محمد مصدق جانباز ۷۵ درصد اعزامی کمیته انقلاب اسلامی بود که در پنجم خرداد ۱۳۶۰ در دهلاویه هر دو پا و یک انگشتش را از دست داد و موج انفجار به چشم و گوشش اصابت کرد.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،حس و حال فاطمه مصدق هنگام روایت از پدر جانبازش برایم جالب بود. دختر جوانی که گویا با لحظه لحظه درد و سختی پدر جانبازش درد کشیده بود. روایت امروز فاطمه مصدق روایت کوچکی است از مجاهدت خانواده ایثارگران که در کنار پدران، برادران و همسران جانبازشان روزگار می‌گذرانند و لحظه لحظه سختی این مسیر را با جان و دل می‌پذیرند. محمد مصدق جانباز ۷۵ درصد اعزامی کمیته انقلاب اسلامی بود که در پنجم خرداد ۱۳۶۰ در دهلاویه هر دو پا و یک انگشتش را از دست داد و موج انفجار به چشم و گوشش اصابت کرد. ایشان با ۱۳ ترکش به یادگار مانده از جنگ، ۳۹ سال و یک ماه زندگی توأم با درد را سپری کرد و در نهایت در چهارم تیر ۱۳۹۹ به شهادت رسید. برای آشنایی با زندگی و سیره این شهید با فاطمه مصدق دختر جانباز شهید محمد مصدق به گفتگو نشسته‌ایم که از نظرتان می‌گذرد.

فرزند چندم خانواده هستید؟ کمی از پدرتان جانباز شهید محمد مصدق برای ما بگویید. در چه خانواده‌ای رشد کرده بود؟

من فاطمه مصدق هستم، فرزند دوم شهید محمد مصدق. پدرم متولد یک شهریور ۱۳۳۶ و اهل روستای انارستان از توابع دشتستان استان بوشهر است. پدرم دو برادر و دو خواهر داشت. ایشان در خانواده‌ای مذهبی رشد کرده بود. پدربزرگم دامدار و کشاورز بود و پدرم در کارکشاورزی و دامداری به خانواده‌اش کمک می‌کرد. پدرم به خاطر شرایط زندگی عشایری در مکتبخانه درس خوانده بود.


بیشتر بخوانید


چند سال داشت که با مادر شما آشنا شد و ازدواج کرد؟

پدرم سال ۵۵ به خدمت سربازی رفت و بعد از پایان خدمت سربازی یعنی در سال ۵۸ وارد کمیته انقلاب اسلامی شد و مبارزات زیادی با اشرار و ضدانقلابی‌ها داشت. سال ۵۸ وارد کمیته انقلاب شد و زمان جنگ جزو اولین گروه‌های اعزامی به دشتستان بود. ایشان سوم آبان ماه سال ۵۹ به جبهه اعزام شد. پدرم مدتی با دکتر چمران همرزم بود و پنجم خرداد سال ۶۰ هم مجروح و جانباز ۷۵ درصد شد. پدر بعد از بهبودی و سپری کردن مراحل درمان که یک سال در تهران طول کشید به برازجان آمد و سال ۱۳۶۱ به همراه دوستان همرزم و رئیس کمیته برادر حاج‌ماشاءالله کازرونی به خواستگاری مادرم که خواهر شهید حسین قمیصی بود، آمدند و زندگی مشترکشان را در همان سال ۶۱ شروع کردند.

ماحصل این زندگی چند فرزند بود؟ شرایط جانبازی پدر برای مادرتان دشوار نبود. گله‌ای نداشت؟

حاصل زندگی پدر و مادرم چهار فرزند دختر بود که یکی از خواهرانم در سن ۱۰ سالگی به رحمت خدا رفت. مادرم خودش خواهر شهید بود و معنا و مفهوم جهاد و ایثار را به خوبی درک می‌کرد. او بار‌ها و بار‌ها به ما گفت من برای رضای خدا با پدرتان ازدواج کردم. من زن بودم و امکان حضور در جبهه برایم فراهم نبود، اما می‌خواستم با این انتخاب و همراهی با پدرتان کاری برای اسلام انجام داده باشم و همسنگر مرد مجاهدی باشم که به افتخار جانبازی رسیده است. ما ثمره این اعتقاد و باور را در طول زندگی مشترک مادر و پدرمان شاهد بودیم. با تمام مشکلات و سختی‌هایی که در طول زندگی برایش اتفاق افتاد، هیچ وقت زبان به گله و شکایت باز نکرد. مادرم، خواهر شهید بود و همراهی او با پدر و محبت‌هایشان نسبت به هم و صبر و بردباری مادرم باعث تعجب همگان شده بود.

از حضور ایشان در جبهه بگویید. از طرف کمیته راهی منطقه شدند؟

پدرم در دهلاویه و سوسنگرد در کنار دکتر مصطفی چمران جنگیده بود و خاطرات زیادی از آن ایام داشت. ایشان در شرق دهلاویه و تپه‌های الله‌اکبر جایی که با دشمن کمتر از ۵۰۰ متر فاصله داشته دیده‌بان و آرپی‌جی‌زن بود که دشمن محل را شناسایی می‌کند و با خمپاره هدف قرار می‌دهد و پدرم به درجه جانبازی می‌رسد. پدرم دستنوشته‌ای دارد که از چرایی رفتن و روز‌های حضورش تا نحوه مجروحیتش را برای ما این‌گونه نوشته است: بعد از اینکه عراق و صدام به ایران حمله کردند، ما آماده رفتن به جبهه جنگ شدیم. در سوم آبان ۱۳۵۹ به عنوان پاسدار در سمت دیده‌بان و آرپی‌جی‌زن عازم شدم. ابتدا به اهواز و دیدن آیت‌الله طاهری خرم‌آبادی، نماینده حضرت امام و بعد دیدار با آیت‌الله خامنه‌ای و دکتر چمران رفتیم و جزو ستاد جنگ‌های نامنظم به رهبری دکتر چمران شدیم که ما را به دو دسته تقسیم کردند. گروهی مأمور حفاظت از سد خاکی شدند که روی رودخانه کرخه کور احداث شده بود و وظیفه هدایت سیلاب به سوی دشمن و ایجاد باتلاق بر سر حمله آن‌ها به اهواز را داشت.

به مدت ۷۰ روز در منطقه دهلاویه بودیم و از طریق جنگل‌های انبوهی که بین ما و عراقی‌ها قرار داشت، بار‌ها به عراقی‌ها حمله‌ور شدیم و توانستیم تلفات سنگینی به آن‌ها وارد کنیم. من به عنوان مأمور اطلاعات دیده‌بان گروه هرگونه حرکت دشمن را به فرماندهی گزارش می‌کردم. در این مدت چندین بار دکتر چمران و تیمسار شهید فلاحی به جبهه ما آمدند. من در عملیات‌های دوب حردان اهواز، دهلاویه، سوسنگرد و عملیات فتح تپه‌های الله‌اکبر نیز حضور داشتم. گروهی دیگر که تیراندازی خوبی داشتند به پیشنهاد دکتر چمران به جنگل‌های زیراب اهواز اعزام شدند که عموزاده‌ام علیباز مصدق در بین آن‌ها بود و به شهادت رسید و خودم در این مأموریت ترکش کوچکی به پایم خورد که اهمیت چندانی نداشت و بچه‌ها زخم آن را پانسمان کردند. بعد از بهبودی این بار دکتر چمران به گروه ما در شرق دهلاویه و کنار رودخانه کرخه در دامنه تپه‌های الله‌اکبر مأموریت داد. در حالی که فاصله ما با دشمن کمتر از ۵۰۰ متر بود، بار‌ها جنگ تن به تن با دشمن را داشتیم.

بعد از عملیات فتح تپه‌های الله‌اکبر، من هم دیده‌بان بودم و هم آرپی جی‌زن که در روز پنجم خرداد ۱۳۶۰ ساعت ۱۶:۳۰ دشمن محل دیده‌بانی و استقرار مرا پیدا کرد و با خمپاره ۶۰ دور هم کوبیدند. یکی از موشک‌ها بر سنگر من افتاد و منفجر شد. من به هوا پرتاب شدم و یک ترکش بزرگ هم دو پایم را قطع کرد و یکی از انگشتان دستم هم پرید. هر دو پایم به عمق آب‌های رود کرخه فرو رفتند. خون بسیاری از دست دادم. مخابرات گروه با دکتر چمران تماس گرفت و بلافاصله یک فروند قایق برای حمل من فرستاد. من به اهواز منتقل شدم و در بیمارستان بعد از گفتن گروه خونی خود از هوش رفتم. فردای آن روز با هواپیما به تهران منتقل شدم و طی سه ماه بستری بودن و چندین عمل روی پاهایم در بیمارستان خبر شهادت دکتر مصطفی چمران را از طریق تلویزیون شنیدم و بسیار گریه کردم. من بسیار به این شهید بزرگوار علاقه‌مند بودم.

کمی از روحیه پدرتان بگویید. چطور آدمی بود. شرایط جسمی‌اش باعث کوتاهی در امور خانه و خانواده نمی‌شد؟

پدرم هیچ وقت اجازه نداد که مشکلات جسمی باعث شود تا در کارهایش کوتاهی کند. گاهی لباس‌هایش را خودش می‌شست یا روی صندلی می‌نشست و ظرف می‌شست. طوری که من معترض می‌شدم و می‌گفتم نباید خودت را اذیت کنی، اما پدر مهربانانه پاسخ می‌داد که کار‌های مادرت زیاد است می‌خواهم کمکش کنم. اوایل که توان جسمی بالایی داشت در آشپزی هم به مادرم کمک می‌کرد. خودش خرید منزل را انجام می‌داد. اما به مرور زمان درد‌های ناشی از ترکش‌هایش بیشتر شد و یکجا‌نشینی و ویلچرنشینی باعث شد تا به مرور قند، چربی، فشار و مشکلات معده برایش پیش بیاید و مجبور به مصرف قرص و مسکن شده بود، ولی هرگز دست از کار و تحرک برنمی‌داشت. همیشه یک کاری برای خودش پیدا می‌کرد که کمتر ذهنش درگیر دردش شود.

پدرم بسیار دلسوز و زحمتکش بود. با اینکه از ناحیه دوپا مجروح بود، ولی هیچ وقت کمبودی در زندگی‌مان حس نکردیم. همیشه پیگیر تحصیل و کار‌های خارج از منزل بود. پدرم همیشه به فکر خانواده و مایحتاج ما بود. هر چه می‌خواست برای ما بود. هیچ وقت به دوست‌داشتنی‌های خودش فکر نمی‌کرد. همیشه می‌خواست ما بی‌نیاز از همه چیز باشیم و کمبودی احساس نکنیم. پدرم شخصیتی دقیق و حساس داشت. آدم اجتماعی، خوش‌برخورد و شوخ‌طبع بود. اغلب مردم شهر او را می‌شناختند و از مهربانی او می‌گویند. اگر کسی به کمکی احتیاج داشت بی‌درنگ برایش انجام می‌داد. پدرم به خاطر درد‌های ناشی از ترکش‌های بر جای مانده در بدنش، شب‌ها بیدار می‌ماند. درد‌هایی که گاهی قابل تحمل بودند و گاهی حتی مسکن و دارو هم افاقه نمی‌کرد و دچار تشنج می‌شد.

چقدر با پدر رفیق بودید؟

کوچک‌تر که بودم نمی‌توانستم با خیال راحت بخوابم و پاهایش را ماساژ می‌دادم تا شاید آرام‌تر شود. گاهی کنارش خواب می‌رفتم شاید اینجوری بود که بیشتر بابایی شدم تا مامانی. ولی وقتی بزرگتر شدم و بیشتر درک کردم، با هر بار درد کشیدنش من و مادر هم درد می‌کشیدیم. قلبم ناآرام بود و بی‌تاب. بعضی وقت‌ها فکر می‌کردم چه کار می‌توانم برایش انجام دهم که درد کمتری بکشد. دیگر ماساژ پا‌ها و نوازش سرش هم افاقه نمی‌کرد. به خاطر تحمل وزن و جابه‌جایی با ویلچر که با دستش انجام می‌داد در این چند سال اخیر دچار گرفتگی رگ و دیسک گردن و ساییدگی مفاصل دست شده بود. با این وجود یک مدت خیلی آرام‌تر شده بود. دوست داشت همه جا با من بیاید. من آن روز‌ها به دنبال تحویل پروژه و کار‌های فارغ‌التحصیلی‌ام بودم. خیلی برایش مهم بود که درسم تمام بشود. همیشه می‌گفت فکر کار نباش درست را ادامه بده. آن روز‌ها صبح که می‌خواستم از خونه بیرون بروم، می‌گفت من هم باهات میام. تو برو کارت را انجام بده. من هم بیرون منتظرت می‌مانم. گاهی می‌شد از ۷صبح تا ۲ بعد از ظهر کارم طول می‌کشید و پدر مهربانم بدون هیچ اعتراض و خستگی‌ای فقط منتظرم می‌ماند و وقتی می‌شنید که کارهایم انجام شده است، خدا را شکر می‌کرد.

از حال و هوای پدرتان در اواخر عمرش بگویید. شهادتشان چطور رقم خورد؟

آن روز‌ها همه‌اش دوست داشت کنار ما باشد. کنار باغچه خلوت می‌کرد. یک جوری که انگار از همه چیز خبر داشت. یک هفته، ۱۰ روزی می‌شد که درد می‌کشید. با مامانم تا دیروقت کنارش بودیم. چهارم تیرماه ۹۹ مثل همیشه صبح از خواب بیدار شد. از من خواست امشب هم کنارش بمانم تا دردهایش را بتواند تحمل کند. من هم مثل همیشه که به او روحیه می‌دادم و می‌گفتم من که کار خاصی نمی‌کنم خوب میشی فقط کمتر فکر کن و نگران نباش، آن لحظه حرفی زد که نمی‌دانم از ناامیدی بود یا خستگی زیاد از درد. رو به من کرد و گفت من دیگه خوب نمیشم. بعد از ظهر شد، مثل همیشه عصرانه را با هم خوردیم و به خاطر دردش هرچه می‌گفتم برویم بیمارستان می‌گفت نه حالم خوبه! خواهرم برایش آجیل آورد که کمی سرگرم شود و بتواند راحت‌تر تحمل کند، ولی برعکس همیشه هیچ اشتیاقی برای آجیل نداشت و یکدفعه از حال رفت. ما هم سریع اورژانس را خبر کردیم و متأسفانه اورژانس با تأخیر ۴۵دقیقه‌ای رسید. نمی‌دانستیم باید چه کار کنیم. از یک طرف اوضاع آلودگی محیط بیمارستان و آمبولانس‌ها، از طرفی زندگی پدرجان. تا اتاق احیای بیمارستان هم کنارش بودم. از پدرم خواهش می‌کردم که نفس بکشد. خواهش می‌کردم که برگردد، ولی انگار خدا انتخاب خودش را کرده بود و پدر تصمیم خودش را گرفته بود. هیچ وقت به این راحتی در مقابل درد کوتاه نمی‌آمد. آن لحظه اولین باری بود که دیدم و لمس کردم که کاری از دستم برنمی‌آید.

دلبستگی و وابستگی‌تان به پدر باورش را سخت‌تر کرده بود؟

بله، نتوانستم به کسی خبر بدهم. پشت تلفن فقط داد می‌زدم. کلمه مرگ هیچ وقت برایم معنی و مفهوم نداشت. هر طور بود وارد اتاق احیا شدم، هر چه نازش کردم، هرچه خواهش کردم به خاطر من، به خاطر تمام کسانی که در خانه منتظرش هستند برگردد، فایده نداشت. دائم از دکتر می‌خواستم مجدداً امتحان کند، اما او تمام تلاشش را کرده بود و من دیگر بی‌بابا شده بودم. تخت بابا را محکم گرفته بودم و اجازه نمی‌دادم او را ببرند. این آخرین اتفاقاتی بود که در آن لحظات تلخ به یاد دارم.

با نبودن‌هایش چطور کنار آمدید؟

نبودنش که باور کردنی نیست. نه تنها برای من که برای تک‌تک اعضای خانواده و اقوام دور و نزدیک. باورش برای خیلی‌ها سخت بود. بچه‌های فامیل و آشنا هر روز سراغش را می‌گیرند. روز و شب‌های بد و سختی را گذراندم تا اینکه پدر به خوابم آمد. اذان صبح بود. با همان قدبلند و پا‌های کشیده دوران جوانی‌اش سراپا لباسش سبز بود. یک تکه از لباسش را به من داد و گفت این هدیه‌ای است از طرف من به تو. همین یک جمله کافی بود تا کمی آرام‌تر شوم و بتوانم نبودنش را تحمل کنم. حالا دیگر خواب‌هایی که از بابا می‌بینم من را در تحمل این دوری و دلتنگی کمک می‌کنند. از شب اول تا قبل از خاکسپاری سراغش را از بیمارستان می‌گرفتم و منتظر معجزه بودم. مادرم تا چندوقت پیش فقط منتظرش بود و هروقت از گلزار شهدا برمی‌گشتیم، می‌گفت بابا نگفت کی برمی‌گردد. وقتی سؤالی برایم پیش می‌آمد، بی‌اختیار شماره‌اش را می‌گرفتم تا از او بپرسم. بعضی شب‌ها به اتاقش می‌روم تا نفس‌هایش را چک کنم. آخر هر شب قبل از خواب تا نفس‌هایش را چک نمی‌کردم خوابم نمی‌برد.

از جنگ و روز‌های جبهه برایتان صحبت می‌کرد؟ چقدر پای خاطراتش می‌نشستید؟

یاد‌آوری روز‌های گذشته و جنگ برای پدر سخت بود و باارزش. خیلی کم در موردش صحبت می‌کرد. فکر می‌کنم خاطرات دوستان و همرزمان شهیدش اذیتش می‌کردند. بعضی وقت‌ها سر به سرش می‌گذاشتم و می‌گفتم چرا این کار را کردی که این همه درد بکشی؟ اگر جنگ بشود دوباره می‌روی؟ پدر با خیال راحت و اطمینان کامل می‌گفت دوباره می‌روم! می‌گفتم کجا می‌روی با این شرایط؟ می‌گفت می‌روم در آشپزخانه برایشان غذا آماده می‌کنم. سیب‌زمینی پیاز پوست می‌گیرم. می‌روم کفش‌هایشان را تمیز می‌کنم و لباس‌هایشان را می‌شویم. این کار‌ها که نیازی به پا ندارد. پدر درست می‌گفت این کار‌ها غیرت می‌خواست و گذشت که پدرم با تمام وجود غیور بود.

در پایان اگر صحبتی دارید، بفرمایید.

نبودن‌های پدر برایمان سخت است، اما وقتی فکر می‌کنم که پدر به آرامش رسیده همین حس برای تسلی خاطر ما کافی است. پدری که همه وجودش غیرت بود. پدرم در دستنوشته‌ای که از زندگی و حضورش در جبهه برای ما نوشته و به یادگار گذاشته به دوستان شهیدش اشاره کرده است که در اینجا می‌خواهم یادی از این عزیزان شهید بشود: شهیدان علی صبقی، محمدحسین سعادت، علیباز مصدق، عبدالمحمد مصدق، نعمت‌الله مصدق، بهروز رضایی، قاسم احمدی و یدالله تنگ‌ارمی.

منبع: روزنامه جوان

انتهای پیام/

برچسب ها: شهید ، دفاع مقدس
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۹:۱۱ ۱۳ آذر ۱۳۹۹
روحش شاد و خداوند به بازماندگانش صبر عنایت بفرماید