به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، سال 60 من مشغول كاسبى بودم كه حاج احمد آقا به خواهرم كه از زمان نجف و قبل از انقلاب خدمتكار امام بودند، مىگوید كه به یك نفر خدمتكار نیاز دارند كه شب و روز در خدمتشان باشند. خواهر مرا پیشنهاد مىكند، حاج احمد آقا از كار و شغل من مىپرسد كه خواهر مىگوید كاسب است. پس از پرسش پیرامون كسب و كار من در گذشته و حال، آنوقت زنگ زدند كه به من احتیاج دارند و گفتند بیایید جماران.
حاج احمد آقا جورى با من رفتار مىكرد كه فراموش نشدنى است. اگر یك ساعت نبودم، بلافاصله سراغم را مىگرفت كه حاج عیسى كجاست و روزهایى كه برف مىآمد، من سحر پا مىشدم، راه را باز مىكردم، براى اینكه حضرت امام تشریف بیاورند داخل دفتر كارشان و تاصبح كه برادران مىآمدند من راه را باز كرده بودم. یك روز برف را روفته بودم، حاج احمد آقا آمد و عبایى گران قیمت را روى دوش من انداخت و گفت، مواظب خودت باش كه سرما نخورى، این صحبتها كه مربوط به زمان حیات حضرت امام است و خاطرات زیادى است كه فرصت نیست همه را تعریف كنم.
اما بعد از رحلتحضرت امام، حاج احمد آقا به من تكلیف كردند كه حاجى! اختیار دستخودت است، چنانچه دلت مىخواهد برو، و اگر مایلى بمان و من عرض كردم،اى آقا، كجا بروم. شما باید مرا بدستخود به خاك بسپارید. (گریه حاجى عیسى) از آن به بعد حاج احمد آقا سفارش كردند به تمام بچهها كه هواى حاج عیسى را داشته باشید و نگذارید كار زیاد انجام دهد. ایشان مرا آزاد گذاردند، اما من نمىتوانستم قرار بگیرم. هر كارى كه پیش مىآمد انجام مىدادم تا حدود بیست روز قبل در ماه مبارك رمضان سال 73ایشان به قم رفت.
سه چهار روز در قم ماندند، وقتى كه برگشتند، به ایشان گفتم، آقا جان، چرا اینقدر در آنجا ماندى، ما كه دلمان تنگ مىشود و او گفت كه دل ایشان هم تنگ مىشود و اضافه كرد كه در قم كار واجبى داشته است. وقتى رفتم جلو تا چایى جلوى ایشان بگذارم، به دست من چسبید (گریه حاج عیسى) و من علت این كار را از ایشان پرسیدم، حاج احمد آقا گفت، مىخواهد دست مرا ببوسد. گفتم آقا جان! این چه كارى است گفتم من سمت غلامى شما را دارم، من نوكر شما هستم، من باید پاهاى شما را ببوسم (گریه حاج عیسى) .
بارها مىشد كه خبر مرگ خودش را به من مىداد و مىگفت، "حاج عیسى من مىمیرم، مواظب خانواده ما باش (با گریه) ، گفتم آقا جان! خدا نكند، من شاهد فوت شما بشوم، دو سه روز دیگر گذشت و دوباره حاج احمد آقا به من گفت كه شوخى نمىكند و خبر از مرگ خود داد. باز چند روز گذشت فرمود: "حاج عیسى من مىمیرم مواظب على باش . . . (با گریه) .
اینجا دیگر، من خیلى ناراحتشدم و گفتم آقا جان! همه ما مىمیریم و آنكه نمیرد خداست، آنكه تغییر نپذیرد خداست. و به آرامى از خدمتشان مرخص شدم.
این اواخر در را مىبست و كسى را اجازه نمىداد خدمتشان برسد ولى من چون كلید داشتم در را باز مىكردم و مزاحمش مىشدم و او مىفرمود: " ما حریف همه شدیم كه وارد اتاق نشوند ولى حریف حاج عیسى نشدیم". تا روزى كه این دنیا را وداع كردند، من روز قبل از آن ناهار برایشان بردم ولى پس از آن دیگر ایشان را ندیدم، این همان شبى بود كه رئیس جمهور فیلیپین آمده بود و من از آن شب به بعد دیگر ایشان را ندیدم تا صبح كه در حال بیمارى ایشان را دیدم كه به بیمارستان مىبرند.
لطفا ببشتر در اینباره مطلب بگذارید و بیشتر از خاطرات اطرافیان امام در رابطه با امام برایمان بنویسید
با تشکر