در لحظاتی که بیماری‌ام عود می‌کند من دیگر خودم نیستم. کس دیگری هستم که برای خودم هم غریبه است. کس دیگری که دوستش ندارم، اما شبیه یک همزاد همیشه با من است.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، ما فکر می‌کنیم هر آدمی قصه‌ای دارد و هرکس یک زندگی را در خود خلاصه کرده است. حالا که به لطف در میان گذاشتن مسائل و نگرانی‌ها، ما را مَحرم خود می‌دانید، چرا به همین اکتفا کنیم؟ ما راوی قصه‌ها و درد‌های شما هستیم.شما سردبیر هستید و ما تنها میانجی شماییم برای شنیده شدن صدا و پیگیری مشکلات‌تان. در این روایت‌ها می‌کوشیم تصویر بی‌روتوش و دست‌اولی از جهان شخصی مردم را به اشتراک بگذاریم. این روایت درباره زندگی یک بیمار مبتلا به اختلال دوقطبی نوع ۱ است؛ روایت یک زندگی سرشار از رنج.

۱| من یک مورد نادر و خاص هستم. برای من در ۱۵ سالگی اتفاق افتاد؛ و دچار شوک عصبی شدم. سر از بیمارستان درآوردم که برایم شبیه زندان گوانتانامو بود. منی که قبل از آن در سمپاد درس می‌خواندم. چند بار به من شوک الکتریکی دادند. از زمان جنگ دوم جهانی برای بیمارانی که دارو رویشان جواب نمی‌دهد از این روش درمان استفاده می‌کنند. تشخیص پزشکم این بود که بیماری من دوقطبی نوع ۱ (بایکولار) است. برای من زندگی از یک جایی به بعد به شکل غریب و غیرمنتظره‌ای پیش رفت؛ همه چیز بد رقم خورد و روزبه‌روز هم بدتر شد. شبیه جاده‌ای یک طرفه و پر از دست‌انداز. من ادعا نمی‌کنم معصوم هستم، اما خیلی وقت‌ها تکلیفم با خودم روشن نیست. برای آدمی در شرایط من هیچ چیز مهم نیست.

۲| برایم خواب‌ها دیده بودند. می‌گفتند این پسر دست‌کم دانشگاه شریف قبول می‌شود یا پلی‌تکنیک. توقع خودم هم بالا بود. سر از تیزهوشان هم درآوردم. اما آن فاجعه که اتفاق افتاد همه چیز از دست رفت. به خودم می‌گفتم همه چیز تمام شد. تا مرز خودکشی هم پیش رفتم. اگر پدر سه دقیقه دیرتر می‌رسید مرده بودم. بعد از این اتفاق همیشه تلاش کرده‌ام آدم خوبی باشم. گرچه گاهی از دست من خارج است. هیچکس مثل پدر وضعیتم را درک نمی‌کند. او می‌داند در لحظاتی که بیماری عود می‌کند من دیگر خودم نیستم. کس دیگری هستم که برای خودم هم غریبه است. کس دیگری که دوستش ندارم، اما شبیه یک همزاد همیشه با من است.

۳| در ۹ سالگی مادر را از دست دادم. یادم هست حس می‌کردم دوشاخه‌ام را از پریز کشیده‌اند، گاهی آدم فکر می‌کند از این بدتر نمی‌تواند برایش اتفاق بیفتد و بالاتر از سیاهی رنگی نیست، اما هست. این را یک سال بعد فهمیدم که خواهرم در اثر تصادف رفت؛ سوگ پشت سوگ. شبیه آدمی بودم که لب پرتگاه ایستاده و هر آن آماده سقوط است. در مدرسه هم فشار روحی زیادی را به خاطر رقابت شدیدی که بود تجربه می‌کردم؛ و بعد ضربه نهایی را خوردم. یادم هست مدیر مدرسه یک سی‌دی بازی از من گرفته بود. فردای آن روز سر صف اسمم را خواند و جلوی بچه‌ها آبرویم را برد. بعد‌ها دکترم گفت این کار تو را از بالای پرتگاه به پایین پرت کرد. تیر خلاص بود. شوکی عصبی که زندگی‌ام را متلاشی کرد. بعد از این اتفاق با اینکه دوست داشتم پسر خوبی باشم، اما ناخواسته باعث رنج دیگران می‌شدم.


بیشتر بخوانید


۴| در ۱۸ سالگی مهربان‌ترین نامادری دنیا را هم از دست دادم. زنی که معلم نمونه کشوری بود و به من درس می‌داد. سنش از پدرم بیشتر بود و پدرم به خاطر ما با او ازدواج کرد. سرطان لحظه لحظه بدنش را خورد، حس می‌کردم بدن خودم دارد تکه تکه می‌شود؛ یک‌جور مرگ تدریجی. من در زندگی سختی زیاد دیده‌ام، اما مرگ نامادری‌ام پوستم را کند. حس می‌کردم مغزم دارد منفجر می‌شود. دنیا کِی می‌خواهد بس کند و دست از سر من بردارد؟

۵| بعد وقتی به سن سربازی رسیدم داوطلب شدم. با تمام وجود دوست داشتم خدمت کنم. عاشق کار نظامی بودم، اما به خاطر پرونده پزشکی‌ام مخالفت کردند. کارت معاف از خدمتی که بهم دادند می‌گفت من مشمول بند ۳۳، یا به عبارت دیگر، یک معلول روانی مزمن هستم. برای یک بیمار بایکولار تا ابد درمان معنی ندارد. همیشه باید دارو بخورد و تحت درمان باشد. برای ما همه چیز شدیدتر تجربه می‌شود. مثلاً وقتی شما می‌خندید یک بیمار بایکولار ممکن است از خنده غش کند یا وقتی گریه می‌کنید له شدن را تجربه می‌کند؛ در یک حالت همیشه غیرمعمول. ممکن است کسی دارو هم مصرف کند و با این وجود، به خاطر شدت هیجانات و فشار‌های روحی خارج از کنترل شود.

۶| وقتی انسان در شوک قرار می‌گیرد از کنترل خارج می‌شود. آدم‌ها یا تحت کنترل هستند یا خارج از کنترل. مسکرات انسان را از کنترل خارج می‌کند. حالا انسانی را تصور کنید که نخورده مست است. من چنین آدمی بودم. همسرم یک روز از محل کارش که برگشت، دید من خانه نیستم. فقط یک برگه کاغذ دید که رویش نوشته شده بود: «من رفتم.» ۲۱ روز ایران نبودم! شاید هیچکس فکرش را هم نمی‌کرد که برگردم، اما برگشتم. همه این اتفاقات را در مرز جنون تجربه کردم و حالا که بهشان فکر می‌کنم اولین چیزی که به نظرم می‌رسد این است که حماقت بود. خانم من (خانم دومم) تا حالا چنین رفتاری را از من ندیده بود. فکر کردم مثل همسر اولم ترکم می‌کند، اما با من کنار آمد. دل بزرگی دارد.

۷| سال ۸۸ با همسر اولم ازدواج کردم. سال ۹۱ همه چیز بهم ریخت. بدترین انتخاب برای یک بیمار این است که خودش تصمیم بگیرد دیگر دارو مصرف نکند. شبیه آدمی که اسلحه را گذاشته روی شقیقه خودش و ماشه را می‌چکاند. آن‌وقت‌ها یکی از دوستان من گفت چند تا مقاله خوانده درباره بیماری من و دانشمندان گفته‌اند بعد از ۱۰ سال مصرف دارو کاملاً درمان می‌شوم و نیازی نیست مصرف دارو را ادامه دهم. خر شدم و به حرف او دارو را کنار گذاشتم. بیماری عود کرد. پزشک من بعد‌ها بهم گفت برای کسی که از ۱۵ سالگی دارو مصرف می‌کند ترک دارو یعنی خودکشی. بیماری که عود کرد پرخاشگر شدم و همسرم به سرعت درخواست طلاق توافقی داد.

۸| من قبل ازدواج همسرم را پیش پزشک برده بودم؛ و در جریان بیماری من بود. مادرم می‌گفت کسی که تو را بخواهد پایت می‌ایستد. نه اینکه وقتی فهمید مریض هستی ولت کند و برود. همسرم اوایل ازدواج ما گفته بود من با بیماری تو مشکلی ندارم، فقط نباید کسی بفهمد، مخصوصاً خانواده‌ام. بیماری من که عود کرد همه فهمیدند. وقتی آن کسی نبودم که او می‌خواست، جدایی اتفاق افتاد. در ازدواج دوم بیماری‌ام را به همه اعضای خانواده همسرم اطلاع دادم. حالا سه سال از زندگی با همسر دومم می‌گذرد. با اینکه فرشته نبوده‌ام، اما من را تحمل کرده. همسر اولم به دختر دائی‌ام گفته بود من پدر نمی‌شوم. همسر دومم از دختر دائی‌ام این حرف را شنیده بود و خدا می‌داند چقدر رنج کشیده. ورود پسرم به زندگی ما هدیه خداوند است. اسمش را گذاشته‌ام طاها. من همه تلاشم را کردم تا تک‌تک ژن‌های بچه‌ام شمرده شود تا مطمئن شوم مشکل ژنتیکی ندارد. تصور اینکه بخواهد یک‌ذره شبیه من زندگی کند قلبم را فشرده می‌کند. پس حلقه خانمم را فروختیم و آزمایش آمینوسنتز انجام دادیم که در نهایت مشخص شد بچه هیچ مشکلی ندارد. چه کیفی کردم از این خبر.

۹| من از ۱۵ سالگی به صورت روزانه دارو مصرف کرده‌ام. این روی همه چیز اثر می‌گذارد. جسم و ذهن من دیگر مثل یک انسان عادی نیست. گرچه در ویترین همه چیز طبیعی به نظر می‌رسد. چه بسا ویترین هم‌سن‌وسال‌هایم به خوبی من نباشد، ولی من نه تاب کار سنگین بدنی را دارم، نه یک کار عادی، مثل تلفن زدن به مردم و پر کردن پرسشنامه رضایت مشتری. گوشم درد می‌گیرد و سردرد عجیبی را تجربه می‌کنم. همسرم هم فکر می‌کند کار من راحت است، اما هیچکس توی من نیست و از درون من خبر ندارد و نمی‌داند چه می‌کشم. فکر نمی‌کنم برای کسی مثل من که این‌طور دارو مصرف می‌کند ۱۲ ساعت نشستن روی یک صندلی و صحبت با آدم‌های مختلف شغل چندان مناسبی باشد، اما وقتی چاره‌ای نیست، خب چاره‌ای نیست.

۱۰| در نهایت، بیماری من یک‌جور موهبت است. آدم‌های بسیاری را می‌شناسم که درگیر این بیماری هستند و در زندگی بسیار موفق‌اند. اگر روزی قدرت و اختیاری داشته باشم می‌روم می‌گردم و آدم‌های این مدلی را پیدا می‌کنم، می‌کشم‌شان کنار، و کاری که با ون‌سون ونگوگ کردند با آن‌ها می‌کنم. دیگران وقتی فهمیدند ون‌گوگ این توانایی‌ها را دارد فرصت بروز استعداد ذاتی‌اش را به او دادند، در نقاشی و دانش نظامی. چرچیل و ناپلئون هم دوقطبی نوع ۱ بودند. به شرط درک، آدم‌هایی از این جنس می‌توانند کار‌های بزرگی بکنند. از من که گذشت، اما نگران آدم‌هایی هستم که بعد از من زندگی می‌کنند و سرنوشتی مشابه من دارند. کسی باید به داد آن‌ها برسد. باید برسد.

منبع: فارس

انتهای پیام/

 

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.