بمیرد آدمی که رازی در سینه داشته باشد و جسمش برای برملا کردنش یاری ندهد. بمیرد بزرگِ قومی که شنیده نوادهی رسول خدا از مکه عزم عراق کرده و پا برهنه به استقبالش نرود. بمیرد انس پسر حارث که پیر است و بند بند بدنش تحلیل رفته. بمیرم من که هنوز راز رسول خدا را در سینه دارم و لب فرو بستهام. بمیرم من. بمیرم من.
دخترم با ظرفی سفالین کنارم ایستاد: «دور از جانتان پدر، چرا آرزوی مرگ میکنید؟! شیر شتر است، چند روزیست لب به غذا نبردهاید، جوانان و عشیره ترس جانتان را کردهاند و اکنون پشت در خانه منتظرند، میگویند تا شیخ به شیر و عسل جانی تازه نکند نمیرویم!»
من بزرگشان بودم و برایشان عزیز، اما حسین که عزیزتر است، حسین که محبوب حبیب خداست، پس او چه؟ دست به شانهی ظریف دخترم گرفتم و با یا محمداه بلند شدم اما هنوز نایستاده بر زمین افتادم، ظرف شیر و عسل را نزدیک دهانم آورد و جرعهای به زور میهمانم کرد اما دهانم زهر بود و تلخ، به سر اشاره شدم نزدیکتر بیاید و سفرهی دل گشودم: «میدانی که حسین در راه کوفه است؟»
_میدانم پدر
_میدانی که از این نامردمان آبی گرم نمیشود
_میدانم
با تمام توانم دستانش را فشردم و در چشمان معصومش خیره شدم: «پس جان پدر، قوممان را به حیلهای از خانه دور کن تا من رازی را برایت فاش سازم! رازی که سالهاست از زبان رسول الله در سینهام به امانت محبوس مانده»
کیست او را یاری دهد؟
دخترم به میان اتاق آمد، درها و پنجرهها را بست و درزها را با خمیر خرما گرفت، بعد روبهرویم نشست و آرام خیره شد: «بگو پدر که اگر گفتن آن راز سبکترتان میکند من اینجایم تا با شما سنگینی بارش را به دوش بکشم» دستی به سینه زدم و ناگاه بغضم ترکید، کلمات ناخودآگاه از میان قلبم به زبان جاری میشد، مانند رودی که پس از سالها سرگردانی راه دریا را یافته باشد:
«من از رسول خدا در حالی که به فرزندش حسین اشاره میداد شنیدم که گفت: ««این پسرم در سرزمینی که به آن کربلا گفته میشود، کشته خواهد شد، پس هر یک از شما آن را درک کرد، او را یاری دهد.»
اشک بر گونههای دخترم جاری شد و به گلایه رو گرفت: «از چه نشستهای پدر؟ تو از صحابهی پیامبر و جنگجوی یل جنگهای بدر و حنینی؛ آیا سزاست رسول الله این امانت نزد تو به ودیعه گذاشته باشد و در روز موعود از یاری فرزندش فرو بمانی؟ کیست حسین را یاری دهد پدر، اگر صحابهی جدش به سوی او نشتابند؟ هان؟ پس بشتاب پدر، بشتاب و هُشدار که نوادهی رسول الله چشم به راه توست!»
خمیده قامت قافلهی عشق
بر اسبم نشستم اما با کمری خمیده، باید پیش از رسیدن ابن زیاد به حسین میرسیدم؛ دخترم شمشیر را بر پشتم بست، سنگین بود اما قوای جدیدی در تنم دمید، همسایه به طعنه از کنارم گذشت: «یا شیخ، تو را چه به میدان جنگ؟ باز عطر بدر و حنین به مشامت خورده که هوایی شدهای؟» نگاه از شومی نامردیاش دزیدیم و اسبم را هی کردم، انگار باد برای رساندم به کربلا موکل شده بود و من، حضرت سلیمانی که ساعاتی بعد نزد حسین بودم!
گردوخاک بر ابروانم لانه کرده بود و تاری چشمانم را دو چندان میکرد، نفسم از سوز آفتاب بیابان به شماره افتاده بود که مردی از دور به سویم تاخت، عجیب بود، چرا من هیبت رسول خدا را در وجودش میدیدم؟ او میتاخت و گویی پیامبر بود که در جنگ حنین به سویمان میآمد؛ من اما به ناگاه از اسب در آغوشش به زمین افتادم، نگاه مهربانی داشت با محاسنی سیاه که سپیدی، آرام میانشان رگه انداخته بود، مردد بودم اما با خود گفتم اگر سراب بیابان نباشد حتما رسول خداست که برای نجاتم آمده، آری، او رسول خداست، پس هراسان دستی به ردایش گرفتم: «السلام علیک یا رسول الله؛ الوعده وفا؛ تو سالها پیش حسینت را نشان دادی و فرمودی در سرزمینی به نام کربلا کشته خواهد شد، خود گفتی اگر خبرش را شنیدی به یاریاش بشتاب؛ حال در کربلایم اما تو را میبینم، پس حسین کو؟»
مرد لبخندی زد و جرعهای آب به کامم نشاند: «حسین منم شیخ، فرزند رسول خدا» نگاهش کردم، چونان عاشقی که معشوق را؛ و بر دستانش بوسه نشاندم، انگشتهای حسین عطر پیامبر میداد، همانجا و بر دامانش خوابم برد.
شیطانی بر دوش
حسین نگفت نه، نگفت برگرد، و حتی به رویم نیاورد که با این کمر خمیده و ابروهای تا روی چشم تنیده در میدان مضحکهمان میکنی، او به من ایمان داشت و روحم را آنقدر جوان کرد که جسم پیر و فرتوتم در برابر ناتوانی تنم به کرنش افتاد.
حسین در ورودی خیمهام ایستاده بود، صدای قدمهایش محکم بود و متین، با نگاهی باوقار اذن دخول خواست، سرافکنده به استقبالش شتافتم و به ماموریتی که خون در رگهایم دواند لبیک گفتم. حسین از من میخواست که بزرگی کنم! که بروم و به عمر بن سعد بگویم آهای مردک، من نه از بنیهاشمم و نه از بنیامیه، من صحابهای هستم که از رسول خدا برایت کلام آوردهام، که نباش جزو آنانی که یاری خواستن فرزند رسول خدا را شنیدند و دست در گوش نهاندند.
در خیمهی عمر بن سعد اما بزم شیطان بود، مرا که دید به احترام تمام قد ایستاد و منتظر سلامم ماند. از خشم نفس نفس میزد: «چرا سلام نکردی شیخ؟ آیا ما را کافر و منکر خدا پنداشتهای؟!» نیشخندی زدم و عیشش را تلخ کردم: «چگونه منکر خدا و پیامبر نیستی پسر سعد؟ و حال آن که برای ریختن خون فرزند پیامبر دامن همّت به کمر بستهای!» عمر بن سعد لختی سر به زیر افکند، دانستم که حرفهایم در او اثر نمیکند و شیطان را دیدم که بر شانههایش نشسته، پس عزم بازگشت کردم در حالی که میشنیدم اینگونه با خود زمزمه میکرد: «به خدا سوگند میدانم که کشنده این گروه در دوزخ است ولی فرمان عبیدالله باید اطاعت شود!»
جنگی حسینی
به خیمه بازگشتم و از مولایم حسین اذن جهاد خواستم، میدانستم که پایان ما و این قوم، خون است؛ حسین با نگاهی مملؤ از عطوفت به جانبم ایستاد، من حکم دوست جدش را داشتم، ننگ بود که محبوب حبیبم رسول الله را با کمر خمیده و دستهای لرزان و موهای پریشانم دلسرد کنم، پس شال کمرش را به امانت برده و کمر خمیده از گذر روزگارم را با آن چنان محکم بستم که قامتم را راست نگه دارد، آنگاه حسین ابروان افتاده بر چشمهایم را با پیشانیبندی بست و شمشیر کشیده به سوی بنی امیه تاختم، مانند جنگ بدر، مانند جنگ حنین؛ سبک و نیرومند و چابک.
راوی: پس انس بن حارث کاهلی در حالی که از شدت کهولت سن، قامت خمیدهاش را با شال کمر راست نگه داشته بود به میدان شتافت و اشکهای امام حسین (ع) را با دیدن این حالتش در بدرقه به میدان، جاری ساخت؛ او مانند شیر به قلب دشمن زد و اینگونه رجز میخواند:
«قَدْ عَلِمَتْ کاهِلُها وَدُودانُ
وَالخَندَفیّونَ وَقَیسُ عَیلانِ
بِأنَّ قَوْمی آفَةٌ لِلأقرانِ
یا قَومُ کُونوا کَاسُودِ الجان
وَاسْتَقْبِلُوا القَومَ بِضرِّ الآنِ
آلُ علیٍ شیعَةُ الرَّحمنِ
وَ آلُ حَرْبٍ شیعَةُ الشَّیطانِ
تیره های کاهل و دودان و خندف و قیس عیلان همه میدانند که قبیله من نابود کننده هماوردانند. ای یاران، همچون شیر غران باشید و هم اکنون رو در رو با دشمنان بستیزید که آل علی پیرو رحمان و آل حرب (بنی سفیان) پیروان شیطانند.»
پس انس میجنگید و هجده تن از حزب شیطان را به هلاکت رساند در حالی که خون سر با ابروان سپیدش یکسان شده بود و بلند به محبوبش رسول الله سلام میداد، آنقدر بلند که گویی اکنون روبهرویش ایستاده و دست به سویش دراز کرده باشد.
منبع: فارس