برخی اوقات آقای نحوی در کلاس درس از من تعریف میکرد که این مسئله برای من بسیار مشکلآفرین شده بود. چون اینگونه تعریف کردن، موجب حساسیت برخی از همکلاسیها میشد. مثلا یک روز بعد از پایان درس رو به افراد کرد و گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم که میخواهم تعریف کنم. بعد خواب خود را برای طلبهها تعریف کرد که آن خواب کار من را سختتر کرد. خواب او این بود- البته آنچه به یاد دارم، شاید خود آقای آدینهوند دقیقتر به خاطر داشته باشد- دیشب خواب دیدم در یک جمعی هستیم و یک وسیله پرندهای مثل هواپیما آمد و در حیاط همین مدرسه نشست. در باز شد و عدهای پیاده شدند و من متوجه شدم که حضرت اباعبدالله الحسین (ع) هم از آن وسیله پیاده شد و ما همه خدمت ایشان رفتیم، سلام کردیم و اظهار ارادت نمودیم. امام حسین (ع) در دستش نان و حلوا بود و آن را به فلانی (یعنی من) داد و گفت بخور و ایشان هم آن نان و حلوا را گرفت و خورد. بعد آقای نحوی در همان جمع گفت: من مطمئن هستم که ایشان آیندۀ درخشانی خواهد داشت، یا مرجع تقلید میشود و یا به یک مقام سیاسی-اجتماعی بسیار بالایی میرسد. من ناراحت شدم که چرا ایشان در این جمع، این خواب را نقل کرد. این خواب باعث شد که حساسیت برخی طلبهها نسبت به من بیشتر شود. البته برای خود من این خواب به خاطر ارادتی که به ایشان داشتم، بسیار شوقانگیز بود. پیش خود میگفتم: واقعا میشود که چنین خوابی درست باشد و من مورد توجه اباعبدالله الحسین (ع) قرار گرفته باشم. نکته ای که آن وقت به ذهنم آمد، این بود که چون من تقریباً از ده سالگی تا آن زمان بر خواندن زیارت عاشورا مداومت داشتم، این خواب پاسخی به آن زیارتهای عاشورا بوده است.
خاطرات روحانی؛ صص 111 و 112