سنگر من  و یدالله و امدادگر گروهان خورد زمین، من تو سنگر دراز کشیده بودم، بعضی از بچه‌ها هم نشسته بودند، موج انفجار 120 پتوی بالای سنگر رو انداخت روی من، از زیر پتو صدای ترکشها رو احساس می‌کردم، وقتی ترکش‌ها فروکش کردن، از جا بلند شدم، دیدم که گلوله خمپاره 120 چندتا از بچه‌ها رو مجروح کرده، بهت زده بودم، گلوله‌ای که درست نیم متری من خورده بود زمین، حتی یه خراش کوچولو هم به من وارد نکرده بود و "پتوی عراقي" ناجی من شده و همه ترکش‌ها رو تو خودش نگه داشته بود.

خودمو که جمع و جو کردم دیدم یدالله با حالت بهت زده هی می‌گه مرتضی و با دستش امدادگر گروهان رو که روبروش نشسته‌ بود نشون می‌ده! یدالله خودش نمی‌تونست از جا تکون بخوره چون از ناحیه پا زخمی شده بود؛ نگاه کردم دیدم "يا حسين" ترکش خورده تو سر امدادگر و به اندازه یه لوله 2 اینچی داره خون از سرش می‍‌‌ره! متوجه شدم که دیگه کار از کار گذشته و اون به شهادت رسیده.



این شد که سعی کردم یدالله رو از سنگر خارج کنم، جالب بود ترکش یه جوری از درز بند پوتین یدالله رفته بود تو که خودش هم نمی‌دونست چي شده، یواش یواش پوتینش از پاش بیرون آورد و دیدیم که یه ترکش نخودی پاشو مجروح کرده، جالب اينجاست زخمي که همين ترکش کوچولو روي پاي يدالله بوجود آورد جاش موند و بعدها کمک کرد تا بتونم جنازه شو که تو عمليات کربلاي هشت تيکه تيکه شده بود، شناسايي کنم.



حدود 250 متر پایین‌تر از شیار شهادت تو یه مسیر فرعی، یه سنگر عراقی مستحکم با سقف و دیواره گونی شنی بود که مجروحان رو اونجا مستقر می‌کردیم، آمبولانس‌ها هم برای برگردوندن مجروحین به عقب مي‌اومدن همونجا. یه مسیر 200-300 متری بود که روزای اولی که اومدیم برای عملیات سرسبز و زیبا بود، اما الان اون سرسبزی جای خودشو به سیاهی و خون داده بود.

برای بردن مجروحین با کمبود نیرو مواجه بودیم، تعداد مجروحا داشت زياد مي‌شد، سوال کردم، گفتند چند ساعتی میشه که آمبولانس نیومده، برگشتم و به فرماندهی و بی‌سیم‌چی موضوع رو اطلاع دادم و درخواست آمبولانس کردم.

یدالله رو هم همراه بقیه بچه‌های مجروح به سنگر مجروحین بردیم، یدالله می‌تونست یواش یواش راه بره، برای همین دستشو رو شونه من گذاشت و لنگان لنگان با هم به سنگر مجروحین رسیدیم،  نخواست که تو سنگر بشینه، راستش خودم هم از اون سنگر و در و دیوار خمپاره خوردش خوشم نیومد، یدالله رو نشوندم کنار تپه و نشستم کنارش تا خستگی در کنم.

نیرو کم بود، باید هرچه سريع‌تر برمی‌گشتم تو شيار شهادت، از طرفی هم نمی‌تونستم یدالله رو تنها بذارم، چند دقیقه که گذشت خودش به  کلام اومد و گفت که پاشو برو جلو، کمی تامل و تعارف کردم، چون از یک طرف نگران یدالله و مجروحین بودم و از طرف دیگه دلم پیش برادر مجتهدی و کمبود نیروی خط بود، این شد که تعارف رو گذاشتم کنار و با یدالله خداحافظی کردم و برگشتم خط پیش بچه‌ها.

دلم پیش یدالله بود، چون با پای مجروحش نمی‌تونست از خمپاره دشمن  پناه بگیره این شد که بعد از یه مدت کم برگشتم پیشش، اوضاع مجروحين رو که ديدم فهميدم نمی‌شه همینطور دست روی دست گذاشت این شد که بلند شدم و زير حجم آتيش بدو و بخیز، حدود دو سه کیلومتر به طرف جاده اصلی رفتم، تو راه از آمبولانس‌ها و ماشین‌های گذری برای مجروحین درخواست کمک کردم، به هر صورت که بود آمبولانس اومد و یدالله و بقیه بچه‌ها رو سوار کردیم و فرستادیم عقب.



یدالله آخرین نفری بود که سوارش کردیم، چون هم حالش از بقیه بهتر بود و هم دلش نمی‌خواست منو تنها بذاره بهم می‌گفت تو هم باید باهام بیایی، به هر زحمت بود متقاعدش کردم که سوار ماشین بشه و بره و خيال منو راحت کنه.

خط سیر عقبه به شدت زير آتيش خمپاره بود، نگران بچه‌های مجروح بودیم که سالم برسن، چون از بالای تپه می‌دیدم که عراقیا جاده عقبه رو به شدت مي‌کوبند.

حالا که خیالم از رفتن یدالله راحت شده بذارید از پتویی بگم که تو همون انفجاری که همه که بچه‌ها رو لت و پار کرد، جون منو نجات داد!

شبهای عملیات والفجر یک خیلی سرد بود و من سه شب رو بدون پتو سر کرده بودم، از سرما می‌لرزیدم، اما دلم نمی‌خواست پتوی بعثی‌ها رو روی خودم بندازم، روز اول که برای تهیه آب به شیارهای پشتی و سنگرهای عراقی رفته بودم، چند تا پتو دیده بودم، ولی یه بوی بخصوصی تو اون سنگرها بود که دلم نمی‌خواست پتوها رو با خودم بیارم، اما وقتی برای سرکشی مجدد به پرچم‌هایی که اون روز تو اون منطقه نصب کرده بودم و کلی باهاش عراقی‌ها رو سر کار گذاشته بودم، رفتم، مجبور شدم چند تا پتو رو برای استفاده بچه‌ها بیارم. پتوهاي محکمي بود و آدم رو به خوبي از سرما محافظت می‌کرد. همین پتوها موقع انفجار خمپاره 120 جونم رو نجات داد.



بعد از گذشت چندین سال، هنوز هم وسعت و زیبایی منطقه عملیاتی والفجر یک و شیار شهادت تو نظرم هست، از سنگر شهید عکاف که برای دیده‌بانی حفر کرد و معراج خودش شد، تا زمین سرسبزی که زیر آتش دشمن با خون عزیزان ما قطعه‌ای از بهشت شد.

انتهای پیام/

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار