حوزه سینما گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ «فرمون» سینمای ایران در مریضخانه. خبری که بین مردم و طرفدارانش سر و صدا کرد و حسابی بازار شایعات هم داغ شد. گفتند: فرمان رفت. مثل بقیه بزرگان سینمای ایران که از این خبرها در فضای پر از سوء تفاهم فضای مجازی برایشان کم تیتر نکردند. فرصتی فراهم شد تا به صرف یک فنجان قهوه با ناصر ملکمطیعی گپ و گفت خودمونی داشته باشم و از دوران بازیگری و ماجرای پر از سوء تفاهم ممنوعالکاربودنش و علایق شخصیاش صحبت کنیم. حالا باید به قول خودش در فیلم «قیصر» به آنها که شایعهپراکنی کردند بگویم: «کجایی که دااشِت زندهاس». همچنان قرص و محکم و با روحیه بالا و با ابهت فیلمهایش صحبت میکند:
هیچ چیز برام بالاتر از گفتن حقیقت نیست
هر وقتی میكروفن رو میبینم یادم نمیره حقشناسی داشته باشم نسبت به هموطنان بسیار عزیزم كه من رو فراموش نكردند و تحملم كردند تا برسیم اینجا، من وقتی این دوربین و تشكیلاتو میبینم حالم خیلی خوب میشه، از آدم 85 سالهای كه سالهای زیادی را با چندین نسل در این مملكت گذرونده و راست یا دروغ منسوب به اینه كه آدم صادقیه، مشتیه، آدم جوونمردیه، شما یه كلمه حرف ناسزا، دروغ، بدجنسی را نخواهید شنید، چون از اولم حب جاه و مقامی نداشتم و خوشحال میشم حقیقت را بگم و هیچ چیز برام بالاتر از گفتن حقیقت نیست.
شایعه فوت:
(درحالی كه قهوه میل میكند، میگوید):
به هرحال مردمی كه آدمو میشناسن محبت بیشتری به او دارند، در هر رده و حرفهای میخوان از حال آدم باخبر بشن، آدمیزاده بالاخره میره مریضخونه، میره كلانتری چون دعواش میشه، یا با باجناقش میره پارک ملت شام میخوره یا میره زیارت و ... ما این كارامون سر و صدا داره خدای نكرده اگه یه آدمم پیدا بشه یه ذره خیلی مراعات آدمو نكنه اتفاقات عجیب غریبی میافته، شایعه میكنن، البته این شایعات منو اذیت نمیكنه كه گفتن از دنیا رفتم، من نباید گله بكنم، اگرم كسی حرفی زده از روی دوستی زده و اینكه اطلاعات نداشته و مهم اینه الان حالم خوبه و هیچی بالاتر از این نیست، یه وقت یه نارساییهایی است و آدم مجبوره بره مریضخونه، من مریضخونه نزدیک منزلمو عوض كردم اومدم اونجایی كه قلبمو سیزده سال پیش عمل كردم و خوب اینجا بیشتر بر ملاتر شد و اتفاقاتی افتاد، خداروشكر اهالی بیمارستان هم نهایت محبت را كردند و یه ذره هم باید به شناسنامه نگاه كرد، نباید انتظار داشت تو این سن و سال، الان برم بدوم ، بعضی وقتا غصه میخورم، مجبورم اینو بگم به شما ، من 15 سالم بود رفتم قله دماوند، اون موقع هم مثل الان نبود كه هر كسی راه بیافته بره قله را فتح كنه ،خیلی مشكل بود ، سه دسته اون موقع رفته بودن، از تیغه شمالی خیلی سختتر بود كه به سمت قله حركت كنی، من به عنوان جوونترین كوهنورد مدال كوهنوردی گرفتم.
(با خنده میگوید):
حالا شما فكر كن در این سن و سال از پله میخوام برم بالا باید دو نفر دستمو بگیرن، بعضی وقتا هم دم پله میایستم تا یكی دستمو بگیره، البته هنوز پشت فرمون میشینما، هرچند نباید بشینم و رانندگی كنم چون پاهام به خاطر مشكل قلبی كه دارم نباید آویزون باشه. روحیم خوبه كه حالم خوبه، ولی تواناییهام كم شده، مثلا الان دلم میخواد برم كتمو بردارم ولی نمیتونم به راحتی راه برم و باید یكی دستمو بگیره .
خاطرهای كه اشک ملکمطیعی را در آورد:
چند وقت پیش بود میخواستم از جوی بزرگی رد بشم و هر كاری كردم نتونستم موفق بشم، یه آقایی اومد و دستمو گرفت و كمكم كرد، بعد كه رفتم داخل پاساژ تا كارامو انجام بدم، نیم ساعتی درگیر كار شدم، وقتی برگشتم دیدم هنوز منتظر من ایستاده، خیلی متاثر شدم، اون مرد منو شناخته بود ، گفتم چرا ایستادی و گفت : «منتظر موندم تا شمارو برسونم»، ببخشید من بعضی وقتا گریم میگیره، این آدمی كه تو فیلمها بزن بهادر بود و و نمیذاشت كسی ظلم بكنه حالا تو زندگی عادی خیلی زود اشكش در میاد.
حال و هوای معلمی
تو مدرسه شروع كارم با ورزش و نمایش بود، چون من انجمن ورزش و نمایش را در دبیرستان اداره میكردم و خودمون (پیس) نمایش را مینوشتیم و بچههای مدرسه نمایش میدادن، مثلا شب جمعه یا روز جمعه خونوادشونو دعوت میكردن تا بیان تئاترشونو ببینن، بعدشم كه یک سال رفتم هنرستان هنرپیشگی. در سال 1327 كه سینما در ایران توسط دكتر كوشان شروع شد، من عكسم را دادم و گفتم به بازیگری علاقه دارم، دعوتم كردن برای بازی در فیلم «واریته بهاری» كه كارگردانش پرویز خطیبی بود، البته اون فیلم تیكه تیكه بود و یه تیكه آقای همایون كه سركار استوار بازی میكرد، آقای انتظامی هنرمند عزیز و دوست گرامی من، چاقاله بادام میفروخت،منم معاون دكتر بودم.
خندهاش میگیرد:
در این فیلم سر یه آْقایی رو بریدم و مثلا طنز بود و بعد از مدتها فهمیدم كه سر این آقایی كه بریدم «ظهوری» بوده، نه ایشون منو میشناخت نه اون منو.
الان ورزش تغییر كرده، اونوقتا راهپیمایی مد نبود، ورزش این شكلی نبود، ورزش مثلا زورخانه بود و چیزایی مثل این. من از اول زمینه ورزشی داشتم اونوقتها بچهها فوتبال بازی میكردن خصوصا كسایی كه خونههاشون اطراف مركز شهر بود، خیابان یخچال كه بهترین بازیكنان ما مثل علی پروین اونجا ورزش میكردن، این زمینه ورزشی برای من یه مقدمهای بود برای شروع كارم.
بیكارشدن ملکمطیعی و دوری از ورزش:
اكثر معلمهای ورزش، خیلی میونشون با من خوب بود، به خصوص اینكه من برای بچههای دبستان خیلی وقت میذاشتم و یادمه معاون یه آقای اتریشی بودم كه برای تدریس در مدرسه تربیتبدنی ششماه با او كار كردم و این برام خیلی مهم بود. البته تو دكان نونوایی هم بودم میرفتم كنار دخل وای میستادم، آدم یه مقداری اختیار دست خودش هست، در اون حرفهای كه هست باید خودشو نشون بده، منم سعی كردم خودمو نشون بدم، اما این سینما نگذاشت، من راه ورزشو ادامه بدم. الان همه هم دورهایهایم بهترین پستهای ورزشی را دارن و جزو بهترینها هستن، در رشتههای مختلف مثل بسكتبال، فوتبال و والیبال و كشتی.
رفقای كشتیگیر هم كم ندارم و گرایش زیادی به كشتی داشتم، ورزش زورخانهای هم بلد بودم و یه روز سر مسابقه كشتی به خاطر فن تندری كه تخصصش رو داشتم، حریفم را بلند كردم و زمانی كه روی تشک افتادیم، مچ دستم شكست و دو سه ماه تو گچ بود، دیگه ترسیدم ادامه بدم و البته میترسیدم گوشم بشكنه. هر چند خودمو با افتخار جز خانواده گوش شكستهها میدونم. بعد در سال 1330 داور كشتی شدم، منتهی بعد دو سه بار قضاوت دیگه نتونستم ادامه بدم، باید بگم این سینما منو بلعید هر چند چیزی نبودیم.
طبع شعرش گل میكند:
گفت كه ای سینما این همه رسوا تو مرا خواستی،
حال كه رسوا شدهام میروی،
واله و شیدا شدهام میروی،
ورزش و سینما هر دو در من عجینه، زمانی كه در سینما بازی میكردم همان موقع رئیس تربیتبدنی ناحیه 9 بودم میرفتم سر ورزش و تیم فوتبال تشكیل میدادم و میبردم مسابقات و خیلی هم این كارو دوست داشتم، اینكه برگردم به گذشته خب اصلا عملی نیست، من حق ندارم گله كنم از آنچه برایم در این سالها اتفاق افتاده و هرچه هست و گذشت خدا را شاكرم.
دلم میخواست اون موقع كه دیگه واله و شیدا شده بودم و در سینما بودم كاری میكردم، در 42 سالگی متاسفانه دیگه نتونستم كار كنم، قسم میخورم، خداشاهده من نه اهل تملق هستم نه چاپلوسی برای كسی میخوام بكنم، دیگه خسته شده بودم از فعالیت در سینما، دیدم یه فضاییه كه جوونا اومدن دارن فعالیت میكنن و خوب اسمشون نمیره زیر اسم ما و فكر كردم مودبانش اینه كه كنار بكشیم، میدون و فضا رو بدیم به جوونا، خدای من شاهده غیر از این هیچی دیگه نبود، هیچ مسئولی به من نگفت: بازی نكن، نیا، بعد از اون هم بارها اومدن دنبالم، گفتن شروع كنیم به كار، ولی من دیگه خودمو با شیرینیفروشی مشغول كردم و نمیتونستم بیكار بمانم.
درباره شایعه ممنوعالكار بودنش میگوید:
الان من سالم هستم و گفتن فوت كردم، به هرحال حرف و نقل و قول و حدیث درباره آدم زیاده، اون حرفارو هم میزدن برای اینكه به اون شایعه نزدیکتر بود، چون حتما با خودشون میگفتن دلیلی نداشته بازی نكنه. بعدشم من فكر نمیكردم بازی نكردنم در سینما انقدر طول بكشه، با خودم گفتم دو سال بازی نمیكنم دیگه بد دیدم این دوسال شد سه سال، شد چهارسال، زمان خیلی گذشت، میخوام بگم واقعا تقصیر خودم بود، من باید زودتر اقدام میكردم، برای همین نشد بازی كنم. بعدم كه همین اواخر رفتم با آقای عطشانی كار كردم برای فیلم «نقش نگار»، دیگه وقتی دوربین را دیدم و حضور بازیگرای خوب الانمون مثل آقای رادان، آتیلا پسیانی و خانم خیراندیش دیدم، یاد گذشته افتادم و گفتم آقا این نقش و بازی میكنم، دیگه بعد خبر بازی كردنمو همه مجلات و روزنامهها با عكسم منتشر كردند. خب اگه یه مشكلی برای بازی كردنم بود یكی لااقل باید به من میگفت. میخوام بگم به همون حضرت ابوالفضلی كه آقای رضازاده وزنهبردار پرافتخار كشورمون همیشه به زبونش میاره، هیچ مسئولی از ارشاد به من نگفت بازی نكن. آقا اصلا اگه میگفتن بازی نكن، من خب دق میكردم، مثل پهلوونی كه همه حریفهاشو برده، متواضع هست و نوكر همه هست و بعد تو زورخونه جشن باشه بهش بگن نیا، اگه میگفتن نیا شاید حتی خودمو میكشتم.
چرا نرفتید خارج؟
فكر نمیكنم خارج رفتن برام امتیاز باشه، غربت چیز خیلی بدی است، من وطنمو دوست دارم، میشه مگه آدم وطنشو دوست داشته باشه و بذاره بره؟ در همه جای دنیا مشكلات هست و من وقتی شهروند هستم، خب ممكنه دعوت به مهمونی بشم، بعضی وقتا ناراحتی است؛ مثلا ممكنه به خاطر دعوا یا هر چیز دیگهای بری كلانتری، همیشه كه نمیشه رفت مهمونی، من پاهام قرصه روی این زمین، در مملكتم، این خاک سفت زیر پاهام، خیلی مهمه، من اگه بخوام ناشكری بكنم خیلی بده، ناسپاسی پیش خدا یعنی من محكومم.
با بغض میگوید:
نمیدونم چه طور باید برای این مردم جبران كنم، خدا میدونه تو زندگیم نه بد كسی را خواستم نه بد نوشتم ، من خوشحالم كه یه دست خطی دارم، اگر كلامم اون قدر وسیع نیست كه جواب بدم با نوشتن ولی میتونم.
سلطان صاحبقران با علی حاتمی
امیركبیر نقش خیلی متفاوتی برای من بود، مردم حق داشتن اگه خدای نكرده نقشم لق میزد، ولی خوشبختانه بسیار تجربه خوبی بود، خیال میكنم كه این خاطره و بازی كردن در این نقش برای من یک یادگار خیلی ارزنده است، خدا علی حاتمی را رحمتش كند، خیلی دوستش داشتم، با ایشون «طوقی» و «باباشمل» را هم كار كردم، عالم فرهیختهای بود كه حیف شد از دستش دادیم، منم تا اونجا كه تونستم سعی كردم در قالب امیركبیر فرو برم، یعنی واقعا در یک فضای عمیق زندگی میكردم، چون یک همچین مردی كه در تاریخ كشورمان بینظیر بود و برای سرزمینمان بسیار زحمت كشید را خیلی دوستش داشتم، دیالوگهای خوبی هم این فیلم داشت، حرفهای قابل توجهی هم امیركبیر به ناصرالدینشاه میزد و ایرادات بسیار مناسبی میگرفت، به هرترتیب امیركبیر مربی و همدم ناصرالدینشاه بود چون در تبریز با همدیگه بودن.
مهد علیا، مادر ناصرالدینشاه كه میخواست قدرت را در ید حكومت پسرش ببیند، تصمیم گرفت تا دخترش هم به عقد به امیركبیر در آید كه بیشتر نزدیک بشه به تاج و تخت و بتونه اعمالشو پیاده كنه.
امیركبیر به ناصرالدینشاه میگفت: این مردم هستند كه دوستان و خانواده شما هستند و خانواده شما تنها نزدیكان شما نیستند، مردم هستند كه باید مراقبشون باشید و ببینید چی میخوان، یه صحنهام داشت كه خونهنشین شده بود و امیركبیر میگفت: «این بدبختی ملت ماست كه من باید تو خونه ترتیزک بكارم»، یک بارم ناصرالدینشاه به شكار رفته بود و از امیركبیر پرسید: اون اسبها كجان، امیركبیر هم اون حرف معروف و زد: اسبها سوار شدن و رفتن، یعنی شما اینجا بیخودی ایستادید.
موقعی كه من نقش امیركبیر را بازی كردم چرا كسی تمجید نكرد؟ شخصیت من، كاراكتر من در سینما كسی بود كه صداقت داشت، اهل لوطیگری بود و حق مظلوم را از ظالم میگرفتم و اهل غیرت و تعصب بودم، یه نقشی بازی كردم كه همه با خیال راحت بهم اعتماد كنند. درواقع باید بگم در رفاقت و دوستی با همشون یاعلی گفتم.
دوری از سینما برای من خیلی سخته، به خصوص اینكه از نوجوانی یک علاقهمندی داشته باشی، وابستگی به حرفهات داشته باشی، خوب وقتی ترک میكنی ناراحت میشی، من سینما رفتن را با دیدن فیلمهای خارجی شروع كردم و در مدرسهام كه بودم تئاتر كار میكردم، وقتی هم كه سینما شروع شد مشغول شدیم، بعضی وقتا صحبت میشه درباره فیلم و سینما و یه جملاتی مینویسند و میگن فیلم فارسی و سر هم مینویسند، من ایرادی نمیگیرم، حق هم دارند، ولی كاش كه فضارو میتونستن مجسم كنن بعد تحلیل میكردند، الان خداروشكر این پررنگ بودن سینمای فعلی با این دستگاهها و تشكیلات و سرمایه و حمایت و بازار و مدرسههای سینمایی برای امثال من جالبه و خوشحالم چنین پیشرفتی حاصل شده، ولی زمان ما این چیزا نبود، ما دیالوگ سینما رو بلد نبودیم، نمیدونستیم چه طوری برای سینما باید حرف بزنیم، مثل تئاتر حرف بزنیم؟، مثل مردم كوچه بازار حرف بزنیم؟، مثل زمان قاجاریه حرف بزنیم؟ اینا كم كم پیدا شد، كمكم سرمایه پیدا شد و مهمتر اینكه هیچ كس ما را نمیشناخت، سینمای آن دوران ایران را فستیوالهای خارجی به رسمیت نمیشناختن، تنها كسی كه سینما را میفهمید فیلمبردار بود ، برای اینكه میدونست از كجا وارد بشیم، از كجا خارج بشیم، صورت درشت چیه، بقیه كارهاشون سطحی بود، این همه نویسنده بزرگ الان داریم، اصلا نویسنده سینمایی نداشتیم، موزیک نداشتیم، از دوتا صفحه موسیقی استفاده میكردن، كسی نمیتونست برای فیلم آهنگسازی كنه، یه عده هم برای سوء استفاده وارد سینما میشدند، میگفتن سینما یه جای خوبیه و از صبح مشغول شادی و بشكن بالا بندازن و حالا ما یه صد تومن هم میدیم و شریک میشیم از این چیزا هم متاسفانه بود.
افتخار میكنم برای سینمای الان، دست میزنم و هورا میكشم برای فیلمسازان جوان كه وارد بازارهای جهانی شدند، سینمای ما یک سینمای مورد توجه هست.
من هیچوقت نمیخوام خودمو به زور به كارگردانی تحمیل كنم. اگر شایستگی نقشی را داشته باشم با كمال میل میپذیرم، اما اصرار نمیكنم، اگر بخوام بازی كنم باید برام داستانی نوشته شود.
راجع به كلاه و لباس هم باید بگویم كه خوب این لباس بدون اینكه بخوام بهم میومد ولی تكرار و مكرراتشم دیگه حوصلم رو سر میبرد، منتهی اونی كه مردم دوست دارند مورد احترام من است.
فرمون وقتی با ماشین وارد بیمارستان میشود!
میخوام بگم وقتی تو بیمارستان از ماشینم پیاده شدم (اشاره میكند به لوكیشن فیلم قیصر) گفتن دوربین همه چی حاضره؛ رفتم جلوی دوربین و تمرین زیادیام نكردم. منتهی مردم از این شخصیت فرمون خوششون اومد و به خاطر موزیک خوبی كه فیلم داشت و كارگردانی بینظیر آقای كیمیایی كه خیلی ریزبین بودند و حضور آقای مشایخی و ... باعث شد كه قیصر تو یادها بمونه. این داستان زندگی مردمه و و چون مردم زندگی خودشان را دراین فیلم میدیدند در نتیجه با اون ارتباط برقرار كردند.
سینمای ما یک سینمای پیشرفته خواهد شد چون مردم ما خیلی علاقهمند به این پرده نقرهای هستند، هرچند نسبت به سینمای جهان دیر وارد این هنر شدیم اما پیشرفت زیادی داشتیم، ما یه كشوری بودیم سر راه غرب و شرق، یه كشور قدیمی و كهنسال، پر حرف و نقد و یه تمدن كهن و با اتفاقات عجیب و غریب و جنگها و داستانهای مختلف و به هرحال میخوام بگم كه این داستان فیلمهای ما هم باید از همین اتفاقات و حوادثی باشه كه در مملكتمان اتفاق افتاده، كه ملموس باشه و مردم با آنها آشنا باشن، ما در سینمای خودمون باید قهرمان داشته باشیم، در فیلم ایرانی باید قهرمان داشته باشیم، مردم قهرمانها را دوست دارند. بعضی وقتا آدم یه كاری رو نمیتونه انجام بده، میبینه كسی داره بهش زور میگه و یقهاش را میگیره، حالا به خاطر پولشه، ماشینشه، یا اینكه تو محل ازش میترسن، مخاطب میگه كاش من جای این قهرمان بودم، بعد قهرمان داستان پیداش میشه و به زورگو میگه، دیگه نبینم از این بازارچه رد شی و در نتیجه اون مخاطب خوشحال میشه و با خودش میگه كاش من جای این قهرمان بودم، برای همین در طول تاریخ هم همینطور بوده و برای مردم قهرمانان مهم هستند، در سالهای جنگ هم قهرمانان زیادی وجود داشتند و به تصویر كشیدن زندگی مردم به نظرم باید در اولویت فیلمسازان ما قرار بگیره.
این ایراده كه ممكلت و دوست نداشته باشی، نسبت به ذخایر ممكلتت، سنتها، فرهنگها، بیتفاوت باشی، ما ایرانی هستیم، پدر و مادر ما ایرانیبودن، پدران و مادرانمون اعتقاداتشون خیلی قویتر از الان ما بوده، یادش به خیر در زمان ما همیشه سه چهار تا زن مسن بود تا آدم سرش درد میگرفت یه گل گاوزبان درست میكردن و اینا با ارزشه، هنوزم كه هنوزه برای فیلم ایرانی سنت خیلی تازه است و میتونن در موردش فیلم بسازن، خدا نكنه كه اخلاق از بین بره و ما فكر كنیم دیگه بیاعتنا هستیم به ایمان و اعتقاداتمان، شما ببینید در این سریالهایی كه در شبكههای ماهوارهای پخش میشه متاسفانه مردم را به خیلی چیزهای ناراحتكننده تشویق میكنن، ما باید در تقویت سنتهامون كه انقدر به خونه و خانوادمون تعصب داریم، حساس باشیم، چه طور میشه آدم بیاعتنا باشه و به نظرم باید در این زمینه اقدامی انجام بشه. گفتگوی نامناسب برای سینمای مملكتمان اصلا قشنگ نیست و بهتره كه دیگران هم گذشت داشته باشند، گفت كه «دلیل قافله را هم تغافلی باید، كه ناامید نگردنند قاطعان طریق».
وقتی ملکمطیعی با بغض از كمرنگ شدن اخلاق و حفظ ارزشهای دینی گلایه میكند:
سنت و فرهنگ ما خیلی با ارزش و قیمتیه، تعصب، غیرت، دوست داشتن همدیگه، یا علی گفتن به همدیگه، بسم الله گفتن موقع وارد شدن و نماز مادربزرگ و احترام به پدر و مادر و.... اینها خیلی مهمن، ای كاش كه این سنتها و این صفتها و یادگارهای گذشته در فیلمها لحاظ بشه و حیفه كه از بین بره، انشاالله ما سنتها و فرهنگ و دین و ایمانمان را فراموش نكنیم.
در پاسخ به سوال من كه میپرسم شما آدم معتقدی بودید، قاطعانه پاسخ میدهد:
من از اول جوونیمم آدم خیلی معتقدی بودم حالاشم هستم، هیچوقت تظاهر به این عمل نمیكنم و پز هم نمیخوام بدم.
یاد دوران نوجوانی میكند و با خنده میگوید:
اگر به شما بگم وقتی نوجوان بودم و تجدید شدم به خاطر همین قضیه یه سال پای پیاده از میدون خراسون تا شاهعبدالظیم رفتم و برگشتم شما باور میكنید؟ انقدر یعنی برام مهم بود كه برم زیارتگاه چون آرومم میكرد.
به خاطرهای اشاره میكند:
از بروجن كه میری به سمت شهركرد وسط مسیر ایل بختیاری یه درختی هست كه انقدر كهنه گره زدن مثل درخت زالزالک شده، همه مردم از پیر و جوون میرن نذر میكنن و این یعنی اعتقاد و چه قدر زیباست. هیچی برای من مهمتر از این نیست كه اعتقاد دارم و روی در بایستی هم با كسی ندارم.
عشق و علاقه به خدا
زیارتگاهها خیلی تاثیر داره، مثلا امام رضا (ع ). همه به ایشان علاقه دارن یا افرادی كه رفتن كربلا با امام حسین(ع) بیشتر انس دارن، ولی ارتباط تنگاتنگی با خدا دارم، البته همه امامان عزیز را دوست دارم و خیلی وابسته بهشون هستم اما بیشتر با امام رضا (ع ) دردودل میكنم و خواسته هامو بهشون میگم، اینم ریشه در این داره كه ده دوازده سالم بود با مامانم رفتم پابوس آقا امام رضا (ع) و هنوز هم یادمه، هنوزم دوست دارم فضای زیارتگاهها را. میرم شاه عبدالعظیم یا امامزاده صالح.
علاقهمند به چهار بازیگر است اما اسم نمیبرد
چهار بازیگرو دوست دارم ولی اسم نمیبرم، ورزشكارهارو هم نمیتونم اسم ببرم، چون خودم در تیم فوتبال شاهینبازی كردم، هم استقلالیها، همنفتیها ،هم و سپاهانیها و ... دوست دارم و از كلی رفقای فوتبالیمخاطره دارم.
ختم كلام ملکمطیعی
به عنوان یه آدم معتقد به سرزمینم، علاقهمند به دینم هستم و از همه مردم كشورم التماس دعا دارم.
تصاویر بیشتر را
اینجا ببینید.
گفتگو از: محسن سرافراز
انتهای پیام/
حبیبم
ما برای وصل کردن آمدیم نی برای فصل کردن آمدیم
در پناه خداوند متعال سلامت باشید.