تا 20 سال پیش، کمتر یا بیشتر، از صبح خروسخوان تا بوق سگ مشتری داشت. مردم صف میکشیدند تا تنی بشویند به کیسه و لیف و تاس و تشت و سفیدآب و آینه و سنگپا و لُنگ و لَگن. مردانه و زنانهاش جدا، هریک به نحوی و نوعی. مردان قبل از طلوع آفتاب تا ساعتی پس از آن حمام میکردند و از آن پس تا ظهر و بعدازظهر حمام برای زنان بود و باز شبها، برای مردان. بچهها هم دو دسته بودند. وقت حمام که میشد عدهای گل از گلشان میشکفت و جمعی هم که یاد کیسه کشیدنها میافتادند عزا میگرفتند. بازار نوشابههای سرد و تگری، داغ داغ بود و مشتومال «دلاک»ها به راه.
حالا از هیچیک اثری نیست. فریاد ممتد دلاک که صدا میزد «خُشک!»، در گلو خشکیده است.
از 1400 گرمابه در تهران قدیم، حالا کمتر از یکدهمش مانده؛ چیزی حدود 120 تا. از اینها هم چندتایی به سلک آثار باستانی درآمده، مابقی خراب شده و جایش چیز دیگر نشسته؛ مثل آپارتمان و پاساژ و استخر و... . از طرفی، برخی، از حمامهای عمومی و خزینه ایده گرفتهاند و حمامهای سنتی اما لوکس راهاندازی کردهاند اما نه برای کسانی که حمام ندارند.
گرمابه نوریان
بالاتر از انقلاب ابتدای کوچهای، ساختمانی به سیمان سفید یک دست شده؛ گرمابه «نوریان». پشت در ورودی اتاقکی به اندازه یک نفر مرد مسنی نشسته بود. انگار که خواب باشد، سرش رو به زمین افتاده بود. در چند ردیف حوله و صابون و کیسه و ... مرتب چیده و چند برگه روی شیشه اتاقک چسابنده بود؛ «هزینه استحمام ابتدا اخذ میشود»، «لطفاً نظافت را رعایت فرمایید»، «لطفا از شستن لباس خودداری کنید». تابلوی کوچکی از تمثال حضرت علی(ع) هم روی دیوار نصب شده بود. صدای باز شدن در را که شنید لحظهای پرید و به خود آمد. برگه مربعشکل کوچکی را برداشت که روی آن عدد 11 نوشته بود. برگه را پیش آورد و پرسید: «چیزی هم میخواهید؟ حوله، صابون...؟»
- نه! فقط چند سوال درباره گرمابهتان...
با حالتی از ناراحتی و ناامیدی جواب داد: صاحبش نیست.
- فقط چند سوال کوتاه...
گفتم صاحبش نیست.
- میشود لااقل یک نگاهی به حمام انداخت؟
چه میخواهی ببینی؟! برو ببین...
راهرویی طولانی با سقفی بلند. دیوارهها از کاشیهای سفیدِ کوچکِ کنار هم نشسته و زمین از موزائیکهای پولکی قدیمی پوشیده بود. ابتدای راهرو چند صندلیِ انتظار به رنگ خاکستری کنار هم ردیف شده بود. در طول راهرو در دو طرف، 19 حمام قرار گرفته بود. هریک از حمامها به دو بخش تقسیم میشد؛ رختکن و محل آب گرفتن و در هرکدام سکویی بود. با سقفی گنبدی شکل و پنجره کوچکی رو به آسمان که نور آفتاب به داخل بتابد. در هر یک رختآویز و تشتی هم بود. دوشها پوسیده و آهک گرفته. چند نفری مشغول حمام کردن بودند.
صدای چکچک مداوم آب در راهرو میپیچید. صدای کشیده شدن پایی روی موزائیکهای پولکی تند و تند نزدیک میشد. مردِ مسن گویی که امیدی دوباره یافته باشد، پیش آمد و شروع کرد به حرف زدن. دست راستش میلرزید و با حالت خمیدهای رو به جلو، ایستاده بود. کلمات را سریع اما بریدهبریده میگفت و گاه خسته میشد. لحظهای بازایستاد، گویی با خودش میگفت: «امید بیهودهای است. قرار نیست چیزی عوض شود.» اما اینبار خودش آغازگر بود و باید تا پایان ادامه میداد:
«اینجا را پدربزرگم سال 1332 راه انداخت بعد از آن پدرم به دست گرفت و من هم تقریباً 30 40 سالی میشود اینجایم... (هدفمندی) یارانهها که اجرا شد پول آب و گاز بالا رفت اما نرخ ما عوض نشد؛ لااقل به اندازهای که آب و برق و گاز گران شد، تغییر نکرد.»
- مشتری دارید؟
اگر کارگری و سربازی رد شود یا مسافری.
- نرختان چقدر است؟
5 هزار تومان.
رختکن را نشان داد. کمدهای چوبیِ کوچک کنار هم قرار گرفته بودند. چندتایی را از وسایل خودش پر کرده بود. چاله آب سرد را که به خزینه و حمام عمومی میخورد هم پوشانده بود. با حالتی از روی استیصال پرسید: «میشود کاری کرد؟ یک روزی کار ما خیلی رونق داشت.»
گرمابه خسروی
چند کوچه بالاتر. داخل گرمابه دیگری مردی سالخورده و چاق با صورتی تیغانده و موهای رنگ کرده به سیاهی زاغ. بیاعتنا به کاغذ چروکیده بالای سرش، «لطفا سیگار نکشید»، سیگاری روشن کرده بود و تسبیح را به دست میچرخاند. روی دیوار کناریاش رو به در بیرون تمثالی از حضرت علی(ع) نصب شده بود. بینگاه، به سلامِ بیصدایی جواب داد.
- چند سوال راجع به گرمابهتان داشتم؟
جوابش آشنا بود: صاحبش نیست.
- میشود نگاهی به حمام بیندازم؟
با حرکت کوتاه سر به داخل حمام موافقتش را نشان داد. شبیه گرمابه قبل کمی کوچکتر و کاشیهای سفید چرکینتر. یک نفر در حال حمام کردن بود و مرد جوان مو بوری که صورت سرخ و سوختهاش نشان از آفتاب مزرعه داشت، بیرون آمد. 5 هزار تومانی به صاحب حمام داد و رفت.
- اوضاع چطور است؟
پیرمرد بیآنکه به یاد داشته باشد که گفته بود صاحب حمام نیست، جواب داد: اوضاع؟! کو کوزهگر و کوزهخر و کوزهفروش...؟! اینجا در طرح دانشگاه تهران است. منتظریم بیایند خراب کنند و ما هم ورمالیم و برویم. خنده من از گریه غمانگیزتر است.
آهی کشید و ادامه مصرع پیش را خواند: کارم از گریه گذشته، به آن میخندم
به خنده کنایهآمیزی گفت: هه... ساعتی 5 تومان! بعد یارو یک ساک لباس هم میآورد و شروع میکند به شستن. حرف هم میزنی، بهشان بر میخورد. اوضاع؟!
پیرمرد استخوان درشتی که مقابل در رو به بیرون روی چارپایه نشسته بود و گردنبندی به گردن داشت، گفت: پول ناهار که هیچ، پول صبحانه هم در نمیآید؛ نمیصرفد.
صاحب حمام از پشت میز بلند شده بود و کنار در ورودی به دیوار تکیه داده بود. آمد و رفت خیابان را تماشا میکرد. گفت: یک بشکه آب مصرف میکنند، آنوقت پولی که میدهند به اندازه پول خرید دو تا آب معدنی هم نیست. منتظریم بیایند خراب کنند و ما هم برویم پی کارمان.
گرمابه شاه خراسان
صدای تلوزیون بلند بود، اخبار پخش میکرد؛ اخبار مذاکرات. پیرمرد، تنها پشت میز نشسته بود و چشم دوخته بود به تلویزیون. لباس گرم تنش کرده بود و کلاه زمستانی به سر داشت. صورت مهربانی داشت. بالای سرش عکسهای قاب شده برادرش بود با پسرانش «مصطفی» و «محمدرضا» که شهید شده بودند و تمثالی از حضرت علی(ع).
- چند وقت است اینجایید؟
پیرمرد دستش را کنار گوشش گرفت و گفت: چی؟
- چند وقت است اینجایید؟
جواب داد: صاحبش نیست.
لحظهای بعد لبخندی زد و گفت: «یک قرن نمیشود!» و باز رو به تلویزیون کرد.
- هنوز دلاک دارید؟
چشمهای پیرمرد با لبخند محوی که صورتش را پُر کرده بود، میگفت میلی به حرف زدن ندارد؛ منتظر مرگ نشسته بود؛ مرگ کاشیها، مرگ خودش.
سمت راستِ جایی که پیرمرد نشسته بود، در چوبیِ کوچکِ دولنگهای به رختکن میخورد. در نیمهباز بود. از پشت پنجرههای در، مرد درشت اندامی نشسته بود، با پیراهن آبی رنگی که دکمههایش باز بود. پا روی پا انداخته، دستهایش را به هم گره زده و روی زانویش قلاب کرده بود. داشت به این سوی در نگاه میکرد. دلاک، در لاک خود فرو رفته، چشم به تلویزیون دوخته بود.
گرمابه کتابچی
صاحبش نبود. پیرمردی داخل اتاقک کوچکی گیشهمانند، روی نیمکتِ کوچکی که رویش، فرش پارهای انداخته بودند، نشسته بود. چند حوله و کیسه و صابونهای از مُد افتاده، روی پیشخوان چیده بودند. بالای سر، تمثال حضرت علی(ع) نصب شده بود.
- چند سوال داشتم.
پیرمرد با ترشرویی گفت: صاحبش نیست. برو آنجا با آن آقا حرف بزن، کلی حرف برای گفتن دارد. خوب هم حرف میزند.
پیرمردی را نشان داد. حاجآقا آیت نام داشت؛ پیرمرد 71 سالهای که سرحال به نظر میرسید، با موها و ریشی سفید و مرتب که به پوست سفید و صافش میآمد.
در رختکن نشسته بود و داشت به قابلمه غذایی که روی اجاق کوچکی گذاشته بود، سرک میکشید. دورتادور رختکن جالباسیهای کوچکی به شکل اتاق اتاق با درهای چوبی کنار هم ردیف شده بودند. سلام کرد و دست داد. اندکی بعد روی لبه طاقچهمانندی نشست. دستهایش را روی زانو گذاشت و ستون کرد: از چه بگویم؟
- از اینکه چند سال است این کار را انجام میدهید؟ دلاکی! از اوضاع کارتان، از خاطراتتان؟
من یک بسیجیام. سال 88 هم مجروح شدم. جنگ هم که شد رفتم جبهه. از 14 سالگی این کار را میکردم، درس که میخواندم بعدازظهر هم میرفتم سر کار. اول در حمام حکیمباشی بودم. درس که میگویم، منظورم همین صرف و نحو و قرآن و اینهاست.
دستش را روی پیشانیش فشار میدهد و چشمهایش را ریز میکند تا نام مدرسه را به یاد بیاورد: اسم مدرسه خاطرم نیست در ... یک جایی در محله «گذر تقیخان» بود. الان اسمش را نمیدانم.
- از چه سالی کار میکردید؟
از 1334، 1335. آن موقع دستمزد من 4 تومان بود، 4 تا تک تومان. گرمابه ما معروف بود. خیلیها میآمدند مثل تختی، فردین.
سری تکان میدهد و میگوید: یکبار قبل از انقلاب برای یک فیلمی کل حمام را برای 24 ساعت اجاره کردند. 80 تومان اجاره کردند. فردین قرار بود بازی کند. من هم بچه بودم، در آن فیلم بازی کردم.
- چه فیلمی؟
حاتم طایی بود. یک فیلم دیگری هم بود...
دوباره دست روی پیشانی برد. هرچه فکر کرد خاطرش نیامد.
ادامه داد: فردین خیلی آدم خوبی بود. با او رفیق بودم. کشتیگیر بود. من هم کشتی میگرفتم. فردین اول با یک هندی شریک بود، سینما آسیا را خریده بودند بعد جدا شد و تنهایی سینما «نیاگارا» را خرید. میآمد حمام ما، خیلی میآمد. خدابیامرز تختی هم بود. تختی آدم عجیبی بود، مرد بزرگی بود، اصلاً نمیشود راجع به او حرف زد.
با افسوس گفت: یادش بخیر... «شاپور غلامرضا» او را کشت. سر آخرین کُشتی که گرفت پای رقیبش میلنگید. دو امتیاز جلو بود اما دیده بود که نامزد رقیبش انگشتر حلقه را در حالی که به نامزدش نشان میداده از انگشتش خارج میکند. برای همین تختی که دو امتیاز جلو بود بازی را بست و باخت. خیلی مرد بود. وقتی میخواستند تختی را دفن کنند، همان کشتیگیر آمده بود برای مراسم، با پاره آجر به سر خودش میزد و حرفهایی میگفت که ما نمیفهمیدیم، بعد یکی ترجمه کرد و ماجرا را برایمان توضیح داد. تختی را «شاپور غلامرضا» کشت. نزدیک انقلاب هم که شد من با فداییان اسلام کار کردم. یکی - دو بار نواب صفوی را دیده بودم. خب ما بچه بودیم خیلی در ماجراها نبودیم. به ما چیزی نمیگفتند اما اعلامیه و این چیزها پخش میکردم یا رساله امام را. یکبار رساله امام از من گرفتند و به زندان قزلقلعه افتادم. سرلشکر صادقی نجاتم داد. بعد انقلاب شد و بعد هم جنگ و جبهه. بعد هم که برگشتم باز همین کارم را ادامه دادم.
- اوضاع کار خوب است؟
- قدیمها یک نفر کار میکرد، 10 نفر میخوردند. الان هرکسی که گلیم خودش را از آب بیرون بکشد هنر کرده است. آن موقع من 4 تومن حقوق میگرفتم با یک تومان کلی خرج میکردیم و 3 تومان هم پساندازم میشد. الان...
پیرمرد لاغر کوتاهقد که جز نقش محوی زیر لباسهایی گشاد، از آن نمانده و تا پیش از آن، رو ترش کرده بود و حرف نمیزد، با سرزنش درآمد که «قدیم از ساعت 4 صبح مردم اینجا صف میکشیدند و اگر در را دیر باز میکردی از جا میکندند که "آی نمازمان قضا شد بیا در را باز کن"؛ الان چه؟»
... صاحب گرمابه رسید. کُتش را از تن درآورد. وارد اتاقک شد. کُت را آویزان کرد و نشست. خسته بود.