دختر جوان وقتی فهمید شوهرش به او خیانت کرده است، زندگی برایش تباه شد و تصمیم به خودکشی و قتل پسرش گرفت و دست به اقدام تلخی زد، اما زندگی بار دیگر روی خوش خودش را به او نشان داد. وقتی که نیلوفر را به مرکز مشاوره آرامش دعوت کردم، صدایش از پشت تلفن گویای حال پریشان او بود. با اینکه یک هفته از ماجرای خودکشی او گذشته بود، باز هم رمقی برای حرف زدن نداشت و اثر بیرحمانه قرصها باعث میشد مابین صحبتهایش سکوت کوتاهی داشته باشد تا نفسی تازه کند.
وقتی به او گفتم میتوانیم بعد از بهتر شدن شرایط جسمیاش باهم گفتوگویی داشته باشیم، گفت نیاز دارم که شما را ببینم. روبهرویم مینشیند، صدایش را صاف و گلویی تازه میکند و حکایت زندگی اش را اینگونه بازگو میکند.
در دانشگاه رشته مدیریت میخواندم. دختر سرزنده و جذاب و باوقار دانشگاه که به گفته دوستانم از کمالات چیزی کم نداشتم. با اینکه دختر دردانه خانواده بودم، اما لوس و ننر نبودم و همین، جذابیت من را چندین برابر کرده بود، به طوری که اکثر همکلاسیها و همدانشگاهیهای پسر به دنبال تصرف قلبم بودند. اما میان آنها کسی بود که برایم متفاوت از بقیه بود، متفاوت حرف میزد، متفاوت رفتار میکرد و حتی متفاوت لبخند میزد. حتی پیشنهادش هم، متفاوت از بقیه بود.
مدتی که گذشت، من و محسن مجنونوار دلباخته هم شدیم و برای ازدواج بیتاب بودیم. یادم است ۴ سال پیش رضا، دوست محسن با من تماس گرفت و گفت که میخواهد در مورد موضوع مهمی با من صحبت کند. من نپذیرفتم او را ببینم و تلفنی گفت که محسن عاشق دختر دیگری به نام مهسا است و فقط از سر لجبازی با او و برای اینکه به او ثابت کند که میتواند با دختر جذاب و ثروتمندی ازدواج کند، به تو پیشنهاد داده است. وقتی موضوع را به محسن گفتم، او گفت، رضا از سر حسادت این حرفها را زده است، چون قبل از من میخواست به تو پیشنهاد بدهد. من هم بیتوجه به توجیه غیرمنطقی او، پذیرفتم.
با وجود مخالفت پدرم با ازدواجمان به دلیل اینکه محسن هنوز شغل مناسبی نداشت، ما ازدواج کردیم؛ دوران عقد بسیار شیرینی هم داشتیم. به خاطر اعتمادی که به محسن داشتم، خانه و ماشینی را که پدرم به من هدیه داده بود، بدون اینکه پدر و مادرم بفهمند به نام محسن زدم. همچنین با سرمایهای که پدرم به اصرار من در اختیار محسن قرار داده بود، توانست شرکت کوچکی تأسیس کند و در مدت کوتاهی نیز پیشرفت خوبی داشته باشد.
چند ماهی از رفتن به سر خانهزندگیمان گذشته بود که متوجه شدم باردار هستم. وقتی به محسن گفتم، به جای اینکه خوشحال باشد، شوکه شد و گفت که فعلاً آمادگی پدر شدن ندارد و باید سقطش کنم.
همین باعث شروع اختلاف من و محسن شد. هر چه سعی کردم او را قانع کنم، نشد. حتی من را تهدید به طلاق کرد، اما من مقاومت کردم. با همه جدالها ماهان به دنیا آمد؛ هر چند زندگی عاشقانه قبل را نداشتیم، اما تنشهای گذشته را نیز نداشتیم. یک روز که محسن برای خرید به بیرون رفته بود، گوشیاش را در خانه جا گذاشت. گوشیاش زنگ خورد، برداشتم و دیدم چندین پیام و تماس داشته است. آنجا بود که متوجه شدم محسن با دختری در ارتباط است. از لابهلای پیامها و چتهایشان متوجه شدم که چند سالی میشود باهم در ارتباط هستند. حتی بارها با هم به مسافرت هم رفتهاند. یاد حرف دوست محسن، رضا افتادم که این هشدار را به من داده بود، اما من باور نکرده بودم.
مات و مبهوت بودم، نمیدانستم چکار کنم، منتظر محسن شدم؛ وقتی آمد فقط گوشیاش را نشان دادم و توضیح خواستم و او هم بدون اینکه انکار کند، پذیرفت. چه کاری میتوانستم بکنم. همه زندگیام را باخته بودم. این همه سال محسن برایم نقش بازی کرده بود و فقط از سر لجبازی با من ازدواج کرده بود. نفرت همه وجودم را فراگرفته بود.
محسن گفت، مهسا را سالهاست که دوست دارم و اگر نمیتوانی تحمل کنی، طلاقت را بگیر. من سرگردان و آشفتهحال نمیدانستم چکار کنم. وقتی با پدرم تماس گرفتم و جریان را به او گفتم، گفت من میدانستم این آدم لیاقت تو را ندارد، اما نپذیرفتی؛ حالا هم خودت میدانی با زندگیات چکار کنی؛ یا درستش کن یا بسوز و بساز. از محسن خواستم به خاطر ماهان قید مهسا را بزند، اما نپذیرفت. محسن فقط آمده بود که از موقعیت من برای رسیدن به مقاصد خودش استفاده کند و موفق هم شد.
درخواست طلاق تفاهمی دادیم و در کمترین زمان ممکن از هم جدا شدیم. مثل یک تکهسنگ بهتزده بودم و نمیتوانستم هضم کنم که چه بر سرم آمده است. وجود ماهان هم خوشحالم نمیکرد. حتی شیرینزبانیهایش برایم زهر بود و گاهی کتکش میزدم و بعد پشیمان میشدم. مدتی بود به مصرف قرصهای آرامبخش روی آورده بودم. تصمیم وحشتناکی گرفتم؛ تصمیم نابود کردن خودم و ماهان را. هر چه قرص توی یخچال داشتم در یک لیوان آب حل کردم.در مورد ماهان تردید داشتم، نمیخواستم حق زندگی کردن را از او بگیرم.
بالاخره از آبی که با قرصهای حلشده درست کرده بودم، خوردم. آب را به سمت دهان ماهان هم گرفتم که یک لحظه پشیمان شدم. نباید او را تنها میگذاشتم؛ احساس سنگینی میکردم. یادم نمیآید به ماهان از تهمانده آب لیوان دادم یا نه. صدای گریههای ماهان را که صدایم میکرد، میشنیدم. رمقی برای جواب دادن نداشتم. چشمهایم را که باز کردم، خودم را روی تخت بیمارستان دیدم که بعد از ۳ روز به هوش آمده بودم.
یاد ماهان افتادم و گریهام گرفت. سراغش را گرفتم، خوشبختانه ماهان زنده بود و همین گریههای طولانی و بیامان ماهان باعث شده بود یکی از همسایهها با اورژانس و آتشنشانی تماس بگیرد و با بدن نیمهجان من در خانه مواجه شوند.
کارشناس مرکز مشاوره آرامش فرماندهی انتظامی ویژه شرق استان تهران در این خصوص اظهار داشت: خودکشی یک رفتار روانی غیرطبیعی است که با صدمه زدن به خود به قصد مرگ صورت میگیرد و عموماً ریشه در افسردگی و استرسهای زندگی بویژه هنگام مشکلات شدید مالی، اجتماعی و شکست در روابط عاطفی دارد. خشونت خانوادگی و اختلافات زناشویی از علل مهم اقدام به خودکشی در میان زنان است و قطعاً خودکشی بهخصوص برای زنان متأهل ممکن است دارای تبعات فردی، خانوادگی، اجتماعی و اقتصادی عمیقی باشد؛ بنابراین با آموزش مهارتهای حل مسأله و تصمیمگیریهای منطقی و تخلیه احساسات و هیجانات بموقع و مدیریتشده به زنان بویژه زنان متأهل میتوان از این بحران پیشگیری کرد. همان چیزی که در زندگی نیلوفر خلأ آن به چشم میخورد، عدم تصمیمگیری و سازگاری با تعارضات بهوجود آمده در زندگیاش بوده است به گونهای که تصمیم میگیرد نه تنها خودش بلکه تنها امید زندگیاش را از زندگی محروم کند؛ بنابراین برای اینکه خودکشی در جامعه و بهخصوص در مورد کسانی که برای نوبت اول خودکشی ناموفق داشتهاند، تکرار نشود، ضروری است سیاستهایی جهت پیشگیری از این امر مهم توسط سیاستگذاران به کار گرفته شود.