به گزارش خبرنگار
حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ درباره اصحاب كهف از صحابه و تابعين و از ائمه اهل بيت(علیهم السلام) داستانهای بسیاری حكايت شده اما آنچه از قرآن كريم در خصوص اين داستان استفاده مىشود و پيامبر گرامى خود را مخاطب مىسازد كه «با مردم در باره اين داستان مجادله مكن مگر مجادله اى ظاهرى و يا روشن» و از احدى از ايشان حقيقت مطلب را مپرس.
از عهد دقیانوس در شهر افسوس ترکیه همزمان با روی کار آمدند حکومت جبار زمان و شدت گرفتند بت پرستی در آن بلاد، دین توحید محرمانه رواج پیدا کرد و هفت جوانمرد در جامعه ای مشرک ایمان آوردند. دين توحيد محرمانه در آن جامعه راه پيدا میكند، و اين جوانمردان بدان ايمان آورند و مردم به آنها اعتراض مىکنند، و در مقام تشديد و تضييق بر ايشان و فتنه و عذاب آنان برمى آيند، و بر عبادت بتها و ترك دين توحيد مجبورشان مىكنند و هر كه به ملت آنان مى گرويد از او دست برمیداشتند و هر كه بر دين توحيد و مخالفت كيش ايشان اصرار مىورزيد او را به بدترين وجهى به قتل مى رساندند.
قهرمانان اين داستان افرادى بودند كه با بصيرت به خدا ايمان آوردند، خدا هم هدايتشان را زيادتر كرد، و معرفت و حكمت بر آنان افاضه فرمود، و با آن نورى كه به ايشان داده بود پيش پايشان را روشن نمود، و ايمان را با دلهاى آنان گره زد، در نتيجه جز از خدا از هيچ چيز ديگرى باك نداشتند. و از آينده حساب شده اى كه هر كس ديگرى را به وحشت مىانداخت نهراسيدند، لذا آنچه صلاح خود ديدند بدون هيچ واهمه اى انجام دادند. آنان فكر كردند اگر در ميان اجتماع بمانند جز اين چاره اى نخواهند داشت كه با سيره اهل شهر سلوك نموده حتى يك كلمه از حق به زبان نياورند.
و از اينكه مذهب شرك باطل است چيزى نگويند، و به شريعت حق نگروند. و تشخيص دادند كه بايد بر دين توحيد بمانند و عليه شرك قيام نموده از مردم كناره گيرى كنند، زيرا اگر چنين كنند و به غارى پناهنده شوند بالأخره خدا راه نجاتى پيش پايشان مىگذارد. با چنين يقينى قيام نموده در رد گفته هاى قوم و اقتراح و تحكمشان گفتند:" رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً هؤُلاءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لَوْ لا يَأْتُونَ عَلَيْهِمْ بِسُلْطانٍ بَيِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً" آن گاه پيشنهاد پناه بردن به غار را پيش كشيده گفتند:" وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ فَأْوُوا إِلَى الْكَهْفِ يَنْشُرْ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يُهَيِّئْ لَكُمْ مِنْ أَمْرِكُمْ مِرْفَقاً".
آن گاه داخل شده، در گوشه اى از آن قرار گرفتند، در حالى كه سگشان دو دست خود را دم در غار گسترده بود. و چون به فراست فهميده بودند كه خدا نجاتشان خواهد داد اين چنين عرض كردند:" بار الها تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتى عطا فرما و براى ما وسيله رشد و هدايت كامل مهيا ساز". پس خداوند دعايشان را مستجاب نمود و سالهايى چند خواب را بر آنها مسلط كرد، در حالى كه سگشان نيز همراهشان بود."
عده اى ديگر گفتند:" رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ" و سپس اضافه كرد" فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هذِهِ إِلَى الْمَدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّها أَزْكى طَعاماً فَلْيَأْتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ" كه بسيار گرسنه ايد،" و ليتلطف" رعايت كنيد شخصى كه مىفرستيد در رفتن و برگشتن و خريدن طعام كمال لطف و احتياط را به خرج دهد كه احدى از سرنوشت شما خبردار نگردد، زيرا" إِنَّهُمْ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ يَرْجُمُوكُمْ" اگر بفهمند كجائيد سنگسارتان مىكنند" أَوْ يُعِيدُوكُمْ فِي مِلَّتِهِمْ وَ لَنْ تُفْلِحُوا إِذاً أَبَداً".
309 سال قمری از این واقعه گذشت و حکومت دقیانوس نابود شد و همه چیز دگرگون شد.اصحاب کهف(غار) به اراده خداوند بعد از این خواب طولانی بیدار شدند و با مشاهده خورشید گفتند:گویا یک روز یا نصف روز را خوابیده ایم!!!
آنها برای رفع ضعف و گرسنگی یک نفر را که همان تملیخا بود برای خرید آب و غذا به طرف شهر فرستادند. تملیخا بعد از ورود به شهر دید که همه چیز تغییر کرده است و حتی لباس مردم و لهجه آنها نیز عوض شده است و نیز پرچمی را مشاهده کرد که روی آن نوشته شده بود: «لااله الا الله»
او که حیران شده بود به یک نانوائی مراجعه کرد تا نانی بخرد. تملیخا نام شهر را پرسید و نانوا جواب داد: افسوس. تملیخا اسم شاه را پرسید و نانوا جواب داد: عبدالرحمن. سپس سکه ای به او داد تا نان بخرد، نانوا بعد از دیدن سکه فهمید که این سکه قدیمی است و به تملیخا گفت که تو گنجی پیدا کرده ای؟ جواب تملیخا منفی بود و توضیحات او نیز نانوا را قانع نکرد بنابراین او را به نزد شاه برد و ماجرا را برایش بازگو کرد.
پادشاه بعد از شنیدن ماجرا می گوید که طبق گفته عیسی تو میتوانی خمس این گنج را بدهی و بروی اما تملیخا باز هم سر حرف اول خود ماند و در نتیجه مجبور شد کل ماجرا را برای شاه تعریف کند.
شاه برای اینکه یقین کند او راست میگوید از او سراغ خانه اش را گرفت و تملیخا شاه را به خانه اش برد و درب خانه را زد. پیرمردی از خانه بیرون آمد و شاه به او گفت که این مرد ادعا میکند تملیخا است و صاحب این خانه است. پیرمرد بعد از شنیدن ماجرا به پای تملیخا افتاد و گفت که به خدا قسم او جد من است و تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد. شاه بعد از شنیدن ماجرا از اسب پیاده شد و تملیخا را در آغوش گرفت و سراغ بقیه دوستانش را گرفت.
آنها به اتفاق به طرف غار حرکت کردند و کمی جلوتر از بقیه تملیخا به طرف غار رفت تا دوستانش را از این ماجرا آگاه نماید تا باعث ترس و دلهره آنان نشود. وقتیکه تملیخا وارد غار شد دوستانش به سبب اینکه او گرفتار دقیانوس نشده در آغوشش گرفتند، اما تملیخا به آنها گفت که دقیانوس سالها پیش مرده و ما 309 سال در این غار خوابیده بودیم و اکنون نیز شاه و مردم برای دیدن ما آمده اند.
دوستان به او گفتند: آیا میخواهی ما را سبب فتنه و کشمکش جهانیان قرار دهی؟ آنها به انفاق تصمیم گرفتند که از خدا بخواهند که مجددا روحشان را قبض نماید و خداوند نیز دعایشان را مستجاب کرد و درب غار نیز پوشیده شد. زمانیکه شاه و همراهان به در غار رسیدند اثری از آنها ندیدند و در غار را پیدا نکردند اما به احترام آنها مسجدی در کنار غار تاسیس نمودند.
انتهای پیام/
که غارواقعی کجاست!
من قبلا قصه اصهاب کهف را از مادرم شنیده بودم اما یادم رفته بود
خوندمش طولانی نبود ولی نوشتنش خیلی طولانی واقعا دستتون درد نکنه به خاطر مطلب های زیبای که میارید واقعا من به شما افتخار می کنم
ک شکل عکس زن خود اون مرده بود؟
ک شکل عکس زن خود اون مرده بود؟