به گزارش
خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی
ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندانهای رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.
ا
و
دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت
توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب
"سید الاسراء" مفتخر شد. آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند:
"
لحظه به لحظه رنجها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و
پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه
نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و
انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند." باشگاه خبرنگاران
در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام،
زندگینامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت سی و ششم این خاطرات
به شرح ذیل است:
" با رفتن ستوان سلام، حسن گویا به آرزوی دیرینهاش رسیده باشد به نگهبانان دستور داد اتاق و تمام وسائل من را بازرسی کنند. نگهبانان اتاق را از بالا تا پایین حتی زیر تشک و لای متکا را گشتند. هرچه وسیله از قبیل خودکار و کاغذ، تیغ و خود تراش، ناخن گیر، کارد میوه خوری، پودر و صابون خلاصه هرچه داشتم بردند و ریختند داخل آشپزخانه و خودشان مصرف کردند. حسن به نگهبانها گفت هیچکدام حق ندارید با حسین صحبت کنید و یا این که او را به هواخوری ببرید. هر وقت من بودم خودم تصمیم میگیرم.
خلاصه قرنطینه کاملی برای من درست كردند و در اتاق را از پشت قفل زدند و رفتند. ستوان سلام پس از برگشت به كميته، گزارش خودش را به سرتيپ رئيس كميته ميدهد و سرتيپ 15 روز مرا تنبيه ميكند كه به هواخوري نروم. البته نگهبانها در اين مورد چيزي به من نگفتند ولي از نحوه رفتار آنها توانستم اين موضوع را بفهمم.
در طول روز فقط به مدت پنج دقيقه در اتاق را باز ميكردند براي گرفتن غذا و اين كه اگر خواستم به دستشويي بروم و گاهي اوقات هم در را باز نميكردند و از پنجره غذايم را ميدادند. گاهي ميشد سه تا چهار روز در را باز نميكردند، لذا براي قضاي حاجت مجبور بودم داخل اتاق و درون سطل زباله اين كار را انجام دهم كه اين عمل باعث شده بود فضاي اتاق بدبو و متعفن شود.
به هر حال اين وضع را تحمل مي كردم و به آنها اعتراض نميكردم، چرا كه آنها منتظر فرصت بودند تا نقطه ضعفي به دست بياورند. من فقط توكل بر خدا ميكردم و از او در اين پيشامد ياري ميخواستم.
غذايي كه به من ميدادند سرد شده و نیمه خورده بود. نگهبانها هنگام غذا خوردن بيشتر دنبال گوشت و مواد پروتئيني بودند، لذا هر چه گوشت داخل خورشت بود براي خودشان برميداشتند و آنچه كه زيادي و مانده بود براي من ميگذاشتند. اغلب اوقات اشتهاي خوردن اينچنين غذايي را نداشتم.
ميدانستم نگهبانها حتي ظرفهاي بزرگ مثل قابلمه برنج و خورشت را نميشويند. بشقاب غذا پر از چربي غذاي گذشته كه بر رويش ماسيده بود واضح و مشخص ديده ميشد. سعي كردم فكرم را از اين مسائل دور نگه دارم و اكثر اوقات نان خالي را بر چلو خورشت ترجيح ميدادم. اين موضوع باعث تعجب آنها شده بود كه چرا من چلو خورشت را نميخورم. دليلش را پرسيدند، گفتم براي اين كه شما اصلاً بهداشت را رعايت نميكنيد.
آنها به حرف من هيچ اهميتي ندادند و گفتند ميل خودت است ميخواهي بخور نميخواهي نخور. پودر و صابونم تمام شده بود و مجبور بودم لباسهايم را با آب بشويم و با آب خالي دوش بگيرم. سعي كردم با قرآن خواندن و اجراي برنامه تنظيم شده خودم را سرگرم كنم و روحيهام را تقويت نمايم.
دو سه روز اول نرمش و پياده روي را داخل اتاق انجام دادم ولي به علت عرق كردن و نبودن هواي كافي روز چهارم زير بغل و كشالههاي رانم عرق سوز شد و ديگر به سختي راه ميرفتم، لذا تصميم گرفتم ورزش را كنار بگذارم و فقط پياده روي كنم.
از همه آزار دهندهتر اين بود كه از اخبار ايران بياطلاع بودم و آنها ديگر راديو در اختيار من نميگذاشتند. با دلي شكسته و اندوهگين با خدا راز و نياز ميكردم. ناگهان به ذهنم زد كه به تلويزيون ور بروم شايد بتوانم تلويزيون ايران را بگيرم.
پس از نيم ساعت جست و جو ناگهان صدايي را شنيدم كه به زبان عربي اخبار ميگفت و مطالبش بيشتر راجع به اوضاع كشور خودمان بود. سعي كردم موج را صاف كنم و با اضافه كردن نيم متر سيم به آنتن توانستم يك صداي 60 درصدي را بشنوم.
در بخش پاياني شنيدم كه گفت تلويزيون جمهوري اسلامي ايران. تصوير به صورت خط خط و يا شطرنجي بود. به نظر ميرسيد دولت عراق براي اين كه مردم نتوانند تلويزيون ايران را ببينند پارازيت روي تصوير ايجاد ميكرد.
آن شب كلي خوشحال شدم و خدا را شكر كردم و اين را از معجزات الهي دانستم. روزها كار من اين بود كه هنگام ظهر و ساعت 11 شب به اين برنامه گوش ميدادم.
در يكي از همين شبها پس از پايان اخبار، گوينده تلويزيون به زبان فارسي گفت: بينندگان عزيز حالا همكارمان از مشهد تماس گرفتند و ارتباط مستقیمي داريم با شبكه تلويزيوني مشهد. گزارشي بود از صحن مطهر امام رضا(ع) كه به صورت زنده پخش ميشد. با شنيدن صداي افرادي كه دعا ميخواندند بياختيار اشك شوق از چشمانم جاري شد و خودم را براي چند دقيقه در حرم آقا ديدم.
دشمن ميخواست مرا از دنياي خارجي بيخبر نگهدارد ولي از آنجايي كه عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد، من هم از اخبار ايران آگاه شدم و هم با هموطنانم به زيارت امام رضا(ع) رفتم.پس از پايان 15 روز تنبيه، "حسن انصاري" ارشد نگهبانان خیال میکرد اگر پس از اين مدت در اتاق را به روي من باز كند با كله ميروم بيرون. يک روز عصر تقريباً نيم ساعت مانده بود به غروب آفتاب، من در حال قرائت قرآن بودم. نگهبان در را باز كرد و بدون اين كه حرفي بزند رفت.
منظور آنها را فهميده بودم. بلند شدم در اتاق را بستم و نشستم به قرآن خواندن. (يكي از نگهبانها بعدها برايم تعريف كرد ما در حياط نشسته بوديم و منتظر بوديم ببينيم بعد از اين چند روز كه محبوس بودي با چه شوق و ذوقي براي قدم زدن به حياط ميآيي. پس از اين كه مقداري انتظار كشيديم تو نيامدي. من يواشكي به پشت در اتاق آمدم و ديدم تو مشغول قرآن خواندني. بلافاصله به حسن اطلاع دادم)
متوجه شدم كه همه نگهبانها جلوی در اتاق آمدهاند. آنها گفتند: حسين چرا بيرون نميآيي؟ گفتم دست شما درد نكند. الآن دير وقت است. اگر ميخواهيد هواخوري بيايم بايد زمان آن را خودم انتخاب كنم و زمان من ساعت 5 الي 6 بعدازظهر است. اين زمان وقت مناسبي بود براي ورزش و نرمش، زيرا هم غذای ظهر تحليل رفته بود و هم آفتاب هنوز در حياط باقي مانده بود.
نگهبانها هر روز پس از خوردن ناهار، پشت سرش چاي و دوغ مينوشيدند و سيگار ميكشيدند و با هم شوخي ميكردند تا ساعت 4 بعدازظهر كه نوبت خواب آنها ميشد. پس از بيدار شدن دوباره دست و رو ميشستند و مشغول گفتگو و چاي خوردن بودند تا ساعت 7 الي 8 شب ميشد.
همه كارهايشان كه تمام ميشد تازه يادشان مي افتاد يک اسير هم اينجا هست و احتياج به هواخوري دارد. تازه ميآمدند و در را باز ميكردند ولي ساعت هشت شب بود و زمان نماز مغرب و آنها ميخواستند مثل يک مرغ با من عمل كنند. هر وقت دلشان ميخواست بيرون ببرند و هر وقت هم كه نخواستند اصلاً در را باز نكنند.
حسن حرفهاي من را به ستوان(سلام) رساند و او هم رأي به نفع عربها داد و از اين تاريخ به بعد ديگر به من اجازه هواخوري ندادند. همچنان كه روي تخت دراز كشيده بودم فكر ميكردم خدايا عاقبت كار چه ميشود. تو خودت كمك كن تا بين حقخواهي من و زورگويي آنها كم نياورم و آبرو و حيثيت من به خطر نيفتد!
وضع جديد براي نگهبانان به خصوص حسن فرصت خوبي بود. در اتاق من هميشه قفل بود و هواخوري هم كه نميرفتم، لذا آنها هر وقت دلشان ميخواست به سر نگهباني ميآمدند. هر وقت دلشان ميخواست ميرفتند. اين وضع براي آنها زياد دوام نداشت.
مسئولان استخبارات متوجه شده بودند كه نگهبانها سر موقع در محل نگهباني حضور ندارند. هر روز يک بازرس از استخبارات ميآمد و نگهبانها را حاضر غايب ميكرد. حسن انصاري ارشد نگهبانها از وضع موجود عصباني بود ولی چارهای نداشت... "
ادامه خاطرات امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" در فواصل زمانی مشخص در سایت باشگاه خبرنگاران منتشر میشود. انتهای پیام/