به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، در خانواده میرکریمیها جبهه رفتن وظیفه، انتخاب و یک تکلیف شرعی بود. با آغاز جنگ تحمیلی ابتدا پدر و بعد همه پسرهای خانواده یکی پس از دیگری راهی شدند تا امروز رقیهسادات کریمی مادر شهیدان سیدعلیاصغر، سیدمحمود و سیدمحسن میرکریمی با افتخار و سربلندی راوی حضور و مجاهدتهای فرزندان شهیدش باشد؛ مادری که خودش پیکر غرق به خون سیدعلیاصغرش را غسل داد و بعد از ۴۵ روز بیخبری از پیکر فرزند دیگرش سیدمحسن، به طور اتفاقی در حرم امام رضا (ع) در مراسم تشییع شهیدی شرکت کرد که نمیدانست پیکر سیدمحسن است! آنچه در پی میآید برگهایی از خاطرات این مادر شهید است که در گفتگو با ما بیان کرده است.
چند فرزند دارید؟ اولین رزمنده خانهتان چه کسی بود؟
با آغاز جنگ تحمیلی ابتدا همسرم و بعد پسرها یکی بعد از دیگری راهی شدند. من شش پسر و سه دختر داشتم که سه تن از پسرها سیدعلیاصغر، سیدمحمود و سیدمحسن به افتخار شهادت رسیدند. این را هم بگویم که جبهه رفتن در خانواده ما یک وظیفه و تکلیف شرعی بود که الحمدلله بچهها در حد توان تلاش کردند این تکلیف الهی را به خوبی انجام بدهند. بچهها با لقمه حلال و کارگری پدرشان بزرگ شده بودند.
اولین شهید خانوادهتان سید علی اصغر بود؟
بله، سیدعلیاصغر متولد ۲۵ فروردین ۱۳۴۳ روستای قلعه نو خرقان شهرستان شاهرود بود. وقتی او را باردار بودم در خواب دیدم بانویی سیاهپوش و بسیار نورانی به من گفت: فرزندت پسر و سالم است. نامش را علی بگذار. من که دلداده علیاصغر بودم، گفتم: بانو اشکالی ندارد نامش را علیاصغر بگذارم؟ گفت: نه، خیلی خوب است. علی اصغر بابالحوائج است. دست بر شانهام گذاشت و گفت: برگرد و فرزندت را ببین. رویم را برگرداندم و دیدم فرزندم سالم است. ناگهان با درد از خواب بیدار شدم و ساعاتی بعد سیدعلیاصغر با تولدش خوابم را تعبیر کرد.
سیدعلیاصغر فعالیتهای انقلابی هم داشت؟
یادم است دوران انقلاب پسرم پشتبام میرفت و مشتهایش را گره میکرد و همنوا با تمام مردم برای پیروزی انقلاب شعار میداد. علیاصغر در کنار درس، سفالگری و نقاشی هم میکرد و تابستانها همراه پدرش کار میکرد تا هزینه تحصیلش را دربیاورد. حس همگرایی و تعهدی که به دین داشت باعث شد همگام با مردم شود و با پخش اعلامیه و شعارنویسی تا شعار دادن در تظاهرات شرکت کند. پسرم با پیروزی انقلاب و تشکیل بسیج وارد این نهاد انقلابی شد و همیشه میگفت بسیج عصاره خون شهیدان است و شرکت در بسیج وظیفه هر ایرانی است.
گویا شهید طلبه علوم دینی هم بود؟
بله، علیاصغر خادم حسینیه بود و از همان ابتدا از پدرش اجازه گرفته بود که اذان بگوید. علاقهاش به حوزه و طلبگی را از همسرم به ارث برده بود. بعد از مدتی همراه چند تن از دوستانش راهی قم شد و حدود چهار سال در حوزه علمیه مؤمنیه مرحوم آیتالله مرعشی نجفی تا مدارج بالای علمی پیش رفت و از طریق بسیج همانجا عازم جبهههای جنوب شد و به عنوان مبلغ دینی خدمت کرد و محور تبلیغشان را ولایتپذیری و پیروی از ولایت فقیه قرار داد و در جبهه در جواب دوستش علی رحمانی که به او گفته بود مواظب خودت باش، گفت شهادت در راه خدا بهتر از مرگ با ذلت است و همه ائمه ما هم در همین راه شهید شدند. پسرم عالم اهل عمل بود.
چه خاطرهای از علیاصغر در ذهنتان ماندگار شده است؟
یک مرتبه میخواستم به مشهد بروم، سیدعلیاصغر از من خواست برایش دعا کنم. اول قرار بود با خودش مشهد برویم. سر اینکه کی من را ببرد بین او و محمود رقابت بود. عاقبت علیاصغر به احترام بزرگتری سیدمحمود خودش را کنار کشید. موقع رفتن، سیدعلیاصغر آمد پای ماشین برای بدرقه و به من گفت مادر به امام هشتم بگو خواسته من را بده. من هم نپرسیدم چه میخواهی. با خودم گفتم این حرفی است بین او و امامش. لحظه آخر که داشتیم خداحافظی میکردیم، سیدعلیاصغر با حجب و حیا به من گفت مادر این بار که از جبهه آمدم برایم بروید خواستگاری. گفتم تو ۱۸ سالت است زوده حالا، اما میدانستم به خاطر نصیحتهای استادهای حوزهاش این کار را میخواهد انجام بدهد. برای اینکه در سخنرانیهایی که برای خانمها انجام میدهد، راحتتر باشد.
خبر شهادتش را چطور شنیدید؟
همسرم ۴۰ روزی در منطقه در قسمت آشپزخانه کار میکرد. شبی خواب میبیند دستهایش شکسته است. صبح به او تلفن میکنند که حاجآقا تشریف بیاورید شاهرود کاری با شما داریم. همسرم با علم به شهادت سیدعلیاصغر میرود و با خبر شهادت سیدعلیاصغر روبهرو میشود. علیاصغر در آخرین اعزامش به مناطق غرب در سوم اردیبهشت سال ۶۱ در بانه بر اثر ترکش خمپاره به شهادت رسیده بود.
آخرین وداعتان چطور گذشت؟
وقتی پیکرش آمد برای خداحافظی وارد غسالخانه شدم. همه خاطراتش جلوی چشمم بود. از غسال خواستم اجازه بدهد خودم فرزندم را غسل بدهم، دستکشها را که در دستم کردم و بدن پاک، اما خونی پسرم را تطهیر کردم، در همان حال حلقه اشکم با حلقه دستم یکی شدند. گفتم خدایا این قربانی را از من بپذیر، خون خشک شده فرزندم را تقدیم تو میکنم، خدایا قبول کن.
دومین شهیدتان، سیدمحمود متولد چه سالی بود؟
سید محمود متولد اول فروردین سال ۴۱ بود. من از شش سالگی او را به مکتبخانه فرستادم. حاجخانمی که استادش بود و به او درس قرآن یاد میداد، به من میگفت وقتی این پسر پایش را داخل مکتبخانه میگذارد، یک نورانیت و جلوه خاصی به مکتبخانه میدهد. همیشه از مظلومیت و ادب و اشتیاقش به درس برای ما تعریف میکرد. سیدمحمود بعد از دوره مکتبخانه به مدرسه رفت. وقتی از مدرسه برمیگشت بعدازظهرها خیلی کار داشتیم. سیدمحمود در کار دامداری و کشاورزی خیلی به ما کمک میکرد. درسهایش را هم به موقع میخواند و صبح روز بعد آماده و مرتب برای مدرسه رفتن حاضر بود. دیپلمش را هم در رشته اتومکانیک گرفت.
از شاخصههای اخلاقیاش برای ما بگویید. چطور فرزندی برای شما بود؟
سیدمحمود متعبد، مقید و باتقوا بود. تواضعش مثالزدنی بود. دل پاک سید محمود و اخلاص و اعتقاد و پاکی و پاکدامنیاش زبانزد بود. در عزاداری امام حسین (ع) ایام محرم و صفر با بچههای کوچه علم و نخل درست میکردند. من هم غذا درست میکردم. خادم حسینیه بود و از همان کودکی عادت کرده بود که هر سال خدمتگزار آقا اباعبدالله الحسین (ع) باشد. تا درس بود که درس میخواند وقتی هم که درس نداشت یک لحظه آسایش نداشت. مدام در حال کار کردن بود. زمانی که در علیآباد درس میخواند یکی دو تا از رفقاش وضع مالی خوبی نداشتند. پولی که ما براش میفرستادیم این پول را با آنها تقسیم میکرد. در درسهایشان هم کمکشان میکرد تا از درس عقب نمانند. همسرم روحانی بود و سیدمحمود با اینکه کوچک بود همراه با پدر به مسجد میرفت و ارتباطش با روحانیت خیلی خوب بود. فعالیتهای سیاسی زیادی داشت. در حزب جمهوری و در جلساتی که شهید بهشتی داشت شرکت میکرد. اطلاعیه چاپ میکرد، ولی اکثر کارهایش را به ما نمیگفت. ولایتپذیری و تبعیتش از حضرت امام خمینی (ره) واقعاً نظیر نداشت. جزو کسانی بود که اولین تظاهرات را در روستای قلعه نو به راه انداختند. شبها مسجد میرفت و کشیک میداد و مدام در حال فعالیت بود. در اوقات فراغتش نهجالبلاغه، صحیفه سجادیه و روزنامه جمهوری اسلامی را میخواند. کمی بعد در اداره بهزیستی مشغول به کار شد. یکی از دوستانش محمدحسن رنجبر میگفت به رغم اینکه وظیفه سیدمحمود در اداره بهزیستی شستن ظرفها نبود، ظرفهای بچههای کودکستان و مهدکودک را خودش شخصاً میشست. در آشپزخانه را میبست خودش غذا درست میکرد و اجازه نمیداد خانمها به آنجا بروند و این حاکی از حس ایثارگری و عاطفه بسیار زیادش بود. یکی دو بار به او گفتم سید محمود! مگه اینجا خدمتکار نداره که شما این کارها را انجام میدهی؟ کارهایی که در مسئولیت شما نیست؟ گفت محمدحسن ما همه خدمتگزاریم.
بیشتر بخوانید
سیدمحمود چه سالی به جبهه رفت؟
اولین بار در سال ۱۳۶۰ به جبهههای غرب و کردستان و چغالوند اعزام شد. پسرم در عملیات آزادی خرمشهر و الیبیتالمقدس هم شرکت کرد. مهم نبود در چه جایگاهی خدمت میکند مهم اخلاص بود و تقوایی که برایش بالاتر از هر مقامی بود. جنگ که شد با اشتیاق به جبهه رفت و گفت اگر من به شهادت رسیدم شما باید پیروی از حضرت امام خمینی (ره) را سرلوحه خودتان قرار بدهید و راه امام حسین (ع) را بروید. پسرم در همان عملیات آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید. دهمین روز اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ در جاده خرمشهر – اهواز با اصابت ترکش به سینهاش شهید شد. سه روز بعد از عملیات، همسرم از پسر دیگرمان پرسیده بود که ساعت چند است؟ پسرم گفته بود ۱۰ و ۲۵ دقیقه چطور مگر؟ کاری دارید؟ پدرش گفته بود نه باباجان! سید محمودم شهید شده است. پسرم گفته بود بابا این چه حرفی است که میزنی؟ مگرکسی خبری چیزی به ما داده است؟ همسرم میگوید به زودی خبر شهادت سیدمحمود را به ما میدهند. فرمانده گردان آنها آقای علیخانی بود. وقتی از او زمان شهادت سیدمحمود را پرسیدیم گفت ساعت ۱۰ و ۲۵ دقیقه خمپارهای کنار سید محمود خورد و همان موقع به شهادت رسید. دقیقاً همان لحظه هم ما داشتیم از او عکس میگرفتیم. این عکس هم خاطره عجیبی دارد. شهید ناطقی و شهید چمنی در عملیات الیبیتالمقدس با سیدمحمود بودند. شهید ناطقی از سیدمحمود همان لحظه که خمپاره میخورد عکس میگیرد. شهید ناطقی گفته بود فقط دیدم سید محمود لبخندی زد و افتاد. ۱۰ دقیقه بعد شهید ناطقی افتاد و شهید چمنی از او عکس گرفت. بعد از آن شهید چمنی روی زمین افتاد و رزمنده دیگری از او عکس گرفت. شهید سیدمحمود و هفت تن از دیگر شهدای آن عملیات با هم تشییع شدند. یک شب قبل از مراسم تشییع بندهخدایی خواب دیده بود که امام حسین (ع) فرموده بودند که من در تشییع شهدایتان حضور دارم. این خواب باعث حضور حداکثری و هر چه تمامتر مردم شد.
سید محسن آخرین شهید خانوادهتان بود، ایشان از دو برادر شهیدش کوچکتر بود؟
بله، سید محسن در ۳۱ شهریور ۱۳۴۵ در علیآباد کتول گرگان به دنیا آمد. محرم که میشد در حسینیه سادات واقع در قلعه بالا فعالیت میکرد. عَلَم یا نخل درست میکرد و او همچون دیگربرادرانش خادم حسینیه بود. از مکتبخانه که به خانه برمیگشت در دامداری و کشاورزی کمکحال خانواده بود. اگر وقت آزادی داشت در انجمن اسلامی و کتابخانه مشغول فعالیت میشد. سیدمحسن سیکلش را در مدرسه راهنمایی شهید بهشتی گرفت و دوران راهنماییاش مصادف با آغاز جنگ تحمیلی بود. چندین بار به همراه برادران و پدرش برای رفتن به جبهه تلاش کرد، اما به خاطر سن کم و جثه ضعیفش قبولش نکردند. بعد از شهادت برادرانش طلبه حوزه علمیه قم شد و در کنار درس به جبهه هم رفت. همزمان در هنرستان فنی علیآباد نامنویسی کرد و قبول شد. رشتهاش اتومکانیک بود. پس از شهادت و خالی ماندن حجره پسرم سیدعلیاصغر به سیدمحسن خواندن درس طلبگی را پیشنهاد دادیم. او هم با میل پذیرفت و مستقیم رفتیم قم. به خدمت مرحوم آیتالله مرعشی نجفی رسیدیم. ایشان پس از شهادت سیدمحسن فرمودند او از بهترین طلبههای ما بود؛ اگر میبود حتماً به درجه اجتهادی میرسید.
در چند سالگی به جبهه اعزام شد؟
سید محسن سیزدهم اسفند سال ۶۰ به عضویت بسیج درآمد و از طرف سپاه پاسداران شاهرود عازم جبهه شد. ۱۵ سالش بود. مسئولیتهایی هم برعهده داشت. گاهی به عنوان تکتیرانداز اعزام میشد و گاهی هم به عنوان تیربارچی. پنج سالی هم در جبهه بود. در تاریخ ۲۹ اردیبهشت سال ۶۵ در مهران به شهادت رسید. پیکر پسرم ۴۵ روز مفقود بود. سپس شناسایی شد و در تیر سال ۶۵ در گلزار شهدای قلعه نوخرقان معصومزاده به خاک سپرده شد.
چطور پیکرش این همه دیر به خانه برگشت؟
بعد از شنیدن خبر شهادت سیدمحسن، بچهها من و همسرم را به زیارت امام رضا (ع) بردند تا آرام شویم. همسرم دل نگران و اشکریزان به آقا امام رضا (ع) متوسل شد و از ایشان خواست تا نشان و مدرکی از فرزند شهیدش بیابد. در خواب امام رضا (ع) را میبیند. آقا میفرمایند چه شده چرا بیقرارید؟ همسرم میگوید آقا سه شهید تقدیم کردیم. یکی از بچهها پیکرش نیامده، چیزی دست من را نگرفته! امام رضا (ع) به همسرم میگویند این چه حرفیست که شما میزنید؟ بعد بستهای سبزرنگ به همسرم میدهند و بعد همسرم از خواب بیدار میشود. فردای آن روز از سپاه تماس گرفتند و گفتند به سمت شاهرود حرکت کنید، تعدادی شهید آوردهاند. پرسیدیم سید محسن هم هست؟ گفتند آماری که از تهران به ما دادند میگویند سیدمحسن هم باید باشد، اما پیکرش جزو شهدا نیست! این ناراحتی ما را بیشتر کرد.
پسرم سیدابوالفضل همراه پدرش به زیارت حرم امام رضا (ع) رفتند که شنیدند در ایوان طلا تشییع جنازه شهداست و هر دو به سمت ایوان طلا میروند. سیدابوالفضل بعدها تعریف کرد: بدون هیچ منعی نزدیک تابوت شدیم. من و بابا تابوتی را گرفتیم و تشییعش کردیم بدون اینکه بدانیم تابوت برادر شهیدم است. وقتی تابوت را زمین گذاشتیم، صدا کردند: طلبه شهید سیدمحسن میرکریمی. رو به پدر کردم و گفتم پدر میگویند طلبه شهید محسن میرکریمی! پدر گفت پسرم شاهرود کجا؟ مشهد کجا؟ اما من در حال خودم نبودم. پدر گفت ممکن است به این نام شهید زیاد داشته باشیم! فردای آن روز تماس گرفتند و گفتند شهیدمان در مشهد است. گویا پیکر پسرم سیدمحسن را بعد از شناسایی به اشتباه به مشهد فرستاده بودند و از همه زیباتر این بود که سیدمحسن ما را برای تشییع پیکرش به مشهد دعوت کرده بود.
اگر میشود خاطرهای از حضور سیدمحسن در جبهه برایمان روایت کنید.
یکی از همرزمان پسرم آقای منتظری برایمان خاطرهای از سید محسن تعریف کرد. ایشان میگفت در آموزش تخصصی خمپاره من و سید محسن در یک قبضه خمپاره افتادیم. پس از تقسیم قبضهها توسط فرماندهی و تحویل آن به ما کم کم برای آزادسازی چغالوند و سیاکوه و حمله به دشمن آماده شدیم. کار من گرا گرفتن نقاط حساس دشمن از جمله سنگرهای تانک، سنگرهای دشمن، انبار مهمات، جادههای مواصلاتی و سنگرهای ادوات جنگی بود. هر کدام از گلولههای خمپاره ما که به نزدیکی هدف میخورد آن را ثبت میکردیم تا در مواقع لزوم از آن هدف برای سرکوبی دشمن استفاده کنیم. فرماندهی قبضهها آقای صدری به هر کدام از ما تأکید کرده بود که یک ساعت به یک ساعت گلولههای خمپاره را بر حسب گراهای از پیش ثبت شده روانه جبهه دشمن کنیم تا دشمن احساس آرامش نکند. سیدمحسن وضو گرفته بود و میخواست نماز بخواند. گلولهای را در لوله خمپاره گذاشت و آیه شریفه را تلاوت کرد. بعد از چند لحظه دیدیم صــدای بیسیم بلند شد. از گوشی بیسیم ندای اللهاکبر به گوش رسید. پرسیدم چه شده؟ صدا رسید گلولهای که فرستاده شد به تانک عراقی برخورد کرد و آن را به آتش کشید و ترسی به دل عراقیها انداخت. خمپارهای که سید محسن با تلاوت آیه قرآن زده بود، به هدف اصابت کرده بود.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/