به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، از صدای پچ پچ پدر و مادرم چشمهایم را باز کردم هنوز هوا تاریک است حوصله نداشتم ساعت را نگاه کنم حتما مثل همیشه عقربههای ساعت عدد پنج را نشان میدهد. سرم را چرخاندم از لای درب نیمه باز پدرم را دیدم که در حال جمع کردن سجادهاش بود، باز چشمهایم سنگین شد...
صدای مادرم را شنیدم که میگفت حسین آقا این دوتا لقمه نان و پنیر را بگیر، باز که ظرف غذایت را فراموش کردی آخه چندبار بگم بعد از کارت در کارخانه بیا خونه استراحت کن چرا باز میروی سر کارهای بنایی حسابی خودت را خسته میکنی.
پتو را روی سرم کشیدم، چون پدرم هر چقدر هم عجله داشته باشد موقع رفتن سری به اتاق ما میزند، یک بار شنیدم که به مادرم گفت این روزها بالاخره تمام میشود و این بچهها مزد زحمات مرا میدهند، برنامه هر روز صبح ما همین بود؛ صدای بسته شدن درب را شنیدم و این یعنی پدرم رفته؛ پتو را کنار زدم دستی به چشمانم کشیدم متوجه اشکهایم نشدم که کی صورتم را خیس کردهاند.
مادرم در آشپزخانه مشغول بود این را از سروصدایش فهمیدم، از پنجره اتاق به حیاط کوچک، اما با صفایمان خیره شدم انگار داشت برف میآمد ناخودآگاه حواسم پیش پدر رفت یعنی کلاه و لباس گرم به تن داشت... هوا بس ناجوانمردانه سرد بود.
دوستانم هر روز کتابهای جدیدشان را به همدیگر نشان میدادند
روزها از پی هم میگذشتند وارد مقطع دبیرستان شده بودم و من با توجه به مشاورههایی که گرفته بودم وارد رشته انسانی شدم همه دوستانم در حال آماده شدن برای کنکور بودند و جو مدرسه شدیدا کنکوری شده بود، در مدرسه هم کلاسهای زیادی برنامهریزی شده بود، اما من به خاطر شرایط مالی نمیتوانستم شرکت کنم.
دوستانم هر روز کتابهای جدیدشان را به همدیگر نشان میدادند، دائما با خودم میگفتم نه من جا نمیزنم، دنیا هم بخواهد نمیتواند مانع من شود با تلاش و پشتکاری که حتی الان هم نمیدانم از کجا به سراغم آمد کتابهای درسیام را میخواندم نمیگذاشتم چیزی از قلم بیافتد، صورت مهربان پدرم که همیشه صبحها بالاسرمان میآمد یک لحظه از مقابل چشمانم کنار نمیرفت؛ نه صورت پدر و نه همان جمله همیشگی "این روزها هم تمام میشود".
برای تأمین پول خرید کتابهایم چند وقتی کارگری کردم
همه چیز خیلی خوب پیش میرفت شاید هم به نظرم این طور بود با زمزمههای بیماری کرونا مدارس تعطیل شد ما هم مجبور شدیم به خانه برگردیم با این شرایط نیاز من به کتابهای کمک درسی و کنکوری چندبرابر شده بود نمیتوانستم به پدرم چیزی بگویم تا اینکه به فکر افتادم بعضی روزها به سر کار بروم.
چند وقتی را برای کارگری سر ساختمان رفتم پول خوبی را جمع کردم و بلافاصله کتابهای موردنیازم را خریدم و مشغول خواندن شدم از این موضوع بسیار خوشحال بودم که با دسترنج خودم کتابهایم را خریده بودم و همین تلاشم را چند برابر کرده بود.
بعد از جلسه کنکور از خودم راضی بودم
دیگر روز و شب نداشتم حتی صداهای اطرافم را هم نمیشنیدم فقط درس میخواندم و درس... تا اینکه روز موعود فرا رسید حالا باید تلاش چندسالهام را روی کاغذ میآوردم بعد از تمام شدن امتحان خداروشکر از خودم راضی بودم، حس سبکی داشتم، چون تمام تلاش خودم را کرده بودم و حالا روزها را میشمردم تا نتایج را اعلام کنند.
همه پای تلویزیون نشسته بودیم که گوینده خبر اعلام کردم از ساعت ۱۲ نیمه شب نتایج مرحله اول کنکور بر روی سایت سازمان سنجش گذاشته میشود نگاهی به پدرم کردم، لبخندی زد و گفت: ما به تو اطمینان داریم پسرم.
دستان پدرم لیاقت سجده کردن داشت
موقع تایپ آدرس سازمان سنجش بر روی نوار جستجو قشنگ معلوم بود دستهایم میلرزد ناگهان متوجه دستان گرم پدرم روی شانههایم شدم دستانی که لیاقت سجدهگاه شدن داشتند.
شانههای پدرم میلرزید، مادرم اشک میریخت
مهرداد رئیسی رتبه ۶ منطقه و ۵۴ کشور در رشته انسانی، بیاختیار اشک در چشمانم جمع شد و با صدای بلند خدا را شکر کردم سرم را چرخاندم، شانههای پدرم میلرزید مادرم هم بیاختیار اشک میریخت... بیشک انگیزه آنروزهای من برای درسخواندن چهره خندان این روزهای پدر و مادرم بود.
بالاخره آن روزها تمام شد...
پدرم را در آغوش گرفتم و او آرام در گوشم زمزمه کرد دیدی گفتم بالاخره اون روزها تموم میشه من به موفقیت تو ایمان داشتم، دستانش را بوسیدم، از برگ گل لطیفتر بود و شاید در نظرم اینگونه بود، پدرم قهرمان زندگیم بود...
مادرم، اسطوره صبوری در زندگیم بود تا به این سن ندیدم یک بار به خاطر شرایط موجود زندگیمان غر بزند... تمام موفقیتم را مدیون این زن و مرد هستم که همیشه کنارم ایستادند.
به عهدی که با خدا بستم وفادارم
از خیلی وقت پیش، همان روزهایی که بسیار به من سخت میگذشت و به خاطر شرایط مالی نمیتوانستم کتابهای کمک درسی و تست کنکور را تهیه کنم با خدای خودم قرار گذاشتم اگه اونی بشه که میخوام به دانشآموزان مثل خودم کمک کنم، چون خیلی سخت است که علاقه به درس خواندن داشته باشی، اما به خاطر مشکلات مالی نتوانی من این روزها را تجربه کردم و بسیار سخت بر من گذشت.
بوی نعناع همه جا پر شده...
کنار پنجره خیره به مادر هستم روسری گلگلی به سر دارد دلم از بودنش لبریز شادی است، مشغول باغچه کوچکش بود چند نوع سبزی کاشته، هر روز صبح زود سبدش را پر از نعناع و ریحان و تره میکند، صفای حیاط کوچکمان این روزها چند برابر شده بوی نعناع همه جا پر شده پلکهایم را برای چند ثانیهای روی هم میگذارم خیالبافی من تا روز اعلام نتایج نهایی انتخاب رشته ادامه دارد.
با صدای برادر کوچکم که میگوید مامان من گشنمه ناهار چی داریم رشته تخیلم پاره میشود و من و مادر بیاختیار میخندیم صدای گریه برادرم بلند میشود.
منبع: فارس
انتهای پیام/