به گزارش
گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان؛
به یاد دارم روزی به خدا گفتم: خدایا چرا من باید کارمند ساده این اداره
باشم؟ آن وقت کسانی توی این اداره هستند که پول پارو می کنند! خدایا چرا
کاری نمی کنی من هم برم جز این آدمها؟ مگه آنها چه مزیتی نسبت به من دارند
و... که اعظم به من اعتراض کرد و گفت: شاید خدا می خواد امتحانت کنه؟ و
من که خسته شده بودم گفتم: چرا نباید منو بین پولدارها امتحان کنه؟ و
همسرم بلافاصله در پاسخ این حرفم گفت: واسه اینکه خدا دوست داره...!
آن روز به این حرف اعظم خندیدم و امروز اما، افسوس که خیلی دیر فهمیدم که حق با اعظم بود.
یک
کار کوچک برای یکی از معاونان اداره باعث شد مسیر زندگی اداریام تغییر
کند؛ وقتی یک کار شخصی را به صورت رایگان برای آقای معاون انجام دادم، از
من خوشش آمد و من را وارد گروه خودش کرد تا هم شغلم بهتر شود و هم حقوقم
بیشتر. از آن به بعد بود که روی دور افتادم و فهمیدم باید به آنها باج
بدهم تا رشد کنم. این کار را هم کردم و روز به روز رشد کردم تا سرانجام به
آرزویی که داشتم رسیدم. رسیدن به یکی از پست های نان آبدار!
یعنی
کافی بود روزی یکی دوبار چشمانم را ببندم تا کار ارباب رجوع به صورت غیر
ارادی راه بیفتد و آنها هم دست به جیب شوند! و من هم که حالا حرفه ای شده
بودم، نیمی از آنچه را که می گرفتم تقدیم آقای رئیس می کردم تا او هم کاری
به کارم نداشته باشد و... اینطوری بود که در آمد هر روزم برابر شد با حقوق
یک ماهم.خانه خریدم، ماشین، لباسهای گرانقیمت و...
اما اعظم که
می دانست این پولها از چه راهی به دست آمده، نه تنها اجازه نمی داد برایش
کادو بخرم بلکه هر روز می گفت: وای به روزی که قرار باشد این پولها را پس
بدی! و من که حوصله نصیحت های او را نداشتم سرانجام یک روز به بهانه دعوا
فرستادمش منزل پدرش تا دیگر به من درس وجدان ندهد... تا آن حادثه که پیش
آمد. سقوط از چهار پله و برخورد سرم با دیوار و لحظه ای درد شدیدی در سرم
احساس کردم و فریاد کشیدم و دیگر چیزی نفهمیدم.
روایت لحظات پس از مرگ
به
خودم که آمدم دیدم در فضای بالای اداره و میان زمین و هوا ایستادهام.
جسمم پایین روی پله ها افتاده بود و همکارانم و تعدادی از ارباب رجوع ها
بالای سرم ایستاده بودند. یکی دو نفر خیلی نگران بودند و چند نفر افسوس می
خوردند.
من همچنان از حالی که داشتم لذت میبردم که ابداً دلم برای
خودم نسوخت و به طرف بالا و به سوی آسمان حرکت کردم. فضای اطرافم کاملا
نورانی بود و حتی می توانستم ستاره های آسمان را که به اندازه یک توپ پینگ
پنگ بود لمس کنم ...
که ناگهان فضای نورانی و معطر جای خود را به
یک بیابان کویر مانند داد. بیابانی خشک و بی آب و علف که جز من هیچکس در
آن نبود، اما درفضای پیش رویم استوانه ای شبیه نور دیدم که درست مثل یک
آسانسور اما بدون سقف و در و دیوار به سوی آسمان بالا می رفت.
افرادی
نیز داخل آن استوانه نورانی می دیدم که با خوشحالی بالا می رفتند. اما
به هرکس می گفتم دست من را بگیر وب ا خود ببر، دستشان را پس می گرفتند و
میگفتند: برو کنار داری ما را میسوزانی. متحیر و نگران اطرافم را
پاییدم و ناگهان اعظم را دیدم گه با لباسی زیبا و فاخر در گوشه ای از آسمان
ایستاده و برایم گریه میکند. به طرف او دویدم و گفتم اعظم مرا ببخش، تورو
خدا کمکم کن. ولی اعظم سری تکان داد .گفت: مهم نیست که من تو را ببخشم، من
اجازه ندارم که کمکت کنم. بهت گفتم خدا داره امتحانت میکنه اما تو همه
چیز را راب کردی و...
هنوز حرف او تمام نشده بود که طوفان تندی آمد و
همه جا را تاریک کرد جز یک گوشهای که پردهای درآن قرار داشت و تمام زندگی
مرا نمایش میداد. خدایا چقدر قسم دروغ خوردم! چقدر رشوه گرفتم! این همان
پیرزنی است که پول نداشت کارش را بایگانی کردم. این همان است که اشک
میریخت و می گفت: من دو تا بچه بیمار دارم خدارو خوش نمیآید از من رشوه
بگیری. ولی من خندیدم و به او گفتم پس برو خدا کارت رو انجام بده و حالا
کم کم داشتم احساس مردن را باور میکردم.
زمین زیر پایم کاملا داغ
بود و از آسمان نیز آتش میبارید و من لحظه به لحظه داشتم میسوختم... که
فریاد زدم: خدایا قسمت میدم منو ببخش، خدایا یک بار دیگه فرصت بده جبران
کنم که در این لحظه درد تمام استخوانهایم را به لرزه درآورد و چشمانم
بسته شد.
روایت لحظات پس از زنده شدن
چشم
که باز کردم خودم را در آمبولانس دیدم. یکی از پرسنل اداره کنارم بود و در
حالی که اشک میریخت به پرستار جوانی که داشت لوازمش را جمع میکرد گفت:
نباید پشت سر مرده حرف زد ولی آدم خوبی نبود. خیرش به هیچکس نمیرسید و
فقط به دنبال حرام خواری بود.
به هر سختی بود دستم را بالا بردم
و انگشتش را گرفتم. مرد بیچاره چنان فریادی زد و بیهوش شد که اگر آنجا
آمبولانس نبود حتما مرده بود.
من پنج روز در بیمارستان بستری بودم. آنطور که پزشکان میگفتند من دو ساعت مرده بودم و باورشان نمیشد که به زندگی برگشتهام.
من
اما؛ از توی بیمارستان به اعظم زنگ زدم. زن مهربان و بامحبتم؛ وقتی فهمید
چه اتفاقی برایم افتاده بدون اینکه به رویم بیاورد که چه رفتار زشتی با او
داشتم به سراغم آمد و ساعتها کنارم نشست و موقعی که به او گفتم میخواهم
توبه کنم گفت: بهت گفتم که آن روزها خدا دوست داشت.
من
حالا آموختهام که بدون گناه هم می توان خوشبخت بود. یعنی یقین دارم هر
خلافکاری اگر یک بار سایه جهنم را ببیند دیگر هرگز گناه نمیکند.
انتهای پیام/