به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ «مردم جنوب ایران، همیشه حافظ کشور بودهاند.» این، توصیف احمدشاه است از مردم جنوب. توصیفی که چندان به مذاق مستر چیک انگلیسی خوش نیامد. او معنی این حرف را بسیار بهتر از شخص شاه میفهمید. گورستان سربازان انگلیسی در بوشهر که در نزدیکی محل خدمت مسترچیک قرار داشت، مهر تاییدی بود بر کلام شاه. بهار سال 1294، یعنی یکسال پس از آغاز جنگ بزرگ، بوشهر برای سربازان انگلیسی دروازهای بود به جهنم.
هر روز تعدادی سرباز یا افسر انگلیسی در نبرد، کمین و یا شبیخون ایلات و عشایر منطقه کشته میشدند و فرماندهان انگلیسی، ناتوان از کنترل اوضاع، مدام درخواست نیروی کمکی میکردند./اما در میان آنها، یک سیاستمدار جوان بود به نام هربرت چیک که به خوبی میدانست: سرب داغ حریف مردم جنوب نیست! او که در غیاب دائمی کنسول بریتانیا در بوشهر، عملا بازوی سیاستگذاری نیروهای انگلیسی در جنوب ایران قلمداد میشد، به دنبال سلاحی نامرئی میگشت که ایرانیها توان مقابله با آن را نداشته باشند. سلاحی که عاقبت آن را یافت.
بوشهر آن روزگار، اصلیترین دروازهی ورود کالا به جنوب ایران بود. مستر چیک با مسدود کردن مبادی ورود کالا به بندر بوشهر، نبض اقتصاد شهر را به دست گرفت. سپس عدهای را اجیر کرد تا در بازار و در میان مردم، آشوب و بلوا براه بیندازند. چیزی نگذشت که یک قحطی مصنوعی در شهر به راه افتاد.
مستر چیک دربارهی وقایع آن روزها، در دفتر خاطراتش مینویسد: «یکی از راههای مهار ایرانیها، مشغول کردن آنها با فقر است. نباید احساس کنند، ما رو در روی آنها ایستادهایم. اگر بیخیالیشان تبدیل به تعصب شود، آنوقت باید از تعصب این مردم ترسید. برای همین، همهی نیرویمان را به کارگرفتهایم تا میان سران آنها اختلاف بیاندازیم. البته اختلاف انداختن میان ایرانیها آسان است.»
مستر چیک که زبان فارسی را با گویش محلی مردمان جنوب، روان تکلم میکرد، بیواسطه با خانهای منطقه مکاتباتی دوستانه داشت و همزمان بر هر یک از آنان جاسوسانی گمارده بود تا از کوچکترین تصمیماتشان آگاه شود. با این همه به خوبی میدانست میان او و پیروزی، یک پل سرنوشت قرار دارد. پلی که نه تنها این سیاستمدار انگلیسی، بلکه روسها، آلمانیها و حتی ترکان عثمانی، همه در آرزوی فتح آن بودند.
در گوشه ای دیگر از دست نوشته های مستر چیک میخوانیم: «ذهن جامعه در اختیار ملاهاست. از حاکم تا فرودست، همه دلی در گرو آنها دارند. ملایی که شاید نداند، چه در دنیا میگذرد.آنها در کلافی دو سویه اسیرند. هم باید از انباشتهی باوری به نام اسلام را حفظ کنند که نمایندهش ترکان سنی مذهب عثمانیهستند. و هم باید انباشتهای آیینی به نام شیعه را حفظ نمایند.
اگر رو به اولی آورند باید در برابر ما بایستند و اگر دل به دومی ببندند یا باید در کنار ما قرار گیرند و یا حافظ بیطرفی ایران در این جنگ گردند. باید به هر نوعی شده در میان آنها راه یافت و آنها را به سوی دوم گرایش داد.» مستر چیک خود به خوبی میدانست نبرد واقعی تازه آغاز شد.
اواسط بهار سال 1294، بوشهر به حالتی از اغما فرو رفته بود. عوامل مستر چیک بازار را به مرز تعطیلی کشانده بودند و مردم به عوض پرداختن به کسب و کار، هر روز در هوای گرم و شرجی جنوب، مقابل تنها تلگرافخانهی شهر جمع میشدند تا از آخرین رویدادهای جنگ بزرگ و تدبیر پایتختنشینان با خبر شوند. در این همهمه البته بازار شایعات هم داغ بود. بیشتر از همه، داستان جذاب تعقیب و گریز میان ماموران مستر چیک و جاسوسان آلمانی.
معاون کنسول بریتانیا در مورد یکی دیگر از دل مشغولی های آن زمانش می نویسد: «دیروز برایم خبر آوردند ملایی به نام سید عبداله بلادی در جمعی از مردم گفته است: باید بر این مملکت گریست! خواستهام گزارشی دربارهی کارهایش برایم تهیه کنند.» پس از آن مهار این روحانی میانسال، بزرگترین دغدغه مستر چیک شد.
او و سید عبداله بلادی از بسیاری جهات حریف قدری برای یکدیگر بودند. چیک به زبان فارسی تسلط کامل داشت، آنطور که سید عبداله به زبان انگلیسی مسلط بود. چیک اوضاع داخلی ایران را به دقت رصد میکرد و با زیر بم و روحیات ایرانی آشنا بود. به همان میزان سید عبداله دنیای غرب و مناسباتش را میشناخت. چیک شیفته ادبیات فارسی بود و تا قبل از مرگ یکی از ارزشمندترین کتب پژوهشی در این حوزه را نگاشت. سید عبداله، تاریخ و دین را میشناخت و تا لحظهی مرگ قریب به هشتاد کتاب نگاشت.
آنها هردو تحولات جنگ را به دقت پیگیری میکردند و بر بیطرفی ایران اصرار داشتند. اتفاق نظر چیک و سید عبداله بلادی بر سر بیطرفی ایران، تنها در یک بند با هم متفاوت بود. مستر چیک بیطرفی ایران را به معنای سکوت دولت در برابر کارهای انگلیس در ایران میدانست، در حالی که سید عبداله بیطرفی ایران را به معنای محترم شمردن تمامیت ارضی ایران از سوی همهی طرفین درگیر و خروج فوری آنها از کشور.ایندو به سرعت به بزرگترین دشمن یکدیگر بدل شدند اما دست بالا با سید بلادی بود. نفوذ او بر عوام و خواص به خاطر سیاستبازی نبود. او بر دلها حکومت میکرد.
پیش از آنکه مستر چیک بتواند اقدامی بکند، حمایتهای مالی خیرین بوشهر، همدلی سران قبایل منطقه و اسلحهی مورد نیاز برای قیام محیا شد. اینجا بود که نام یک خانزادهی روستایی از یکی از مناطق بوشهر سر زبانها افتاد: رئیسعلی، اهل دلوار.
از بوشهر تا فارس، همهی قبایل علیه نیروهای انگلیسی برخاستند.و این شروع روزهایی تاریخ ساز بود، روزهایی که اتحاد میان خانها، انگلیسیها را به وحشت انداخته بود. در آن روزها، همهی امید مستر چیک به ناوهایی بود که در چندصد متری ساحل بوشهر لنگر انداخته بودند. او در جایی می نویسد: «آنچه که در انتظارش بودیم، روی داد، ساعت هفت صبح امروز، نیروهای ما از ناوهای مستقر در کرانهی دریا پیاده شدند و پس از ساعتی، بندر بوشهر را اشغال نمودند.کنترل کامل شهر اکنون به دست ماست و با اشغال بوشهر، شهر کاملا تعطیل شده است. در اولین اعلامیهای صادر کردیم، دلیل پیاده شدن نیروهای ما در بوشهر و اشغال شهر را پاسخی به رویدادهای اخیر اعلام کردیم.در این اعلامیه، رئیسعلی را مقصر اصلی ماجرا دانسته، به او مهلت دادیم تا فردا صبح خود را تسلیم نیروهای ما کند، در غیر این صورت برای آغاز عملیات سرکوب او و اشراری چون او، دلوار و نخلستانهای پیرامونش بمباران خواهند شد.»
رئیسعلی تسلیم نشد. چند روز بعد چهار ناو جنگی بریتانیا در سواحل دلوار لنگر انداختند. نبرد میان پنج هزار تفنگدار انگلیسی و صد تفنگدار تنگستانی، با عقبنشینی خفت بار نیروهای انگلیسی پایان یافت.
بعد از این واقعه چیک می نویسد: «رئیسعلی، شخصیت شگفتیست! میگویند دشمن قسم خوردهی ماست.قبلا فکر میکردم به دنبال نان و نواییست. در جستجوی راهی برای مطرح کردن خود.برای خاموش ساختنش، در این زمینه کارهایی کردم و پیامهایی دادم. چندبار کوشیدهام به نوعی او را به سوی خودمان بکشانم ولی ثمر نداده است. باید راهی برای از میان برداشتن او پیدا کرد.»
اینبار نیز سلاح نامرئی مستر چیک به کارش آمد، او در جایی نوشته بود: «آنکس را که برگزیده بودم، کار را تمام کرد، تمام شد، یکی رفت، رئیسعلی کشته شد! در میان درگیری، تیری و فریادی و مرگی، پایانی بر یک ماجرا. باید قهقه سرمیدادم ولی نمیخواهم. فردا دربارهی او، من و آن خاک چه خواهند گفت؟ من و جنگیدیم، ولی فردا دربارهی آن کس که تیر انداخت چه خواهند گفت؟»
مستر چیک اشتباه میکرد. ماجرا تمام نشده بود، تازه آغاز شده بود.چند روز پس از کشته شدن رئیسعلی، نیلستروم، افسر سوئدی ژاندارمری که همچون واسموس، قبایل منطقه را علیه انگلیسیها تحریک میکرد، در دفتر خاطراتش اینگونه نوشت: «هنگام ترک روستا، جوانی دست تکان داد و صدایمان زد. او بلند فریاد زد:میخواهم رئیسعلی بشوم! .. بغض گلویم را گرفت. خداحافظی کردیم و از آنجا رفتیم.»
سلاح نامرئی مستر چیک، شرافتش را لکهدار کرد!
منبع: نسیم آنلاین
انتهای پیام/