به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، زیبا دستی به رایانه اش کشید. چقدر این جعبه جادویی زیبا بود. حتماً پدر او را خیلی دوست داشت که با کلی قرض آن را برایش خریده بود.
زیبا با اشتیاق پشت رایانه نشست و به صفحه آن خیره شد. اینترنت یک شبکه بزرگ بود. در یک چشم بر هم زدن به هر جایی که میخواست سرک میکشید، با هر کسی که دوست داشت آشنا میشد و هر طور که دلش میخواست، مطلب میخواند و به معلوماتش اضافه میکرد.
چقدر از شیطنت لذت میبرد. به سایتهای مختلف سر میزد. اطلاعات علمی و درسی کسب میکرد تا این که با یک سایت جدید آشنا شد و پس از وارد شدن به آن، فهمید جوانی به نام داریوش دنبال یک دختر مناسب برای همسری میگردد.
داریوش میخواست به آمریکا برود و این رویای زیبا بود. بدون این که حرفی به پدر و مادرش بزند برای داریوش، ایمیل زد.
داریوش داروساز بود و یک داروخانه داشت. پدر، مادر و تنها خواهرش از سالها پیش به آمریکا رفته بودند، ولی او برای ادامه تحصیل در وطن مانده بود. حالا داریوش میخواست با یک دختر ایرانی، اصیل و نجیب و تحصیل کرده ازدواج کند و بعد برای همیشه به خانوادهاش بپیوندد.
داریوش مرد دلخواه او بود و هر روز دور از چشم پدر و مادر با داریوش ارتباط برقرار میکرد. چندماه گذشت، دیگر برایش رفتن به دانشگاه اهمیت نداشت و فقط رفتن از کشور مهم بود.
انگار شبکه بزرگ اینترنت او را به آن سوی آرزوهای دور دست وصل میکرد.
بالاخره به مادرش گفت: من با یک داروساز آشنا شدم. اون میخواد بیاد خواستگاری.
پدر اخم کرده بود، ولی مادر بدش نیامده بود. بالاخره داریوش به خواستگاری آمده بود. زیبا اصرار کرده بود و سرانجام پدر بی هیچ تحقیقی به اعتبار حرفهای زیبا، او را به دست داریوش سپرده بود.
آپارتمان کوچکی که پدر برای او و داریوش رهن کرده بود و جهیزیه خوبی که مادر به او داده بود، قبل از رفتن به آمریکا شروع خوبی بود.
یک ماه بعد از عروسی، زیبا هر شب منتظر بود تا شوهرش برگردد و او را به سوی آرزوهای بزرگش ببرد.
داریوش گفته بود ششماه دیگر به آمریکا میرویم و زیبا برای رفتن روزشماری میکرد.
زیبا با صدای زنگ آپارتمان از خیالاتش بیرون آمد و به ساعت نگاه کرد.
حالا وقت آمدن داریوش به خانه نبود. آیفون را برداشت. هیچکس جواب نداد. کمی دلواپس شد و به طرف کوچه راه افتاد. قدم زنان تا سرخیابان رسید. یکدفعه باخودش فکر کرد بهتر است سری به داروخانه شوهرش بزند.
تا حالا به داروخانه نرفته بود. یکبار هم که رفته بود شوهرش تنها بود.
وارد داروخانه شد:
سلام! آقای دکتر تشریف ندارند.
-شما؟
من همسرشون هستم.
-بله؟!
مرد میان سالی از زیرعینک به اونگاه کرد. همه به او نگاه میکردند.
زیبا با تعجب گفت:
تعجب نداره!
و بعد لبخندی زد و به طرف داروخانه نگاه کرد. منتظر بود داریوش خودش را از پشت طبقهها به او نشان دهد که یکدفعه داریوش با یک پلاستیک پر از ساندویچ و نوشابه جلوی در داروخانه ظاهر شد.
داریوش؟
- برای چی به این جا اومدی؟ مگه نگفته بودم که...
- تو مگه دکتر نیستی، این زیر دستانت رو بفرست غذا بگیرن.
زیبا به رایانه خیره شده بود. داریوش سر او کلاه گذاشته بود. از این که گول یک پسر جوان دیپلمه را خورده بود، احساس شکست میکرد. چرا نفهمیده بود داریوش تنها در داروخانه کارمند است. چرا؟...
درد زیادی در قلب زیبا حاکم شده بود. درست سه روز بعد از این که فهمیده بود شوهرش داروساز نیست، مادر داریوش از اهواز به خانهشان آمده بود.
هر چه داریوش گفته بود، فریب و دروغ بود و او هیچ راهی جز جدایی نداشت. از جا بلند شد، پارچهای روی رایانه اش کشید، مطمئن بود پدر هنوز تمام قسطهای رایانه را پرداخت نکرده است. رایانهای که تمام و کمال بدبختی را به او هدیه داده بود.
حالا حکم طلاق را در دستش داشت.
منبع: روزنامه خراسان
انتهای پیام/