در عرف و ادبیات دینی ما، اغلب مناجات در مورد نجوا و سخنان انسان با خدا به کار می رود

به گزارشحوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ در عرف و ادبیات دینی ما، اغلب مناجات در مورد نجوا و سخنان انسان با خدا به کار می رود و شرایط روحی خاص و شرایط بیرونی ایجاب می کنند که انسان آهسته با خداوند سخن گوید. مثلاً وقتی انسان می خواهد در پیشگاه خداوند به گناهان خود اعتراف کند، چون مایل نیست دیگران از گناهان و عیوب او باخبر شوند، آهسته در پیشگاه خداوند به گناهانش اعتراف می کند و به هیچ‌ وجه با داد و فریاد گناهش را برنمی شمارد تا دیگران از آن ها مطلع گردد.  
 
در مقابل مناجات، «ندا» به صدایی گفته می شود که بلند و فریادگونه است که انسان از راه دور کسی را صدا می زند و یا از راه نزدیک، ولی نه به قصد رساندن صدا به طرف مقابل، بلکه با انگیزه ای دیگر، مانند آرام شدن و تخلیه روانی صدای خود را بلند می کند. بر این اساس، وقتی انسان خدا را ندا می دهد و با صدای بلند و فریادگونه او را می خواند که گرفتاری ها و سختی‌ ها او را در کمند خود گرفته اند و او برای رهایی از گرفتاری ها و سختی ها و با ناراحتی خداوند را به فریادرسی خود فرا می خواند.
 
در برابر این دو واژه، «دعا» دارای مفهوم عام و معنایی گسترده است و به خواستن با هر زبانی و با هر کیفیتی، خواه از راه دور باشد یا نزدیک و خواه بلند باشد و خواه آهسته، دعا اطلاق می گردد. در آغاز مناجات شعبانیه هر سه واژه «دعا»، «ندا» و «مناجات» به کار رفته است و معصوم علیه السلام می فرماید: وَاسمَع دُعائِی اذَا دَعَوتُک وَاسمَع نِدائی اذَا نَادَیتُک وَاَقبِل عَلَیَّ اذا نَاجَیتُک؛(6) « و بشنو دعایم را آن گاه که تو را می خوانم و بشنو ندایم را آن گاه که تو را ندا می کنم و رو به من آور آن گاه که با تو مناجات می کنم».
 
 شاعر : حاج قاسم نعمتی
 
 لذت اشک مناجات ، سحر مشهود است
حال آشفته دل از دیده ی تر مشهود است

منتی نه زکرم دست زمین خورده بگیر
همه جا سایه لطف تو به سر مشهود است

راه خود را سحری جانب ما مایل کن
دست خالی گدا وقت گذر مشهود است

حال و روز من هجران زده دیدن دارد
حال دلسوخته از آه جگر مشهود است

*قربونت برم اجازه میدی اسمت ببرم ... *

هنر آن نیست نسوزی به میان آتش
بین خاکستر پروانه هنر مشهود است

هرکه فانی نشود جام بقایش ندهند
مردی مرد به هنگام خطر مشهود است

من و تنهایی در قبر خودم میدانم

*اون ساعتی که منو تو قبر میزارن ... اونایی که عاشق منم هستن
 خودشون میان نگاه میکنن ، کاری ازشون بر نمیاد ... *

من و تنهایی در قبر خودم میدانم
اوج بیچارگیم وقت سفر مشهود است

تن بی جان مرا گریه کنان بردارید
تربت کرببلا در کفنم بگذارید ....

السلام ای شه لب تشنهء بی سر ، ارباب
می رسد از حرمت نالهء مادر ، ارباب

گیسویش را به روی حنجر تو ریخته است
می گذارد لب خود را روی حنجر ، ارباب

خاطراتی ز تو و بوسه ء زینب دارد
میکند یاد گرفتاری خواهر ، ارباب

خواهرت را ته گودال کنار تو زدند
خاک گودال نشسته روی معجر ، ارباب

مثل او با کتک از یار جدایش کردند
جای پا مانده به روی همه پیکر ، ارباب

 شاعر : روح الله پیدای
 
 گره افتادهِ به کارم نگرانم ، آقا ...
ذکر استغفار دارم بر زبانم ، آقا

خورده‌ام من به در بسته به هرجا رفتم
تو بیا و بده یک راه نشانم آقا ...

خاطر آزرده شدی از بدیِ اعمالم
با گناه اُنس گرفته تنُ و جانم آقا

غافل از لطفُ عطایت شده‌ام شرمندَ‌م
همۀ عمر تو دادی آب و نانم آقا

دل بریدم ز همه آمده‌ام با گریه
تا همیشه در کنار تو بمانم آقا

گرد و خاکی زِمعاصی به تن من مانده
لطفِ خود شامل من کن بتکانم آقا


خوشبحال همۀ سینه‌زنان ارباب
خاکِ پایِ همۀ سینه‌زنانم آقا

خبر از حال و هوایِ دل زارم داری ؟؟
ببرم کرببلا تا که جوانم آقا ......
 
شاعر : حسن کردی
 توبه ام توبه نشد هر چه که همت کردم
من به ستاری تو سخت جسارت کردم

هر چه تو دوست شدی با من الوده ولی
بی حیاتر شده با نفس رفاقت کردم

رمضان است و دل از خواب نکندم افسوس
مثل هر سال من از لطف تو غفلت کردم

من از این فلسفه روزه از این فیض عظیم
به همین تشنگی ساده قناعت کردم

روزه هم چشم مرا باز نکرده،نکند
عادتم بود اگر هرچه عبادت کردم

هر چه هستم سر دیوانگی ام میمانم
روزه ام را فقط افطار به تربت کردم

خواستم از عطش روزه بگویم اما
از لب تشنه اش احساس خجالت کردم

روزه ام روضه شد و روضه مرا میکشدم
یاد ان تشنه لب کرببلا میکشدم
 
 شاعر : وحید محمدی
 
 آورده ای دوباره بدهکارمان کنی
فکری به حال غم زده و زارمان کنی

اینجور که دوباره به ما راه می دهی
اصلا بعید نیست طلبکارمان کنی

با اینکه ما به دست تو پرونده داشتیم
یک دم نخواستی تو خدا، خارمان کنی

تو مهربان ترینی و اصلا نمی شود
با آتشِ جهنمت، آزارمان کنی

ما را زمین زده است گناهان بی شمار
باید که فکرِ این دل بیمارمان کنی

من آمدم دوباره رفیقت شوم خدا
لطفی اگر کنی تو و بیدارمان کنی

این چشم ها که بوی شهادت نمی دهد
تا با شهید کرببلا یارمان کنی

با گریه های فاطمه ات گریه می کنیم
تا روضه خوان روضه دیوارمان کنی

آتش گرفته ایم در این اضطراب تا
پهلو شکسته از تب مسمارمان کنی
 
 شاعر : سیروس بداغی
 
 خداوندا اجابت کن دعا از لعلِ یاران را
به مولامان مدد فرما بلا جویانِ دوران را

به فضلت دم به دم یا رب سراسر انقلابی کن
چه این طُلّاب را در قم چه باقی در خراسان را

تمنا می کنم یا رب چو آقامان صلابت ده
برادرهای افغانی سلحشورانِ لبنان را

قسم بر راهِ آزادی قسم بر خون ثارالله
بگیر از ماهر آن خواهی نگیری طعمِ ایمان را

برو ای شیخِ بی تقوا بمیر از دردِ بی دینی
در این دنیا اگر دیدی دمی لبخند شیطان را
 
 شاعر : رضا باقریان
 
 من مانده ام با کوله باری از گناهم
در ورطه ی عصیانم و گم کرده راهم

این بار هم شرمنده از روی تو هستم
آقا غلط کردم دوباره عذرخواهم

من خود به خود آتش گرفتم از خجالت
دیگر به روی من میاور اشتباهم

نفسم مرا از درگه تو دور کرده
حتی نمانده لذتی در اشک و آهم

شیطان نشسته در کمینم یاالهی
من بی کس و کارم بده امشب پناهم

ترسیدم از اینکه ملائک هم ببینند
مخفی نمودم روی از عصیان سیاهم

جان همان بانو که دستش را شکستند
لطفی کن و یک لحظه ای بنما نگاهم

شاعر : امیر عظیمی
 
خدایا من گنهکارم، خودت گفتی که می بخشی
خودت گفتی که غفارم، خودت گفتی که می بخشی

خدا، بازار خوبانت از آن سمت است من اینجا
بساط معصیت دارم، خودت گفتی که می بخشی

مرا از مسجدت زاهد، مرا از میکده ساقی
برون کردند آواره ام، خودت گفتی که می بخشی

در این عالم که دزد دین لباس دوست پوشیده
کسی را جز خودت دارم؟! خودت گفتی که می بخشی

گنه کردم، غلط کردم! خطا کردم، نفهمیدم!
نده این قدر آزارم، خودت گفتی که می بخشی

دو راهی بهشت و دوزخ سمت صراط و قبر
به دست توست افسارم، خودت گفتی که می بخشی

خدا در ترکشم یک تیر ماند، آن هم حسین توست
حسین را دوست می دارم، خودت گفتی که می بخشی

دعای فاطمه روز جزا با دست عباس است
به دستان علمدارم، خودت گفتی که می بخشی

 
 
 
 انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار