مرد جوان از این‌که سه سال از زندگی‌اش را به خاطر یک ترحم احمقانه، مفت باخته، ناراحت و پریشان است. مدام از کلمه «ای‌کاش» استفاده می‌کند و می‌گوید ای‌کاش نمی‌گذاشتم این رابطه به ازدواج ختم شود.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،او که به اتاق مشاوره دادگاه خانواده آمده است، می‌گوید: سه سال از ازدواجم می‌گذرد، اما به معنای واقعی دچار افسردگی و پوچی شده‌ام.
 
هشت سال پیش با همسرم آشنا شدم و بعد از گذشت دو سال با هم ازدواج کردیم. علاقه زیادی به هم داشتیم و سمانه هم در دوران دوستی‌مان محبت زیادی به من می‌کرد و بشدت به من وابسته شده بود و همین موضوع آزارم می‌داد. من هم به سمانه وابسته شده بودم، اما نه به اندازه او.
 
به خاطر این وابستگی آزاردهنده تصمیم گرفتم رابطه‌مان را تمام کنم، اما وقتی موضوع را مطرح کردم، سمانه حالش بد شد و دلم برایش سوخت.
 
پشیمان شدم و تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم. خانواده‌ام با این انتخاب من مخالف بودند. به خاطر روحیه ضعیفی که سمانه داشت، با خانواده‌ام جنگیدم تا بالاخره راضی به ازدواجمان شدند.
 
اما حالا حاضر نیستم حتی برای یک دقیقه هم با او زیر یک سقف باشم. برای این حرفم هم دلیل دارم.
 
بعد از ازدواج، تازه فهمیدم سمانه شوهرداری بلد نیست و این رویه را هنوز هم دارد. بیشتر وقت‌ها یا پای ماهواره است یا پای کامپیوتر و سرش مدام در سایت‌ها و وبلاگ‌هایی است که مدیرش است.
 
به من و کارهای خانه هیچ توجهی ندارد و بشدت تن‌پرور است. شب‌ها خیلی دیر می‌خوابد و امکان ندارد زودتر از 12 یا یک بعدازظهر از خواب بیدار شود.
 
در مورد نظافت خانه هم چیزی نگویم بهتر است. بازار شام است و شتر با بارش در خانه ما گم می‌شود. همیشه خدا کثیف است و وسایل‌مان وسط خانه؛ طوری که به‌سختی می‌توانم راه بروم.
 
وقتی می‌پرسم چرا خانه اینقدر نامرتب است، بهانه‌های بیجا می‌آورد و به‌هم‌ریختگی خانه را گردن من می‌اندازد.
 
من خانه نیستم که بخواهم جایی را بهم بریزم. صبح می‌روم و شب دیروقت برمی‌گردم.‌ او حتی رختکن حمام را هم به انباری تبدیل کرده و اگر حوصله جمع کردن چیزی را نداشته باشد، آنجا می‌اندازد.
 
خیلی احساس تنهایی می‌کنم. در طول این سه سال حتی یکبار هم نشده با هم صبحانه بخوریم. تازه زمانی که من سرکار می‌روم، او‌ بیدار نیست که بخواهد صبحانه درست کند و با من بخورد.
 
خودم صبحانه درست می‌کنم و شاکی هم می‌شود که چرا کاسه بشقاب را به‌هم می‌کوبی؟ خواب از چشمم پرید.
 
در طول این مدت هرکاری کرده ام از بی‌محلی و قهر و دعوا و سرزنش بگیرید تا حرف زدن با خانواده‌اش تا بلکه سر عقل بیاید، اما هیچ تاثیری نداشت و هنوز هم کار خودش را می‌کند.
 
موقعی که در مرحله آشنایی بودیم، همیشه می‌گفت از این‌که دختر هستم ناراحتم و دلم می‌خواست پسر باشم.
 
فکر می‌کردم شوخی می‌کند و اهمیتی نمی‌دادم‌، اما بعدها متوجه شدم که او حس زنانه ندارد.
 
به چیزهایی که دخترها علاقه دارند، توجهی نشان نمی‌دهد؛ انگار ‌ با یک پسر ازدواج کرده‌ام. وقتی رفتارهای دختران را می‌بینم اعصابم به‌هم می‌ریزد که چرا زنم مثل بقیه زن‌ها نیست؟
 
چرا حرف‌های زنانه نمی‌زند؟ چرا دلبری نمی‌کند؟ خودش را برایم لوس نمی‌کند؟ می‌بینید چه حسرت‌های کوچکی دارم؟ تحملم دیگر تمام شده است.
 
هرچه از او خواستم رفتارش را اصلاح کند، گوشش بدهکار نبود. هر وقت زن و شوهرهای خوشبخت را می‌بینم، به‌هم می‌ریزم.
 
یک بار خیلی جدی به خودکشی فکر کردم. چند روز پیش که داشتم با مترو می‌رفتم سرکار، یک لحظه به سرم زد برای خلاص شدن از این زندگی نکبت‌بار خودم را جلوی قطار بیندازم.
 
اما دل و جراتش را نداشتم. دلم به حال پدر و مادرم ‌‌سوخت که بعد از مرگ من چه حالی می‌شوند.
 
چند بار تصمیم گرفتم حرف طلاق را پیش بکشم، اما از پدر و مادرم ترسیدم که بگویند ما به تو گفته بودیم این دختر به درد تو نمی‌خورد.
 
خدا شاهد است به خاطر ترحم به همسرم که در دوران دوستی به من وابسته شده بود با او ازدواج کردم که ‌ای‌کاش نمی‌کردم. بعد از طلاق نمی‌دانم جواب خانواده زنم را چه بدهم که با هزار امید و آرزو دخترشان را به خانه من فرستاده بودند.
 
بدبختی‌ام یکی دو تا نیست، مهریه‌اش 512 سکه است و باید تا آخر عمرم کار کنم تا بتوانم مهریه زنم را بپردازم.
 
خرج و مخارج خودم که بماند. این همه فشار روانی دارد نابودم می‌کند. حالا می‌فهمم که او را دوست نداشتم و فقط به او عادت کرده بودم. به خاطر خدا هم که شده ‌ راه حلی پیش پای من بگذارید.
 
منبع:جام جم
انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار