من شماره 2 بودم. انتهای باند و "رمپ پرواز" را هدف قراردادم. بمب‌هایم تمام شد. به سمت خاک خودمان گردش کردم، عراقی‌ها دیوار آتش تهیه دیده بودند و به محض رد شدن مورد اصابت قرار گرفتم.

به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."

باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگی‌نامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت يازدهم این خاطرات به شرح ذیل است:

" فاصله سلول من و دوست همدوره‌ای‌ام، فقط به اندازه یک دیوار بود ولی از این‌که نمی‌توانستم با او ارتباط برقرار کنم، خیلی عذاب می‌کشیدم. در حین بالا و پایین رفتن درون سلول به یاد فیلم‌هایی افتادم که زندانی‌ها با ضربه زدن با هم ارتباط برقرار می‌کردند. با خود گفتم در دوران دانشکده که مورس زدن را خوانده‌ای؛ فقط کافی است مقداری به مغزت فشار بیاوری.
 
از این فکر خوشحال شدم و از ذهنم کمک گرفتم. شروع کردم به مشت کوبیدن به دیوار سلول "اسکندری". او ابتدا منظور من را درک نمی‌کرد، ولی به مرور زمان گویا او هم به مغزش فشار آورده و درس‌های دوران دانشجویی را به یاد آورد.
 
من از طریق دیوارهای سلولم از چندین سلول آن‌طرف‌تر هم مطلع شدم. نگهبانان موضوع را فهمیده و از اینکه ما با هم ارتباط داشتیم عصبانی شده و به دنبال بهانه‌ای بودند تا ما را اذیت کنند.
 
این کار تا مدتی برایمان تازگی داشت، ولی به مرور زمان عادی شد و تجربه‌ها بالا رفت. هر صبح و شب به هم صبح بخیر و شب بخیر می‌گفتیم، مگر اینکه خبر تاز‌ه‌ای مي‌رسید یا اسیر جدیدی می‌آوردند. در آن‌صورت خبر کامل را به یکدیگر می‌گفتیم. هر روز بر تعداد روزها و ماه‌های اسارت اضافه می‌شد.
 
یک روز دریچه باز شد و ستوان‌یار مسئول آماد و تدارکات ظاهر شد و اسم و مشخصاتم را پرسید و گفت: وسایلت را جمع کن و آماده باش!
 
در حالی‌که وسایلم را جمع می‌کردم در این فکر بودم این بار کجا خواهم رفت، در سلول باز شد و بیرون رفتم. هنوز دو قدم نرفته بودم، گفت: بایست!
درِ سلول شماره 10 که متعلق به "فرشید اسکندری" بود را گشود و مرا به داخل فرستاد. به دور از انتظارم خلبان دیگر به نام "احمد سهیلی" را که قبل از من به آن سلول آورده بودند، دیدم.
 
لحظاتی شیرین و به یادماندنی برای هر سه نفر ما بود. سه برادر مسلمان ایرانی، سه خلبان اسیر که دو، سه ماه را در تنهایی با آن شکنجه‌ها، سختی‌ها، دلهره‌ها و ترس‌ها گذرانده بودند، حالا در کنار هم بودند.
 
از اینکه دیگر تنها نخواهیم شد اشک شوق و امید در چشمانمان جاری بود. نگهبانان عراقی که نظاره‌گر این صحنه بودند از حرکت ما گیج شده بودند و به عربی می‌گفتند خوب است؛ دیگر تنها نیستید.
 
پس از بسته شدن دریچه، هرکدام جایمان را در سلول مشخص کردیم. ناگهان متوجه دندان‌های جلوی "اسکندری" شدم که ریخته بود. موضوع را جویا شدم. گفت: هنگام بیرون پریدن از هواپیما این‌طور شدم.
 وقت شام فرا رسیده بود و سه نفری کنار هم شامی را که از مقداری آب رنگی و چای نیم‌ گرم و شیرین تشکیل شده بود با لذت خوردیم و "فرشید" قصه اسارتش را برای‌مان تعریف کرد:
 
دوم مهرماه 1359 قرار بود به صورت دسته چهار فروندی، پایگاه هوایی "کرکوک" در شمال عراق را بمباران کنیم. همه چیز تا رسیدن روی هدف، خوب و درست بود.
 
من شماره 2 بودم. انتهای باند و "رمپ پرواز" را هدف قراردادم. بمب‌هایم تمام شد. به سمت خاک خودمان گردش کردم، عراقی‌ها دیوار آتش تهیه دیده بودند و به محض رد شدن مورد اصابت قرار گرفتم.
 
هواپیما از کنترل خارج شد. چراغ‌های اضطراری که نشان‌دهنده آتش گرفتن موتورهاست مرتب روشن و خاموش می‌شد و هشدار می‌داد.  
 
سعی کردم فرامین را کنترل کنم که ناگهان موشک دیگری به سویم رها کردند. چرخ‌های هواپيما به طور خودکار باز شده بود و موشک هوا به هوای M9 از زیر بال هواپیما رها شد.
 
ارتفاع هواپیما مرتب کم می‌شد و باید هر چه سریع‌تر تصمیم می‌گرفتم. سرعت هواپیما زیاد بود و ارتفاع کم. وقتی "ایجکت" کردم، کابین هواپیما رفت و کلاهم را با خودش برد. بند کلاه به زیر چانه‌ام وصل بود و تمام صورت و چانه‌ام را زخمی کرد و باعث شد فکم محکم به هم بخورد و دندان‌های جلویم شکسته شود.
لحظه‌ای بی‌هوش شدم و زمانی‌که به‌ هوش آمدم، چترم باز شده بود و در بالای سرم باد می‌خورد و در ارتفاع 10 متری زمین بودم. هنگام فرود، محکم به زمین خوردم و پای چپم ضرب دید. دندان‌هایم همه بی‌حس شده بود و خون از دهنم جاری بود.
 
دفترچه یادداشتی که با خود داشتم، بلافاصله در چاله‌ای در زیر خاک پنهان کردم و بی‌حال به روی زمین افتادم. متوجه شدم شخصی زیر بغلم را گرفته و سعی دارد مرا از زمین بلند کند. چشم باز کردم. او لباس کشاورزان عراقی به تن داشت و بر روی تراکتور کار می‌کرد. با کمک او در بالای تراکتور نشستم و مرتب به من می‌گفت: "ماخوف! ماخوف!" (نترس! نترس!)
 
نسبت به من رفتار دلسوزانه داشت. چند لحظه‌ای نگذشت که از دور سه ماشین به طرف ما آمدند. حدود 25 نفر درون ماشین‌ها بودند و مرا به همان حالت از بالای تراکتور به پایین کشیدند و در حالی‌که دست و پایم را گرفته بودند، در پشت وانت انداختند و با سرعت سرسام‌آوری به مقرشان بردند.
 
داخل پاسگاه که رفتیم، آن‌جا برای اولین مرتبه عکس "صدام" و "حسن‌البکر" را بالای میز کارشان دیدم. تازه فهمیدم به دست چه جنایتکارانی اسیر شدم."
 
* حروف الفبای فارسی به ترتیب شماره گذاری می‌شوند. مثال: الف (1)، ب (2) و ... تا ی(32).
 
نحوه ارسال مورس: 1-هر حرف را به تعداد شماره آن ضربه می‌زنیم.
 
2-بین هر حرف و شروع حرف بعدی کمی مکث می‌کنیم.
 
3-پس از ارسال مورس، گیرنده تعداد ضربه‌های زده شده را یادداشت و آن‌ها را پشت سر هم قرار داده و پیام را می‌خواند. مثال: ص= (17 ضربه) مکث، ب= (2 ضربه) مکث،  ح= (8 ضربه) مکث، ب= (2 ضربه) مکث، خ= (9 ضربه) مکث، ی= (32 ضربه) مکث، ر= (12 ضربه) می‌شود: صبح بخیر.
 
به منظور صرفه‌جویی در تعداد ضربه‌ها، حروفی که بیش از 10 ضربه دارند، به ازای هر 10 ضربه، یک ضربه محکم و بقیه آهسته زده می‌شوند.
 
ادامه خاطرات امیر آزاده شهید "حسین لشگری" در فواصل زمانی مشخص در سایت باشگاه خبرنگاران منتشر می‌شود.
 
انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۸
در انتظار بررسی: ۱
Iran (Islamic Republic of)
محسن
۰۲:۱۱ ۲۴ مهر ۱۳۹۲
افتخار و عزت ما از آنهاست.جدا چه اراده ای؟18سال اخرمردانگی است.به این میگن،ایــــــرانــــــی!!!
Germany
رحیم جعفری
۲۲:۲۹ ۲۲ مهر ۱۳۹۲
این افراد چنان بزرگ هستند که زندگی نامه انها برای ما افسانه است
Iran (Islamic Republic of)
وحید
۲۲:۱۷ ۲۲ مهر ۱۳۹۲
چطور 18 سال....................
Iran (Islamic Republic of)
مسعود
۲۱:۲۸ ۲۲ مهر ۱۳۹۲
جوانمردن واقعن
Iran (Islamic Republic of)
زهرا
۱۶:۱۵ ۲۲ مهر ۱۳۹۲
سلام خدا بر رزمندگان
سلام خدا بر کسانی که دیگر همتایشان پیدا نمیشود
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۵:۳۱ ۲۲ مهر ۱۳۹۲
ههه
Iran (Islamic Republic of)
مسلمـ
۱۴:۲۰ ۲۲ مهر ۱۳۹۲
به قطع یقین همچین افرادی افتخار میهن اسلامی هستند..وباعث غرور همه ما
نوع جنگنده رو نگفتید؟
Iran (Islamic Republic of)
علیرضا
۱۳:۱۳ ۲۲ مهر ۱۳۹۲
بسیار جالب بود
تا انتهای آن را با اشتیاق خواندم!
موفق باشید
آخرین اخبار