جنگ تحمیلی خاطرات بی شماری از مردم خرمشهر را زیر آوارها و خاک ها دفن کرد به گونه ای که خیلی ها آرزوی دیدن محله و خانه قدیمی بر دلشان مانده است.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان ، جنگ، بمباران هوایی و زمینی، نبرد تن به تن، تیر، ترکش، تکه‌تکه شدن، شهادت و... . چه دوربینی یا چه کسی می‌تواند از پس روایتی برآید که پشت هر کدام از این واژه‌ها پنهان است! همه سربازان دوران جنگ بر این باورند که هیچ روایتی نمی‌تواند لحظات جنگ را به خوبی توصیف کند.

جنگی که میان بسیاری فاصله انداخت، دوستان را از هم جدا کرد، فرزندان را از خانواده، عاشق را از معشوق و... جنگی که همچنان، بسیاری از آدم‌ها، یادگاری‌هایش را در ریه‌هایشان  حمل می‌کنند، شیمیایی.

جنگی که دست‌ها و پاهای بسیاری را از سربازان وطن گرفت. این بار سعی کردیم روایت تازه‌ای  از یکی از یادگاران جنگ بشنویم. عبدالله تمیمی از ساکنان خرمشهر بود که از دوران نوجوانی وارد جنگ شد. مأموریتش اطلاعات عملیات بود و در طول جنگ بارها برای شناسایی مواضع عراق وارد این کشور شده بود. تمیمی هم اکنون نماینده مردم شادگان در مجلس شورای اسلامی است.

او سال‌های بسیاری از عمر خود را در جنگ سپری کرد و اکنون جانباز است. برایمان از خاطرات تلخ و شیرینش می‌گوید؟ آیا خرمشهر این‌چنین ویرانه بود؟ آیا جنگ شیرینی داشت؟ پاسخ بسیاری از این دست سئوالات را در گفتگوی زیر می‌خوانید.

بسیاری می‌گویند خرمشهر قبل از جنگ زیبا بود، آیا این گفته واقعیت ذهنی است یا عینی؟

خرمشهر گوهر خلیج‌فارس بود. این شهر به واسطه وجود کارون، بندر، گمرک و هم جواری با پالایشگاه و پتروشیمی آبادان و ... یکی از آبادترین شهرهای کشور بود. بازار دل انگیزی داشت. کوچک که بودم تفریحمان در منطقه «کوت الشیخ» رفتن کنار شط و شنا کردن بود. آب بالاتر بود، کشتی‌ها در کنار بندر پهلو می‌گرفتند. مردم بصره را می‌دیدیم که برای خرید به خرمشهر می‌آمدند. چون ماهی «صبور» در بصره کمیاب بود بسیاری برای خرید این نوع ماهی روانه بازارهای خرمشهر می‌شدند. رفت‌وآمد میان ما و بصره‌ای ها بسیار بود.

خرمشهر از چه تاریخی آتش‌باران شد؟

آه می‌کشد. تبسم می‌کند، «یاد دوران مدرسه افتادم»، جنگ زودتر از ۳۱ شهریور شروع شد. به خاطر دارم قبل از جنگ چند هواپیمای جنگی خاکستری رنگ با ارتفاع پایین از بالای خرمشهر رد می‌شدند و وقتی به پل قدیم می‌رسیدند اوج می‌گرفتند. کسی نمی‌دانست چه خبر شده. از بچه‌های کلانتری که می‌پرسیدیم خبر نداشتند؛ اما احتمالاً می‌دانستند قرار است جنگ شود. دقیقاً قبل از آغاز فصل جدید مدارس بود که جنگ شروع شد.

پس رفتن به مدرسه کنسل شد؟

بله. همه بچه‌های محل آماده رفتن به مدرسه بودیم. سرمان را کچل کرده بودیم. کیف و یکی دو دفتر، قلم تیز، مدادتراش و... را آماده و گوشه خانه گذاشته بودیم تا اول مهر برسد. کسی فکرش را نمی‌کرد که قرار است سال‌ها رنگ و بوی مهر و مدرسه را نبینیم. همان موقع‌ها بود که بمباران شروع شد.

 

اولین لحظه که متوجه جنگ شدید را به خاطر دارید؟

مثل همیشه با بچه‌های محله کوت شیخ رفته بودیم شط شنا کنیم. تقریباً عصر بود که صدای بمباران گوش‌هایمان را خراشید. با خمسه خمسه خرمشهر را به آتش گرفتند. همه سراسیمه بودند. هیچ کس نمی‌دانست چه شده؟

مناطق مسکونی را هدف گرفته بودند؟

بله مناطق مسکونی را می‌زدند. یادم است که رادیو آبادان گفت اهالی کوت شیخ، منطقه را تخلیه کنند. کوت شیخ حدود هفت هزار نفر جمعیت داشت و از میان آنها تنها دو خانواده وسیله نقلیه داشتند. بعضی رفتند و برخی ماندند که مقاومت کنند. مردم مجبور بودند از خرمشهر تا آبادان و شادگان و اهواز پیاده بروند. خیل جمعیت در جاده روانه شهرهای دیگر بودند. بعضی‌ها در جاده تلف می‌شدند و از دنیا می‌رفتند. زنی را دیدم که با شیله –روسری عربی- پای دخترش که قطع شده بود را بسته و به سمت بیمارستان می‌رفت. روزگار سیاه شده بود.

خانواده شما کِی خرمشهر را ترک کردند؟

پنج روز بعد از جنگ خانواده‌ام رفتند شادگان. من ماندم و برادر و خواهرم که بعد از چند روز پدرم آمد و خواهرم را با خودش برد. هشت نفر از بچه‌های کوت شیخ ماندیم و راضی نبودیم خرمشهر را ترک کنیم. البته چند پیرزن و پیرمرد هم بودند که حاضر نمی‌شدند از خرمشهر خارج شوند. می‌گفتند ما کسی را نداریم و بگذارید همین جا بمیریم. چندین بار به آنها تذکر دادیم که ماندن خطرناک است اما خوشبختانه بعد از چند روز سپاه آمد و از شهر خارجشان کرد.

در آن سن و سال مگر کاری از دستتان بر می‌آمد؟

فکر کنم اول راهنمایی بودم. کارهای مختلفی می‌کردیم مثلاً گازوئیل کشتی‌های پهلوگرفته در کارون اغلب آنها بمباران ‌شده بودند را خالی می‌کردیم و می‌بردیم برای کامیون‌ها تا شهر را تخلیه کنند و مردم را به اهواز و شادگان منتقل کنند. بتادین، چسب و وسایل باندپیچی را از داروخانه محل و خانه‌ها جمع می‌کردیم و در پلاستیک می‌گذاشتیم و با دست‌شنا، شط را عبور می‌کردیم که به مسجد جامع برسیم. مسجد جامع محل جمع شدن رزمندگان بود و هر خبری می‌شد اول به مسجد می‌رسید. سنم کم بود و واقعاً ترس داشتیم؛ مثلاً برای اولین بار گفتند سه شهید آورند و رفتیم جنت‌آباد یا همان قبرستان خرمشهر ببینیم شهدا چه شکلی هستند. همان موقع خانم حسینی – راوی کتاب معروف دا- را دیدم و چند نفر دیگر که مشغول غسل و کفن و...بودند. بعضی پلاک داشتند و بعضی به عنوان شهید گمنام دفن شدند. کارمان همین بود. با بچه‌های محل شب‌ها جمع می‌شدیم و هر شب یک نفر به عنوان نگهبان انتخاب می‌شد. کوت الشیخ تماماً در تاریکی مطلق بود.

یعنی آن موقع اسلحه دستتان نگرفتید؟

اسلحه کم بود. تقریباً از هر ۱۵ نفر نظامیٰ یک نفر اسلحه داشت آن هم «ژ سه». ما فقط کارهای تدارکاتی و حفاظت از خانه را انجام می‌دادیم. اسلحه ها از رده خارج بودند. فشنگ نبود. مردم شناسنامه می‌دادند و اسلحه می‌گرفتند. مردم را می‌دیدم که با اسلحه شکاری می‌جنگیدند و مقاومت می‌کردند.

چند روز در خرمشهر ماندید؟

۲۳ روز خرمشهر ماندم و بعد لباس‌های مدرسه که خریده بودم را با خودم بردم و به همراه چند نفر دیگر با پای پیاده رفتیم شادگان.

در این ۲۳ روز از خانواده خبر داشتید؟

هیچ ارتباطی با خانواده نداشتیم. اصلاً نمی‌دانستم دقیقاً کجا هستند؟ فقط موقع رفتن گفتند می‌رویم شادگان. خیلی‌ها فکر می‌کردند جنگ ۱۰ روز بیشتر طول نمی‌کشد اما این ۱۰ روز شد هشت سال.

مقاومت مردمی همان ۲۳ روز بود؟

نه. بیشتر بود. ما تا ۲۳ روز ماندیم. شهر خالی شده بود و از مسجد جامع شنیدیم که نیروهای عراقی به فلکه دروازه رسیدند. فلکه دروازه تا مسجد جامع حدود ۳۰۰ متر فاصله دارد.

بیشتر از خاطرات جوانی‌تان بگویید.

کدام جوانی؟ جوان‌های آن دوره خرمشهر و آبادان اصلاً جوانی نکردند. خیلی از عقده‌ها در دلمان ماند؛  مثلاً شما که ساکن اهواز هستید هنوز وقتی به منطقه دوران کودکی و نوجوانی‌تان بروید می‌توانید خاطرات را دوباره ببینید. در و دیوارها و محل «فنگ» یا «گلوله بازی» کردن‌ها و... اما جنگ در خرمشهر هیچ خاطره‌ای برایمان نگذاشت. حتی محل گلوله بازی کردنمان با خاک یکسان شد. خاطراتم زیر خاک‌های خرمشهر دفن شدند. جنگ همه چیز ِ ما را گرفت، گذشته‌مان را شخم زد.

بعد از شادگان دوباره رفتید جنگ؟

بله. ۱۶ ساله بودم که وارد بسیج شدم و دوباره به منطقه «محرزی» خرمشهر اعزام شدم. به هر هشت نفر یک اسلحه می‌دادند با یک خشاب و یک نارنجک چهل تکه و قسممان می‌دادند که به هیچ‌وجه تیراندازی نکنید مگر اینکه مطمئن باشید یک عراقی نزدیکتان است. خیلی اوضاع ناهماهنگ بود و اصلاً معلوم نبود کی به کیه. ارتش، سپاه، نیروی دریایی و... همه بی‌تجربه بودند. آن موقع بخش زیادی از مقاومت، مردمی بود.

کسی جلوی چشمانتان شهید شد؟

(چهره‌اش در هم می‌رود)، اولین شهیدی که جلوی چشمانم جان داد «فواد» هم کلاسی‌ام بود. سه نفر بودیم. مشغول جابه‌جایی وسایلمان از کوت الشیخ به آن دست شط بودیم که ناگهان دیدیم فواد بر زمین افتاد. فکر می‌کردم شوخی می‌کند. به سرعت به مسجد جامع منتقلش کردیم و آمبولانس او را به اهواز برد. دیگر از فواد خبری نداشتم تا بعد از چند سال پدر فواد را دیدم. سراغش را گرفتم و گفت که فواد همان موقع شهید شد. عراقی‌ها با اسلحه دوربین دار او را هدف قرار داده بودند.

مسئولیت شما در جنگ چه بود و چند سال در جبهه بودید؟

هشت سال در جبهه بودم و از این مدت بیش از یک سال را در جبهه کردستان سپری کردم. در ۲۸ عملیات از جمله عملیات فتح المبین، طریق‌القدس، مسلم ابن عقیل، کربلای ۵ در فاو و... مشارکت داشتم. عضو قسمت اطلاعات عملیات بودم و طبق وظیفه‌ای که داشتم برای شناسایی مواضع عراقی باید وارد خاک آن کشور و پشت خطوط آنها می‌شدم. در طول ماموریت هایم شش بار بصره، نجف، کربلا و پنج بار به عماره رفتم.

چطور تشخیص نمی‌دادند ایرانی هستید؟

روش‌های خودمان را داشتیم. یک بار در ایست بازرسی عراقی‌ها بودیم. دشداشه پوشیده بودم و سیگار «سومر» – سیگاری که عراقی‌ها مصرف می‌کنند- در جیبم گذاشته بودم و عربی حرف می زدم. گاهی هم ادای کر و لال را در می‌آوردم.

داخل خاک عراق چکار می‌کردید دقیقا؟

برای شناسایی مقر و پادگان‌های عراقی‌ها وارد می‌شدیم؛ مثلاً چک می‌کردیم چه ادواتی دارند. پادگان‌هایشان دقیقاً کجا هستند و...مثلاً برای یک شناسایی مجبور بودم در اتوبان عماره – بصره چهار شبانه‌روز آنجا باشم.

از کجا وارد عراق می شدید؟

معبر ورود زیاد بود.

از خاطرات کارهای چریکی‌تان بگویید.

گاهی بعد از شناسایی وارد سنگر عراقی‌ها می‌شدیم و برنج و روغن و... بر می‌داشتیم، چون باید آذوقه خود را از جایی تهیه می‌کردیم. عراقی‌ها شلوارهای خیلی خوبی داشتند. شبیه به شش جیب آمریکایی‌ها بودند. یک بار هم از کمین‌های عراقی اسیر آوردیم.

چطور جانباز شدید و انگشتانتان را از دست دادید؟ 

در یکی از عملیات‌ها عراقی‌ها متوجه معبرمان شدند. منتظر بودیم شب بشود تا با قایق وارد خاک عراق شویم. عراقی‌ها کمین کرده بودند. تا قایق ما رسید شروع کردند به تیراندازی و پرتاب نارنجک. سه نفر بودیم. هر سه نفر مجروح شدیم. موج نارنجک همه‌مان را در آب انداخت.

وقتی از آب بیرون آمدم دیدم دنیا قرمز رنگ شده است. چشم‌هایم را شستم، دیدم دستم قلقلک می‌دهد تا به خودم آمدم متوجه شدم که دست راستم شکافته شده بود. کنار قایق را گرفته بودم. داخل قایق انگشتم را دیدم که حالت ارتعاشی گرفته بود و تکان می‌خورد. دو نفر همراهم ترکش‌خورده بودند. سریع با چفیه دستم را بستم و با قایق، هم‌رزمانم را به سمت سنگر برگرداندم. 

عقده‌های به‌جامانده

مصاحبه تمام می‌شود، ضبط را خاموش می‌کنم. چین و چروک‌های افقی نگرانی از پیشانی‌اش محو می‌شود. گویی همچنان در گیرودار جنگ است. از شیرینی و تلخی جنگ گفت. از عقده‌هایی که در جوانی لابه‌لای کوچه‌های خرمشهر جایشان گذاشت. کوچه‌هایی که دیگر اثری از آنها نیست جز بر روی برخی عکس‌های خانوادگی. بلند می‌شوم اما نگه‌ام می‌دارد برای گپی غیررسمی. بعد از گپ دست می دهم و تنهایش می‌گذارم، مثل رویایی که سقف نمی‌شناسد، تنها مثل شیری در اندیشه بیشه‌ها...


منبع : مهر 


انتهای پیام /
برچسب ها: خاطرات ، خاک ، خرمشهر ، دفن
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.