هر شب با یک داستان واقعی؛
هر شب با یک داستان واقعی؛
با خوردن یک لیوان چای و دانهای بیسکویت صحبتمان را آغاز کردیم، این مددکار اجتماعی که نمیدانست درمورد چه موضوعی صحبت کند و چه خاطره ای را بازگو سازد با راهنماییهایم یاد اتفاقی افتاد که چند ماه گذشته در اتاق مشاوره برایش رخ داده بود.
مددکاراجتماعی در حالی که میخندید و سرش را به نشانه تأسف رو به پایین تکان میداد گفت: مثل هر روز در محل کارم مشغول فعالیت بودم که دختری را نزد من آوردند که به جرم استعمال مواد مخدر و پوشش پسرانه و ظاهری خارج از عرف دستگیر شده بود.
راستش برای خودم هم جالب بود که سرگذشت زندگی این دختر را بدانم و بفهمم که چه طور یک دختر لباسهای پسرانه میپوشید.
سوالاتم را از این دختر جوان که با دیدن من به گریه افتاده بود و دائم میگفت که من بی گناهم! شما را به خدا مرا آزاد کنید؛ آغاز کردم.
اولین پرسشم این بود چرا یک خانم باید با این وضع و تیپ و قیافه به خیابان بیاید و در شهر دور بزند؟ دختر جوان نیز در پاسخ به من در حالی که صدایش را شبیه به اوباش کوچه و بازار کرده بود با نگاهی چپ چپ گفت: اگر یک خانواده درست و حسابی داشتم هیچ وقت برای خودم دردسر درست نمیکردم.
دختر جوان ادامه داد: من در خانه ای متولد شدهام که پدر و مادرم به مواد مخدر اعتیاد داشتند و از همان دوران کودکی تمام توجهات و مرکز محبتهای پدر و مادرم برادر کوچکترم بود که سه سال بعد از من به دنیا آمد. به نظرم من در آن خانه اضافه بودم، اگر سر موضوعی با پدر و مادرم بحث میکردم باز هم سرانجام تمام تقصیرها سر من خراب میشد.
این دختر که "نازنین" نام داشت در ادامه گفت: بی توجهی پدر و مادرم مرا بسیار آزار میداد به طوری که این بی توجهیها شدت پیدا کرد و حتی پدر و مادرم در مورد تغذیه من نیز کوتاهی میکردند و این باعث بروز مشکلات جسمیام شده بود.
نازنین که کمتر از 22 سال سن داشت، اضافه کرد: دوران تحصیل را نتوانستم به پایان برسانم و تا پنجم ابتدایی بیشتر درس نخواندم، واقعیت این بود که پدر و مادرم راضی به پیشرفت و موفقیت من نبودند و اصلا دوست نداشتند که ذرهای از پس اندازشان را خرج من کنند.
دختر پسرنما یادآور شد: این روند تا سالها ادامه داشت تا جایی که حتی پدرم به اشکهای من توجه نمیکرد و مرا به خاطر برادر کوچکترم سرزنش میکرد، یادم میآید روزی به شوخی برادر کوچکترم که تازه به سن تکلیف رسیده بود را با پاشیدن آب بر روی لباسش که تازه پدر برایش خریده بود، اذیت کردم.
نازنین با گفتن این خاطره ناگهان به فکر فرو رفت، لهجه صحبت کردنش تغییر کرد و با صدایی دخترانه گفت: پدرم به خاطر این شوخی مرا ساعتها در سرویس بهداشتی زندانی کرد و بعد هم با ضرب سیلی راهی رختخواب کرد، واقعا سخت بود که پدر و مادرم این قدر به برادرم علاقه نشان میدادند.
دختر جوان گفت: این اتفاقات باعث شد تا در سن 18سالگی تصمیم بگیرم پسر شوم تا شاید کمی روند زندگیام به نفع من تغییر کند و باعث شود پدر و مادرم کمی مرا دوست داشته باشند، خلاصه این کار را با کوتاه کردن موهایم شروع کردم و سپس به خیابان رفتم و برای خودم دوست پیدا کردم و این ماجرا ادامه داشت، من نمیتوانم بگویم که در خیابانهای شهر برای مرد شدن چه چیزهایی را از دست دادم و چه حقارتهایی را تحمل کردم سیگار کشیدن و در جمع دوستان مشروب خوردن کمترین کارهایی بود که در طول سال ها انجام دادم.
دختر جوان با گریههایش به صحبتهایش پایان داد و من تنها یک سوال از او پرسیدم آیا یک زن نمیتوانست مردانه زندگی کند تا این که هویتش را با کارهایی که نامردان انجام میدهند به سمت نابودی بکشاند؟دختر جوان جواب مرا با تکان دادن سر و کلمه معروف "نمیدانم" پاسخ داد.
البته جواب این دختر مرا قانع نکرد ولی امروز بسیاری دختران مثل "نازنین" هستند که راه را برای رسیدن به مقصد اشتباهی میروند و زمانی که به خط پایان نمیرسند، با کلمه "نمیدانم" خود و دیگران را توجیه میکنند.
انتهای پیام/
هرکس باید خودش خوب باشه
من بچه نظام اباد تهرانم دوستانی که تهران باشن میدونن چجور جایی هستش
دوستی داشتم به اسم امیر
هرویینی بود از اون هرویینی های معروف تهران+بی سواد و خلافکار
یه پسر داشت 10-11 ساله
انقد کار کرد و بچه شو فرستاد مدرسه درس خوند تا بچه رفت دانشگاه بورسیه شد رفت ترکیه
الان 70% ترکیه میشناسن پسرشو
خودشم فوت کرد.سنکوب کرد
پس ببینید.زندگی هرکس دست خودشه.آدم باید خودش خوب باشه
آدم هم میشناسم تو خانواده سرشناس و معروفی بزرگ شده اما....................
خاک بر سر بعضی ها که هنوز مرد بودنو در دودو مستی میدونن.
مردی و مردانگی یک راه دارد و آن شناخت مولاء علی(ع) می باشد.