به گزارش
خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران،
سردار رشيد اسلام شهيد "حاج حسين بصير" قائم مقام لشکر ۲۵ کربلا در شب شام
غريبان سال ۱۳۲۲ در شهرستان فريدونکنار ديده به جهان گشود. از همان کودکی
علاقه خاصی به مسائل مذهبی داشت و طی سالهای قبل از پيروزی انقلاب اسلامی
مشاغل گوناگونی را تجربه کرد. در همين سالها همگام با روحانيت به رهبری
حضرت امام(ره) به پا خاست و در رسوايی جنايتهای رژيم منفور پهلوی نقش
ارزندهای ايفا كرد؛ به همین خاطر
باشگاه خبرنگاران برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشههایی از خاطرات این شهید را منتشر میکند.
*رعایت مقررات علیرغم چهره محبت آمیزش مقرراتی بود و مقید به رعایت قانون.
در
سخنرانیها هم بر آن تاکید میکرد؛ آداب لباس پوشیدن، انضباط نظامی، توجه
به آموزش و یادگیری و... مورد تاکید ایشان بود... حتما کلاه آهنی بر سر
میگذاشت و در صورت توصیه فرماندهی سر و ریش خود را میزد.(هادی بصیر)
*استراحت دراز مدت گفت: « هادی! دیگر پیر و خسته شدم.
احساس کهولت میکنم و نیاز به یک استراحت دراز مدت دارم.»
من
تا کنون هیچ وقت کلمه خستگی را از زبان ایشان نشنیده بودم، گفتم: «
انشاءالله بعد از عملیات به شمال میروید و کمی استراحت میکنید تا
خستگیتان رفع شود.»
حاجی هیچ نگفت. فقط لبخندی ملایم زد. تا این که بعد از چند ساعت خبر شهادتش رسید.
آن موقع بود که من به معنای استراحت دراز مدت حاجی پی بردم.(هادی بصیر)
*روح بلند به
حاجی خبر دادند، فرزندتان به دنيا آمده است. چند روز گذشت، اما نرفت. پيش
بچههايش در جبهه ماند. در اولين فرصت به او گفتم: «چرا به منزل نرفتی؟
حداقل میرفتی بچهات را میديدی و میآمدی.»
جواب زيبايش
نشاندهنده روح بلند او و جدايی او از زرق و برق دنيا بود: «اگر به فريدون
كنار بروم، میترسم دلم درگرو عشق زمينی محبوس شود و در كنج قفس عشق به
دنيا، از پرواز در آسمان ملكوت محروم بمانم.»(رضا علی تورانداز)
*سنگر شهادت سنگر من و حاجی خيلی نزديك هم بود، میگفت: «بيا سنگرهايمان را با هم عوض كنيم!»
لحظاتی بعد گفت: «منصرف شدم، بيا به سنگر خودت برو!»
عمليات
شروع شد، با بیسيم صحبت میكرد و دستور آتش میداد. در همين حين
خمپارهای به سنگر ايشان اصابت كرد و حاجی به شهادت رسيد.(هادی بصیر)
*غم انگيزترين لحظه حاج
بصير، در خط مقدم به شهادت رسيد. وقتي خبر شهادت ايشان به گوش بچههای
لشكر رسيد، شايد هيچ مصيبتی، هيچ غمی، هيچ احساس دلتنگی و هيچ غربتی شديدتر
و غم انگيزتر از آن لحظه برايشان نبود آقا مرتضی سرش را به بیسيم زد و
متحير ماند و شمخانی و ديگران بر او گريستند.(حاج کمیل کهنسال)
*پيكر ناشناس حاج نوريان گفت: «حاج بصير شهيد شد نبايد كسی بفهمد.»
يك پتو و طناب به آقای اصغر سالمي دادم و گفتم: «برو بالا به هادی- بردار شهيد- بگو بسته را بدهد و بياور پايين».
سوال میكرد و جريان را جويا میشد؛ اما من نگفتم. متقاعدش كردم كه برود و رفت.
ساعتی بعد پيكر شهيد را در حالی كه صورتش بسته بود، روی قاطر گذاشته بود و به پايين آورد.
وقتی شهيد را روی زمين گذاشتم تازه متوجه شد كه حاج بصير را آورده است.(احمد الماسپور)
*نماز دشمن
اقدام به ضد حمله شديدی كرده بود. در آن لحظه حاجی از من پرسيد: «ساعت
چند است؟» گفتم: «ظهر شده است» ناگهان در همان شرايط تيمم كرد و به نماز
ايستاد.
گفتم: «مگر خدا در اين شرايط نماز را از آدم خواسته؟»
گفت:
«شيرينی نماز، در اول وقت آن است.» نماز را شروع كرد و در قنوت بود كه
ناگهان خمپارهای در چند متری ما به زمين نشست. با شنيدن صدای سوت خمپاره
به سرعت سينه خيز رفتم.
بعد از انفجار خمپاره گرد و خاك شديدی به
پا شده بود. بعد از برطرف شدن گرد و خاك حاجی را ديدم كه هنوز در قنوت است.
بسيار تعجب كردم و بعد از نماز از او پرسيدم: «چرا هنگامي كه خمپاره افتاد
خيز نرفتيد؟»
گفت:
«فرزندم اگر قرار باشد من به شهادت برسم چه اين جا باشد چه جای ديگر؛ به
وسيله خمپاره باشد يا چيز ديگر، تا قضا و قدر الهی نباشد هيچ آسيبی نخواهد
رسيد».(علی جهانگرد)
*حتما شهيد میشوی! حاج
بصير هميشه بيم داشت كه مبادا به درجه شهادت نايل نشود. روزی عنوان كرد
ديگر بيمي از شهادت ندارم و خيالم راحت شده است و حالا هر چه زودتر شهيد
شوم بهتر است. گفتم: «قضيه چيست شما تاكنون دلواپس شهادت بوديد؟»
در
جوابم گفت:«چند شب پيش در عالم رويا سراغ امام حسين(ع) را گرفتم و پرسان
پرسان به اردوگاه امام رسيدم. از اصحاب حضرت سراغ خيمه امام را گرفتم و
آنها نشانم دادند. نزديك خيمه شدم.
از فردی كه از خيمه محافظت
میكرد، اجازه ورود خواستم، در جوابم گفت: آقا هيچ كس را به حضور
نمیپذيرد. خيلي ناراحت شدم و دوباره گفتم: فقط سوالی از آقا دارم. گفت
سوال را بنويس تا من جوابش را برايت بياورم.
من هم در برگهای خطاب به آقا نوشتم آيا من شهيد میشوم؟ آقا در جواب نوشتند: بله شما حتماً شهيد میشويد.» (سردار کمیل کهنسال)
انتهای پیام/