خس خس سینه امانش را بریده است، ناگهان از خواب بیدار میشود و میبیند «لیلا» همسرش، دل نگران در حالی که لیوان آبی به دست دارد کمکش میکند بنشیند، اما «محمد» هنوز نفسش به جا نیامده، فوری قرص و اسپری تنفسی را از لیلا میگیرد و آب را سر میکشد. چند ثانیه بعد هم دستگاه اکسیژن را وصل میکند تا زودتر حالش جا بیاید تا نکند مرجان، حسین و امیرحسین از خواب بیدار شوند و بدخواب شوند. اما انگار شب برای «محمد احمدینیا» تمامی ندارد.
صدام حسین فقط پیروزی میخواست آن هم با بمبهای شیمیایی!
خودش را به خواب میزند تا شاید دقایقی همسرش راحت بخوابد، اما همین که چشمانش را میبندد، زمان به عقب بر میگردد، تنها چند روزی به سال۱۳۶۷ باقی مانده است، رزمندگان اسلام در آن سوی مرز ایران و در خاک عراق با همکاری کردهای مسلمان عراق در حال نبرد با رژیم بعث هستند، در نبرد رودرو دشمن به مشکل برخورده است و ایران نیز کمتر از انگشتان یک دست تلفات داده است، رژیم تا دندان مسلح بعثی روی به نبرد ناجوانمردانه میآورد و با بمباران شیمیایی خطوط نبرد میخواهد پیروز این میدان باشد!
«محمد احمدینیا» جانباز شیمیایی ۵۵ درصد
بمباران شیمیایی عقبه رزمندگان اسلام منجر به شهادت یک گردان پشتیبانی در حال استراحت میشود، بعضی از رزمندگان در خطوط مقدم به شهادت رسیدهاند. در فاصله ۱۵ کیلومتری با مرز ایران، صدام حسین حتی به مردم عراق هم رحم نمیکند و با بمباران شیمیایی حلبچه جنایت بیسابقهای را مرتکب میشود. گردان رزمی در حال عزیمت به منطقه هستند که همزمان با بمباران حلبچه، هواپیماهای عراقی محل استقرار آنها را بمباران میکنند. حال نیروها مساعد نیست، اما با این وجود نقشه و کالک عملیات را جمع و جور میکنند و با تغییر فرکانس بیسیمهای خودی تلاش دارند اطلاعات نبرد را حفظ کنند.
شرایط خاکسپاری شهیدان شیمیایی حلبچه
محمد دیگر تاب نمیآورد، چشمانش را باز میکند، یادآوری آنچه که در حلبچه گذشته است، برایش دردآور است. آرام از روی تخت بلند میشود، به بیرون اتاق میآید، دیگر خواب به چشمانش نمیآید، هنوز تصویر به خاک سپردن اعضای خانواده کرد مسلمان عراق در نزدیکی حلبچه جلوی چشمانش است، چون دیگر مرد کُرد توانی نداشت که جنازهها را به جایی دیگر ببرد و مجبور بود با کندن گودالی کمعمق بستگانش را کنار هم به خاک بسپارد.
زمان زیادی به اذان صبح باقی نمانده است، محمد سجادهاش را پهن میکند، وقتی الله اکبر را میگوید غم و غصه از یادش میرود و همین چند دقیقه نماز خواندن مسکنی برای روح و جسم زخمیاش میشود. اما انگار قرار نیست خاطرات گذشته دست از سرش بردارد. یاد زمانی میافتد که شیمیایی می شود و دیگران مجروحان شیمیایی بدحال را با هلیکوپتر به بیمارستان منتقل میکنند، عصر همان روز چشمان محمد دیگر جایی را نمیبیند، گلویش نیز به شدت میسوزد و قادر به حرف زدن نیست، حتی آب هم نمیتواند بنوشد.
بیشتربخوانید
پوست پایش همراه با جوراب کنده می شود و در میآید
۷۲ ساعت در منطقه است که همرزمانش او را به بانه منتقل میکنند، در این مدت چکمه پلاستیکیاش را در نیاورده است، وقتی پرستارها میخواهند جوراب را از پایش درآوردند، پوست پایش همراه با جوراب کنده می شود و در میآید. این درد هم بر دردهای دیگرش اضافه میشود، در این چند روزی که در بانه است، درمان جواب نمیدهد، برای همین محمد با عدهای به تبریز اعزام میشود، چهار روزی مهمان تبریزیها است، در روزهای اول محمد چشمانش جایی را نمیبیند، صدای پای پرستارها میآید، یکی به او میگوید: چرا غذایت را نخوردی و محمد میگوید: مگر غذایی است. پرستار اصلاً حواسش نیست که چشمان محمد نمیبیند و به او کمک میکند.
با صدای لیلا که برای صبحانه او را صدا میزند، به خودش میآید. حسین برای صبحانه نان گرفته است، امیرحسین هم خواب است و انگار خیال ندارد بیدار شود تا به دانشگاه برود، صدای زنگ تلفن به گوش میرسد، میداند که مرجان دخترش است، او بعد از سلام میپرسد: بابا حالت چطوره؟ محمد مانند هر روز بعد از قربان صدقه رفتن دختر تازهعروسش به او میگوید: خوبم نورچشمم و بعد با پسرانش صبحانه را میخورد و راهی دانشگاه میشود. چند ترمی است که در کارشناسی ارشد حقوق میخواند، هنوز نیم ساعتی به شروع کلاس باقی است، روی نیمکتی در حیاط دانشگاه مینشیند و در حالی که کتاب حقوق را ورق میزند،انگار در جایی دیگر سیر میکند.
در ۱۹ سالگی جانباز شیمیایی میشود
مجروحان شیمیایی را با قطار به تهران منتقل میکنند، گروهی از پزشکان و پرستاران مشغول ثبت اسامی مجروحان هستند و به بسته به شرایط جسمی بیماران آنها را به بیمارستانهای شهر میفرستند، نامش را میپرسند: میگوید محمد احمدینیا، پرستار تعجب میکند، به سربازانی که آنجا هستند، میگوید: او را با آمبولانسی که به بیمارستان لقمان حکیم میرود، بفرستید.
۲ ماه در بیمارستان لقمان حکیم بستری است، وقتی قرار است مرخص شود، یک پرستار جوان با تعجب سه بار پشت سر هم میپرسد: تو محمد احمدینیا هستی؟ پرسیدنهای متناوب تعجب محمد را بر میانگیزد و میگوید: چرا اینقدر اسمم را میپرسی؟ پرستار هم جواب میدهد: چون وقتی روز اول تو را دیدم، به خاطر سر و وضعت فکر کردم پیرمرد ۹۰ ساله حلبچهای هستی و گفتم این زنده نمیماند! اما تو که خیلی جوانی! محمد میگوید: خب! من ۱۹ سال دارم.
محمد در حال رفتن به کلاس است، در حالی که لبخند بر لب دارد و دوباره تصاویر جلوی چشمانش میآید؛ تازه جنگ تمام شده که به خواستگاری لیلا خانم میرود، لیلا خانم علیرغم اینکه به او میگویند شاید به واسطه شیمیایی شدن محمد، روی مادر شدن را نبیند، اما او با تمام اعتقاد و ایمانش جواب «بله» میدهد و دست روزگار با او همراه میشود و او اینک مادر سه فرزند است که هر یک در جانفشانی برای یک جانباز دفاع مقدس نقشی دارند. «مرجان» که ازدواج کرده، «حسین» بعد از کارشناسی به کار آزاد روی آورده و «امیرحسین» تهتغاری خانه و دانشجو است.
شهید جانباز شیمیایی «ابوالفضل فراهانی»؛ این تصاویر گوشه ای از رنج جانبازان شیمیایی است
اما زندگی این خانواده همانند زندگی هزاران خانواده جانبازان شیمیایی بر مدار مقاومت، ایستادگی و مهربانی میچرخد. برخی مواقع محمد اصلاً حواسش به داروها نیست و شاید هم از خوردن قرص خسته میشود، اما این لیلا خانم و بچهها هستند که او را سرپا نگه میدارند، خانوادهای که معنای اکسیژن خون قبل از دوران کرونا را به خوبی متوجه هستند و با چک کردن روزانه آن و استفاده از دستگاه اکسیژن، انگار نفس خودشان را چک میکنند. آنها حتی در آن روزهای پر استرس کرونایی، کارشان را تعطیل میکنند که نکند پدر خانواده کرونا بگیرد، اما با همه مراقبتها، او به کرونا مبتلا میشود و چه روزهایی که خانواده محمد دست به دعا، شفای عاجلش را از خدا مسألت میکردند.
«محمدرضا پور حسن»؛ جانباز شیمیایی
اینکه ۳۶ سال از مصدومیت شیمیایی برای محمد به سختی میگذرد، مشکل تنفسیاش که همیشه یاروغارش است، در کنارش تاولهای پوستی به خصوص در روزهای گرم بلای جانش میشود، هر چند پماد مخصوصش را میزند، اما باز هم اذیتهای تاولها تمامی ندارد. چشم چپش را پیوند قرینه کرده است و چشم راستش هم باید پیوند قرینه شود. البته خلطهای خونی در زمستان خودش را نمایان میکند و خانواده محمد همیشه نگران سرما خوردنش در فصل سرما هستند. اینها همه به کنار، عوارض شیمیایی هم روی اعصابش تأثیر گذاشته و گاه بیگاه عصبی میشود.
«کیان عابدینپور اسفندیاری»؛ جانباز شیمیایی
اینها تنها گوشهای از مشکلات عوارض سلاحهای شیمیایی برای «محمد احمدینیا» و امثال او در کنار گرانی داروها است. این جوانهای دیروز برای دفاع از این آب و خاک از جانشان مایه گذاشتند، اما دشمن با ناجوانمردی از سلاحهای شیمیایی استفاده کرد و «آلمان» با بیشترین حمایت و دادن تجهیزات شیمیایی به صدام حسین شریک این جنایت ضدحقوق بشری است. برای همین این روزها محمد احمدینیا در کسوت مدیر کمیته حقوقی جمعیت حمایت از مصدومین شیمیایی (جانباز شیمیایی ۵۵ درصد) موضوع غرامت را در کنار دیگر سازمانها و نهادها پیگیری میکند.
منبع: فارس