دم دمای ظهر بود صدای فروشنده دورهگرد بعضی از زنان همسایه را دور خود جمع کرده بود.
به در آبی رنگی رسید با آستین عرق پیشانیش را پاک کرد ریسمانی که از پشت در به دستگیره وصل بود را کشید وارد دالان کوتاه و نیمه تاریکی شد.
بوی خاک همه جا پیچیده بود؛ حیاط تازه شسته شده بود بوی خاک همه جا پیچیده بود نور آفتاب از لابهلای برگ سبز درختان میتابید و به موزائیکهای کهنه جانی تازه بخشیده بود.
محمد با چشمهایی که از خوشحالی برق میزد به دنبال مادرش میگشت، اتاقشان انتهای حیاط توی زیرزمین بود ۱۰ تا پله میخورد بعد از آن اتفاق شوم پدرش خانهنشین شده بود.
مادرش نانآور خانه بود؛ سبزی پاک میکرد در کارهای خانه به زنان همسایه کمک میکرد تا چرخ زندگیشان بچرخد.
پرده را کنار زد بوی نَم و رطوبت به صورتش زد هنوز به این بو عادت نکرده است، مادر و خواهرهایش مشغول پاک کردن سبزی بودند.
قبل از آن سیلی سخت روزگار در خانه خودشان زندگی میکردند زندگی با تمام سختیهایش برایشان شیرین بود بعد از اینکه پدرشان از روی داربست افتاد مجبور شدند خانه را بفروشند و خرج دوا درمان پدر کنند.
محمد صدای بغضدارش را با تک سرفهای صاف کرد و مقابل مادر نشست، اما هنوز میترسید نگاهش کند.
قطره اشک لجوجی را که داشت از گوشه چشمش سرازیر میشد با انگشتش سریع پاک کرد.
کاغذ را سمت مادرش گرفت مادرش دیپلم داشت، چشمهای خستهاش را به برگه دوخت همه عددهای روی برگه ۲۰ بود، محمد سر از پا نمیشناخت کاغذ را از دست مادرش قاپید منتظر حرف مادر نماند و به اتاق پدر رفت.
نگاهی به چثه لاغر و تکیده پدر کرد گرمای هوا زیاد بود و داخل آن زیرزمین نمور چند برابر شده بود پنکه آبی رنگی که خاله صدیقه داده بود با سر و صدای زیاد مشغول کار بود و موهای جوگندمی پدر را تکان میداد.
ببین بابا همه نمرههام ۲۰ شده حالا میتونم وارد همان مدرسهای شوم که عباس پسر خاله صدیقه پارسال به آن جا رفت.
صدای خنده پُر از خوشحالی محمد حال و هوای زیرزمین را عوض کرده بود، نگاه پدر شوکه و براق بود نگاهی که تا حالا از پدر ندیده بودند.
به آشپزخانه رفت جایی کوچک که در انتهای اتاق قرار داشت و هیچ نشانی جز یک یخچال کوچک کِرم رنگ و یک اجاق گاز سفید رنگ و رو رفته و چند تکه ظرف ملامین آن جا را به آشپزخانه شبیه نمیکرد، بطری آبی را سر کشید چند قطره آب روی چانهاش ریخته بود با پشت دستش پاک کرد.
بالشت کوچکی زیر سرش گذاشت دراز کشید و چشمهایش را بست و در رویای عمیقی که عباس از آن مدرسه برایش ساخته بود فرو رفت.
با صدای بیرمق مادرش چشمهایش را باز کرد، مادر هنوز مشغول پاک کردن سبزی بود، اما خبری از خواهرهایش نبود.
محمد پسرم بیا کنارم بشین چند کلمه باهات حرف دارم، محمد بیخبر از همه جا و به گمان اینکه حرفهای مادر در مورد مدرسه جدید است کنارش نشست.
چند باری حرفهایش را دوره کرد تا مبادا دل نازک پسرش را بشکند گفتن هر کلمه از این حرفها مانند خنجری در قلبش فرو میرفت، مادر از حال بد پدر گفت از هزینه داروها و آمپولها از زخم بستر پدر که در این گرمای هوا هر روز سرباز میکند، مادر از درماندگیاش در تأمین داروهای پدر گفت.
چه شبهایی که با شکم گرسنه نخوابیده بودند، عزت نفس مادر اجازه کمک خواستن از کسی را نمیداد هر از گاهی هم که خالهها و داییها کمکش میکردند مادر مقابلشان میایستاد و میگفت خودم از پس زندگی برمیآیم.
محمد از همان حرفها تا آخر قصه پُرغصه مادر را خواند، با صدای عفت خانم همسایه اتاق بالایی هر دو نگاهشان به سمت در چرخید.
سهیلا خانم تلفن با شما کار دارد چادرش را بدون هیچ حرفی روی سرش انداخت نگاهی به چشمهای مظلوم و شرمنده پدر کرد، دستهایش را با گوشه چادر پاک کرد و پلهها را بالا رفت.
چهره غمگین و اشکآلود محمد به در خیره ماند نگاهش را سمت اتاق پدر چرخاند انگار پدر هم بغض داشت چشمهایش را روی هم گذاشت.
گوشی تلفن قدیمی و سبز رنگی گوشه اتاق به چشم میخورد فرش قرمز و گلدانهای بزرگ با برگهای آویزان در زیر نور آفتابی که از پنجره اتاق به خانه میتابید خودنمایی میکردند، نسیمی میوزید و پرده توری را در میان دستانش میرقصاند.
مادر گوشی تلفن را برداشت و الویی گفت از پشت گوشی آقایی گفت شما مادر آقا محمد هستید؟
- بله بفرمایید!
-از طرف گروه جهادی «حامی» تماس میگیرم، ما از بچههای درسخوان و با استعداد، اما کمبضاعت حمایت میکنیم امروز که به مدرسه محمد آمدیم آقای مدیر از شرایط پدر محمد برایمان گفت و اینکه این پسر توی درسهایش نمونه است حالا اگه خدا بخواد میخواهیم محمد را به مدرسه خوبی بفرستیم و تمام هزینههای تحصیلیاش را پرداخت کنیم.
بیشتر بخوانید
دیگر چیزی نمیشنید زمان برایش متوقف شده بود و قطرات اشک بدون هیچ مقاومتی روی صورت خستهاش روان شده بود تا چند لحظه پیش دنیا برایش به آخر رسیده بود و خود را تنها و بیکس در بیابانی برهوت میدید، اما حالا انگار دریچهای از همان بیابان بی آب و علف به دشتی سبز و پُرگل برایش باز شده بود.
چند دقیقهای گذشت مادر پرده را کنار زد و اشک شوقش را با پشت دستش پاک کرد.
محمد پایین پلهها ایستاده بود و بیخبر از همه جا خود را در آغوش مادر یافت که مانند ابر بهار در گرمای تابستان میبارید.
لحظات انتظار برای محمد به کُندی میگذشت روی نیمکت چوبی گوشه حیاط نشستند و به دیوار تکیه دادند مادر پلکهایش را روی هم گذاشت و شروع به حرف زدن کرد و محمد حیران به چشمها و دهان مادر خیره شده بود.
محمد در عالم خودش بود، رنگش پریده بود، گیج شده بود نگاهش سرگردان بود باورش نمیشد که به آرزویش رسیده باشد، اما پیدا بود که از ته دل خوشحال است قطره اشکی از گوشه چشمش غلتید و این شادی را کاملتر کرد.
مادر چشمهایش را بسته بود و این شعر را زیر لب نجوا میکرد خُرم آن کس که در این محنتگاه، خاطری را سبب تسکین است...
منبع:فارس