باشگاه خبرنگاران جوان - «عمه زهرا» که پا به حیاط خانه گذاشت همه چیز برای همسر ابوالفضل مشخص شد. عمه زهرا شهادت بچهها را به خانوادههایشان اطلاع میداد و پیامآور شهادت بچههای محله بود. پیرزنی که خودش هم مادر شهید بود و پسرش در عملیات خیبر به شهادت رسیده بود.
اینگونه زهرا حقیری که آن روزها در انتظار تولد فرزندش بود، متوجه شهادت همسرش ابوالفضل هراتی شد. ابوالفضل در آغازین روزهای آشناییشان تکلیف را مشخص کرده و به زهرا گفته بود: «ازدواج کردن با من یعنی آمادگی داشتن برای رسالتی زینبی، برای شهادت، برای جانبازی و اسارت.» این دو تنها ۹ ماه با هم زندگی کرده بودند. گفتوگوی ما با زهرا حقیری همسر شهید ابوالفضل هراتی را به مناسبت شروع عملیات والفجر ۸ و آسمانی شدن شهید هراتی پیشرو دارید.
استقبال از امام
ابوالفضل متولد ۲۹ مرداد ۱۳۴۱ بود. سال ۱۳۵۷ شانزده سال بیشتر نداشت که وارد جریان انقلاب شد. بعدها از فعالیتهای دوران انقلابش برایم تعریف میکرد و میگفت شبها اعلامیه پخش میکردیم و روزها با مردم در تظاهراتها همراه میشدیم. شهید به حضرت امام (ره) علاقه خاصی داشت. آرزو داشت به دیدن ایشان برود. نمیدانم موفق شد یا نه! یادم است عکس امام همیشه در جیبش بود. زمانی که حضرت امام از پاریس به ایران آمدند، ایشان به بهانه کار شخصی و درست کردن کارهای هنرستان به تهران و استقبال حضرت امام رفت.
اعزام به سوریه
ابوالفضل در اوقات فراغت کارگری میکرد و مخارج خانواده را به دست میآورد. پس از پیروزی انقلاب و اتمام تحصیلات دوره متوسطه در رشته مکانیک، وارد کمیته انقلاب اسلامی شد و حدود یک سال آنجا فعالیت کرد. بعد از آن به دلیل تحرکات ضد انقلاب در غرب کشور دی ۱۳۵۹ وارد سپاه شد.
سال ۱۳۶۰ فرماندهی گروهان اعزامی از دامغان به غرب کشور را بر عهده گرفت و سال ۶۲ آنقدر شایستگی از خود نشان داد که برای آموزش جوانان شیعه او را به سوریه و لبنان اعزام کردند. به گفته همرزمانش ابوالفضل در صحنههای نبرد درایت داشت و کاردان بود و شناخت عمیقی نسبت به مسائل داشت. در مدتی که در لبنان بود، به زبان عربی تسلط پیدا کرده بود. بعدها چند باری وقتی در محاصره نیروهای عراقی بودند، با دانستن زبان عربی خود و دوستانش را نجات داده بود.
همسرم عاشق جبهه بود. علاقه زیادی به بسیجیها داشت، گویی که آنها جزو خانوادهاش بودند. وقتی به لبنان رفته بود، در یکی از عملیاتهای جبهه حضور نداشت و از این بابت ناراحت بود. دلش نمیخواست از این قافله عقب بماند. با اینکه در لبنان برای کارهای نظامی به او احتیاج داشتند، به ایران برگشت و خودش را به جبهه رساند. وقتی هم که از جبهه برمی گشت به خانه همسایه مان میرفت. آن زمان همسایه ما برای جبهه نان میپخت. اگر یک بار به دیدنش نمیرفت، گویی چیزی را گم کرده باشد. با شوخی خستگی را از تن همسایهها بیرون میکرد و نشاط و انرژی تازهای به آنها میبخشید.
شهید ابوالفضل مهرابی
ابوالفضل به دنبال این بود که ازدواجش هیچ تأثیری روی رفتن یا نرفتنش به جبهه نداشته باشد. همیشه دوست داشت با خانوادهای وصلت کند که مانع رفتن ایشان به جبهه نشوند.
شهید مهرابی دوست مشترک برادرم حسن و همسرم ابوالفضل بود. در حقیقت شهید مهرابی مرا به ابوالفضل توصیه کرده و گفته بود خواهر حسن در شأن شماست. ابوالفضل هم پیگیر شده و متوجه شده بود من در دبیرستان «پروین» درس میخوانم همان مدرسهای که خواهرش هم در آن درس میخواند. همین بهانه آشنایی من با خواهر ایشان شد و با آشنایی بیشتر به هم معرفی شدیم. در نهایت اردیبهشت ۶۴ ازدواج کردیم و ابوالفضل در همان سال به سفر حج مشرف شد. صحبتهای شیرین ابوالفضل در شبی که قرار بود پاسخ نهایی را بدهیم، هیچ وقت یادم نمیرود. او در همان جلسه اول برایم از جبهه و جنگ روایتها کرد و گفت «هر که درد دین دارد و سوز انسانیت و دل به هوای انقلاب اسلامی ایران سپرده و قلبش برای آن میتپد، به جبهه ارادت دارد!»
گفت ازدواج کردن با او یعنی آمادگی داشتن برای رسالتی زینبی، برای شهادت، برای جانبازی و برای اسارت. ملاک من برای ازدواج با او بیشتر از هر چیز تقوا بود. برادرم حسن با شهید ارتباط صمیمانه و تنگاتنگی داشت و خیلی هم موافق این ازدواج بود. برایم همیشه از خصوصیات ابوالفضل تعریف میکرد و این موضوع به من آرامش و اطمینان قلبی میداد.
نماز جماعت
احترامی که همسرم به پدر و مادرش میگذاشت خیلی عجیب بود. در مقابل پدرش حتی یک بار هم سرش را بلند نمیکرد و روی حرف او حرفی نمیزد. بعد از فوت پدرش، احترامی که به مادرش میگذاشت واقعاً خاص بود. اگر هر کاری داشت سعی میکرد به بهترین وجه برایش انجام دهد. به همه خواهرها چه کوچکتر و چه بزرگتر احترام میگذاشت. حاجی ابوالفضل صبور بود و توکلش بر خدا. در یک سال هم به مکه رفت و هم ازدواج کرد و این جز با عنایت حضرت حق میسر نبود. همیشه میگفت خدا خودش کارها را برایم جور میکند.
ابوالفضل عاشقانه برای نماز میایستاد. ما فقط یک اتاق داشتیم. نیمههای شب از صدای زمزمه حاجی بیدار میشدم میدیدم در محراب نماز روی دو زانو نشسته و دعا میکند. حاجی صورت نورانی و جذابی داشت که دلم میخواست همیشه نگاهش کنم. وقتی در آن حالت او را میدیدم همه وجودم چشم میشد و او را نگاه میکردم. هنوز هم تمام حرکات و نماز خواندنش مثل یک فیلم از جلوی چشمانم عبور میکند. همیشه با وضو بود. یک عبا داشت که هنگام نماز روی دوشش میانداخت و من آن عبا را خیلی دوست داشتم. وقتی دامغان بود همیشه برای خواندن نماز جماعت با هم به مسجد میرفتیم. آن موقع حاجی موتور داشت. در راه اگر پیرمرد یا فامیلی را میدید او را به منزلشان میرساند بعد دنبال من میآمد.
یک بار که با هم از مسجد برمی گشتیم در راه پیرمردی را دید که پدر شهید هم بود. حاج ابوالفضل به من گفت شما پیاده شو من ایشان را برسانم. همین جا بایست برمی گردم. آن پیرمرد را رساند منزلش و برگشت. با این که سالها از آن شب گذشته هنوز هم وقتی به آن قسمت از کوچه میرسم یاد و خاطره آن شب برایم زنده میشود. حاج ابوالفضل آن قدر به نماز جماعت و نماز اول وقت علاقه داشت که حتی اگر در منزل مهمان داشتیم او از مهمانها اجازه میگرفت و به مسجد میرفت.
۹ ماه زندگی مشترک
زندگی با او مثل یک خواب شیرین و زیبا بود که با نبودنش بیدار شدم. افسوس که عمر این ازدواج خیلی کوتاه بود؛ فقط ۹ ماه. حاجی سه بار به جبهه رفت. هر ۴۵ روز یک بار به مرخصی میآمد. هفت، هشت روز پیش ما میماند و باز راهی جبهه میشد. در این ۹ ماه، یک ماه ونیم در مکه بود. ۱۵ روز در مشهد برای آموزش شنا و بقیه روزهای باقیمانده را کنار ما بود. آخرین باری که میخواست به جبهه برود راهی بارگاه ملکوتی حضرت رضا (ع) شدیم و سه، چهار روزی را در مشهد گذراندیم.
قبل از رفتن هم حرفهایش را به برادرش مهدی زده بود. ایشان برایمان روایت کرد که دی ۱۳۶۴، در منزل پدریمان زیر کرسی نشسته بودیم. ابوالفضل آخرین حرفها و سفارش هایش را به من گفت: «داداش! بعد از من تو مرد این خانه هستی. حرف تو حرف من است! هوای مادر را داشته باش، هوای بقیه را هم همین طور!» خبر شهادت ابوالفضل برای برادرش مهدی هم سخت بود. مهدی میگفت وقتی ابوالفضل شهید شد من بیاطلاع بودم.
یک شب قبل از عملیات والفجر ۹ عقب آمدیم. یکی از برادرها به من گفت نمیخواهی بروی خانه؟ گفتم نه! مگر چه خبر است؟ گفت نمیدانم، ولی مثل این که مادرت مریض احوال است. تا این را شنیدم، همان موقع ته دلم خالی شد. احساسم به من میگفت غیر از مریضی مادر باید خبر دیگری باشد و هیچ چیز جز خبر شهادت حاجی نمیتواند باشد، ولی از آنجا که دلم نمیخواست باورکنم به روی خودم نیاوردم. آمدم تهران و از آنجا به دامغان رفتم. متوجه شدم برادرم شهید شده است. من از او عاقبت بخیری و شفاعت را طلب میکنم.
گردان پیاده موسی بن جعفر (ع)
ابوالفضل در عملیات والفجر ۸ معاونت گردان پیاده موسی بن جعفر (ع) را به عهده داشت. داماد خانوادهشان هم همرزم ایشان بود. گردان پیاده موسی بن جعفر (ع) با اینکه میدانستند شاید برگشتی برایشان نباشد و خیلی از آنها به شهادت برسند پیشروی میکنند تا مسیر عبور دیگر بچهها را مهیا کنند. ساعت ۴ صبح تیر به پشت سر ابوالفضل اصابت میکند و به آغوش دامادشان میافتد. ابوالفضل از ایشان میخواهد که وقت شهادت کلاه خود را روی صورتش بگذارد تا نیروها روحیهشان را با دیدن چهره فرمانده شهیدشان از دست ندهند. معاون گردان پیاده موسیبنجعفر (ع) بود و سرانجام در عملیات والفجر ۸ کنار اروند خروشان (جزیره امالرصاص)، مزد جانبازی هایش را گرفت و در ۲۱ بهمن ۶۴ به آرزویش که شهادت در راه خدا بود رسید.
عمه زهرا!
حدود هفت، هشت روزی از عملیات والفجر ۸ گذشت و خبری از ابوالفضل نشد. نگران بودیم. معمولاً بعد از عملیاتها ما را از احوال خودش مطلع میکرد. همین بیخبری به دلم انداخت که احتمالاً اتفاقی برایش افتاده است. تا اینکه عمه زهرا به خانهمان آمد. با دیدن عمه زهرا متوجه شدم که ابوالفضل به شهادت رسیده است. عمه زهرا پیامرسان شهادت بود و خبر شهادت بچههای محل را به خانوادهها میداد. خودش هم مادر شهید بود. من و ابوالفضل ۹ ماه با هم زندگی کردیم و ماحصل زندگیمان هم یک فرزند به نام فاطمه است. من زمان شهادت ابوالفضل باردار بودم. ابوالفضل توصیههای زیادی درباره تربیت فرزندش داشت و من امیدوارم توانسته باشم آنطور که باید او را تربیت کنم که باعث افتخار پدر شهیدش شود.
وصیتنامه شهید
ایشان برای خانواده چند خطی را مرقوم کردهاند. ابوالفضل خطاب به مادرشان اینگونه نوشتهاند: «. ببین ننه جان! مرگ دست خداست. هر که را بخواهد میبرد و هر که نخواهد نمیبرد. ما میتوانستیم به جبهه نیاییم و در پشت جبهه در سن کهنسالی بمیریم، اما خدا خواست و به جبهه آمدیم و راه شهادت را برای ما باز گذاشت. خداوند خواست که بیاییم و در راه خودش به شهادت برسیم. و، اما مادر من! تو باید خدا را شکر کنی. حالا که تو راضی به رضای خدا هستی پس باید صبر کنی.
مشکلات را تحمل کنی و به حرفهای دیگران که فقط برای ناامیدکردن توست گوش ندهی. ناراحت نباش. از خدا بخواه من را بیامرزد. هر وقت رفتی سر خاک بابا، جای من هم برایش فاتحه بخوان. از بابا هم بخواه تا مرا ببخشد. تو هم مرا ببخش و از من راضی باش. لباسهای سپاه را به سپاه تحویل دهید. لباسهای کار و دیگر وسایل را هرطور که خواستید. مبلغ ۵ هزار تومان به مسئول گروهان شهید مهرابی بدهید.»
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/