گذرتان تاکنون به منطقه ۱۷ تهران افتاده است؟ اگر بومی محله نباشید و توی خیابان، کوچهها و پس کوچههایش راه بروید، اولین چیزی که توجه تان را به خودش جلب خواهد کرد، تابلوی حک شده بر پیشانی معابر است. پیشوند شهید روی بیشتر این تابلوهای آبی رنگ، نقش بسته. اینجا کوچکترین منطقه تهران با بیش از ۴ هزار شهید عنوان ویژهای دارد؛ «دارالشهدای تهران». منطقهای که تعداد شهدایش از برخی شهرهای کشور هم بیشتر است. مردم اینجا طبع لطیفی دارند؛ غریب نواز، محروم نواز و پای کار خاندان اهل بیت (ع).
در این لاله سرای پایتخت، اما یکجا حسابی خانه امید اهالی بود. ساختمان پر دارو درختی با دیوارهای کشیده و بلند آجری که خانه کودکان محروم شهر بود. همان کودکان بدسرپرست و بی سرپرستی که اگرچه بهزیستی کشور در این خانه که به نام شهید «ترکمانی» مزین بود، سرپرستی شان را برعهده داشت، اما چشم و چراغ محله بودند و اهالی خودشان را قیّم عاطفی بچه هایش میدانستند. اهالی به بچههای این مرکز میگفتند: «برکت محله». مدتی قبل، اما بنابه دلایلی تصمیم گرفته شد، کودکان این مرکز به یکی دیگر مراکز بهزیستی شهر تهران منتقل شوند. از همین جا قصه دلتنگی اهالی برای دوست داشتنیترین بچههای محله شروع شد. بچههایی که ماه محرم، در کنارشان حال و هوای دیگری داشت. اینجا قرار است چند روایت از همین دلتنگیها را بخوانیم.
یادش به خیر! تمام سال یک طرف، ماه محرم یک طرف اهالی منطقه ۱۷ تا میتوانستند سراغ این بچهها میرفتند. در شب و روز منتسب به حضرت علی اصغر (ع)، اما کولاک میکردند. به خصوص آنهایی که عمری در حسرت فرزند بودند، با تهیه شیرخشک، شیر، گوشت قربانی، میوه، خوراکیهای مورد علاقه بچه ها، اسباب بازی و انواع هدیه، خودشان را به خانه ایتام و کودکان بی سرپرست و بد سرپرستی میرساندند که، ولی نعمت یک منطقه به شمار میآمدند. حالا مدتی است، کودکان این مرکز به مجتمع بهزیستی «شبیر» منتقل شده اند. دوری راه، این توفیق هر ساله را از برخی اهالی یک منطقه گرفته، اما هنوز هم قدیمیهای محله برای بچههایی که مثل بچههای خودشان دوستشان داشتند، دلتنگی میکنند. هر وقت هرکدام از اهالی که برای ادای نذر یا تقدیم هدایا به خانه جدید بچهها میرود، سلامشان را به امانت به آنها میسپارند تا به عزیزانشان؛ بچههای نورچشمی محله برساند.
مراسم تشییع پیکر شهید «فغانی» از شهدای تازه تفحص شده در دارالشهدای تهران
خیابان شهید «علمی»، حوالی یکی از معروفترین شیرینی فروشیهای منطقه، بانویی سالمند با واکر، آسه آسه قدم بر میدارد. سراغش که میروی، متوجه میشوی میخواهد از کوچه شهید «محمدزاده»، خودش را به آستان تنها امامزاده مدفون در منطقه از نوادگان امام حسن مجتبی (ع)؛ امامزاده حسن امیری (ع) برساند. به زحمت فارسی صحبت میکند و اصالتاً آذری است. وقتی از بچهها و بهزیستی قدیمی محله از او میپرسی، میگوید: «فرقی با نوه هایم نداشتند. شوهر خدابیامرزم بنّا بود. درآمدش خیلی زیاد نبود، اما همیشه اولین قسمت از حقوقش را برای این بچهها کنار میگذاشت. میگفت، از وقتی این بچهها آمده اند اینجا و هر ماه این مبلغ را برایشان کنار میگذارم، دقت کردی چقدر برکت به مالمان آمده، خانم؟! راست هم میگفت. ما با همین برکت کربلا رفتیم، مکه رفتیم و... قبل از آن، اما پولمان انقدر برکت نمیکرد.» خودش را «هاجر» معرفی میکند و فامیلی اش را «نصیری»، میگوید: «درست است که شوهرم به رحمت خدا رفته، اما پسرم امانتی را میبرد برای بچه ها. باید ببخشند بچهها به بزرگی خودشان. ناچیز است، اما من دلم به همین خوش است. پسرم رفته خانه جدید بچهها را دیده و میگوید خیلی آباد و بزرگ است، الحمدلله!»
از هم جدا میشویم، صدای پیرزن میآید که میگوید: «دخترجان! اگر رفتی سراغ بچهها بگو «ننه هاجر» سلام رساند.» درست است که طبق قوانین مجتمعهای بهزیستی مردم نمیتوانند بچهها را از نزدیک ببینند و دیدارها ضوابط و شرایط کاملاً خاصی دارد و برای همه ممکن نیست. برای اهالی دارالشهدای تهران، اما همین که هر بار به بهزیستی محله شان سر میزدند، صدای بازی و خنده بچهها را از حیات پشتی که پر از تاب و سرسره بود میشنیدند، انگار همه چیز بود. برای همین دلتنگی هاست که مدام سلام میرسانند.
بیراه نیست که ننه هاجر میگوید به بچهها سلام برسان! اهالی منطقه هر وقت برای تحویل دادن نذری و هدایایشان به بهزیستی شهید ترکمانی سابق واقع در خیابان شهید علمی، روبروی بوستان ابوذر مراجعه میکردند، امانتیهای معنوی جالبی، علاوه بر بستهها به مسئولان این مجموعه میسپردند. شیرخوارگاه که مدتی بعد محل نگه داری از کودکان بدسرپرست و بی سرپرست هم تبدیل شد، درب بزرگ آهنی داشت که از لای نردهها میشد، سرکی توی حیاط مرکزی ساختمان کشید. همان جا که درختان مثمر در کنار درختان چنار، کاج و بوتههای بلند رز، پیچ امین الدوله، یاس و شب بو باغچه باصفایی برای بچهها ترتیب داده بود. در طول روز بچهها کمتر توی محوطه بودند تا حریمشان رعایت شود، اما کافی بود، اقبال با کسی یار میشد و از قضا موقع حضورش در مجموعه بچهها را هم از پشت نردههای درب یا اتاقک نیمه شیشهای نگهبانی میدید. حیاط با صفایی که ماه محرم تنه درختانش با کتیبههای مشکی و مزین به اشعار آیینی، سیاهپوش میشد. دسته عزاداری کودکان هم هر شب، توی همین محدوده مستقر بود.
گاهی هیأتهای محله هم با اجازه مسئولان بهزیستی و نکات مربوطه، توفیق یارشان میشد تا مدتی کوتاه در همین محوطه مستقر شوند تا بچهها بتوانند در خانه خودشان طعم یک عزاداری واقعی را بچشند. فقط خدا میداند که دستههای عزاداری برای مهمان این مجلس متفاوت شدن چه رقابت شیرینی با هم داشتند. بعضی خانوادهها هم با هماهنگی مسؤولان این مجتمع بهزیستی شام یا ناهار وعده میگرفتند تا برای بچهها نذری بپزند و برایشان ببرند.
هرکس هدیه و بستهای را برای بچهها میبرد، به مسؤولان مرکز میگفت: «سلام ما را به بچهها برسون بی زحمت!» / «میشه از طرف ما یک ماچ محکم از صورتشان بگیری؟» / «میشه بهشون بگین خیلی دعام کنن؟» / «از طرف محکم بغلشون میکنی؟» / «میشه بپرسی چی دوست دارن دفعه بعد همون را براشون بیارم؟» و... خلاصه کم نبود از این جملهها که حتی مرورشان هم حال اهالی را خوش میکند و البته برای بچهها دلتنگ.
«یحیی»، مرد میانسالی است که برای معرفی اش فقط به گفتن نام خودش بسنده میکند. همین چند ماه قبل، تازه متوجه شده که بچهها منتقل شده اند به یک مرکز دیگر و البته خیلی دیر باخبر شده. ناراحت است و میگوید: «به خاطر کرونا و فوت یکی از عزیزانم، حال روحی خوبی نداشتم اصلاً. از طرفی میگفتم بگذار این بیماری لعنتی تمام بشود، یک روز مفصل میروم و به بچهها سر میزنم. میخواستم هزینه سالگرد همسرم را به مجموعه بدهم که متوجه شدم، جابجا شده اند. خانه جدیدشان خیلی دور است در شرق تهران آن هم برای ما که جنوبغرب تهران هستیم. راستش پایم، دیگر توان حرکت ندارد. الان دو ماه است، منتظرم پسر برادرم مرخصی بگیرد و من را ببرد مجتمع شبیر تا نذری و خیرات بچهها را ببرم. همسرم که زنده بود، برای بچهها شال گردن بافته بود زمستان. خیلی به این بچهها علاقه داشت. دامن ما هیچ وقت به داشتن اولاد سبز نشد؛ حتماً مصلحتی در کار بود. برای همین عید برای این بچه ها، عیدی میخریدیم. ماه محرم، برایشان خرما و حلوا میآوردیم. شیرخشک میخریدیم و...»
آقا یحیی که خانه شان در خیابان شهید «فریدون احمدی» است و برای استراحت به بوستان ابوذر؛ باغستان همسایه روبرویی بهزیستی سابق سرزده، چشمانش پر میشود و میگوید: «یک دوره، طرح جالبی برگزار شده بود، بهزیستی بعد از انجام آزمایش و چکاپ کامل سلامت اجازه میداد بعضی افراد در قالب مربی یار، موقع برگزاری اردوها یا برگزاری دورههای آموزشی زیرنظر مجموعه همراه بچهها و مربیها باشند. هیچ وقت به اندازه آن روزها خانمم را خوشحال ندیده بودم. میگفت وقتی این بچهها را نوازش میکند، انگار قلبش از هر درد و حسرتی خالی میشد.»
سال نو، شب یلدا، ماه رمضان، ماه محرم به خصوص شب حضرت علی اصغر (ع). بستههای شیر و شیرخشک بود که روی هم تلنبار میشد. هر کس باغ و محصولی داشت، برای بچهها جدا، دستچین و بهچین میکرد. مثل خانواده «یعقوبی» که سرخترین سیبهای باغشان، سهم این بچهها بود. ماجرا را یکی از اهالی محله ابوذر تعریف میکند و میگوید: «حاج احمد، پدر خانواده یعقوبی بهترین محصولات باغ را برای بچهها میآورد. همیشه میگفت که این سیب، سهم بچه هاست نه نذر. سهم یعنی مال خودشان است و من امانت دارشان هستم. بهزیستی هیچ وقت متوجه نشد، حاجی باغ سیب در «سلماس» دارد. فکر میکردند یک بنده خدایی سالی دو وعده برای بچهها سیب بهاره و پاییزه میخرد. دوست نداشت حتی اسم و مشخصاتش را بگوید.»
همان وقتها که هنوز بهزیستی شهید ترکمانی در بهزیستی و شیرخوارگاه «شبیر» ادغام نشده بود، وقتی برای تحویل یک امانتی کوچک به شیرخوارگاه ترکمانی رفته بودم، رنگ و بوی خوش سیبهای سلماس را از نزدیک دیده و شنیده بودم. نگهبان شیرخوارگاه که در ساعات غیراداری و غیاب کادر اداری موظف بود امانتی و هدایای نقدی و غیر نقدی مردم را تحویل بگیرد و رسید بدهد، میگفت: «من میدانم این سیبها را از سلماسمی آوردند، سالی یکی، دو بار عطرشان هوش از سر آدم میپراند، اما خیّرش را نمیشناسم.»
خادم خوش عقیدهای بود و دست به امانت مردم نمیزد: «اینجا یاد میگیرم، نذر مردم را حتی اگر یک دانه ارزن باشد بی چشمداشت، تحویل بچهها بدهم. باورتان میشود، لب به هیچ کدام از خوراکیها نمیزنم، این مال بچه هاست؛ صفر تا صدش! آدم در امانت خیانت نمیکند. چشم و دلم را پاک باید نگه دارم اینجا عین پل صراط است.» فکر کن ماه محرم باشد، یکی شله زرد خوش عطر و طعم بیاورد، آن یکی حلوای تن تنانی و دیگری آش رشتهای که بوی خوش نعنا داغ و سیرداغش مستت کند، اما حتی وقتی دستت به چربی دیگ میخورد، بشویی تا مبادا انگشتت را به دهان ببری و بعد وسوسه شوی و دلت بخواهد ناخنکی به امانتی بزنی. یادش بخیر امین بچههای مرکز شهید ترکمانی.
مغازهای هم در محله امامزاده حسن (ع) هست که کارش فروش پتو و کالای خواب است، اما بنابه نذر و نیت بزرگ خانواده، دهه محرم، بساط کسب و کار در این مغازه تغییری عمده میکند. اهالی خانواده معتقدند باید به سیاهپوشان و آیین عزای حسینی (ع) شور و حال داد. به خصوص وقتی بچهها و دستههای عزاداری نوجوانان و کودکان برای خرید اقلام مورد نیاز به این مغازه مراجعه میکنند علاوه بر روی خوش با تخفیفهایی که بیشتر شبیه مساعدت و حمایت است روبرو میشوند. صاحب مغازه، اما خودش اصلاً چیزی درباره کارهای خیر محرمی اش نمیگوید. یکی دیگر از کسبه، اما حق مطلب را ادا میکند: «این خانواده را خدا نگه دارد! یک موسسه بهزیستی اینجا بود قبلاً که مسئولانش هروقت برای خرید اقلام محرمی میآمدند یا بانیانی که خودشان میخواستند برای آنجا خرید کنند، یک تخفیف جانانه میگرفتند. الان بهشان بگویی کتمان میکنند، اما خود ما در عالم همسایگی و کسب و کار خبر داریم که حتی طبل، سنج، زنجیر و پرچمهای کوچک خیلی قشنگ به این بچهها و معلولان ذهنی هدیه میدادند. یکبار که زیر زبان حاجی را کشیدم، گفت: از این بچهها عزیزتر هم پیش امام حسین (ع) مگر داریم؟ اینها عزیزترین عزاداران آقا هستند. خودمان را بچسبانیم به عقبه نامشان شاید نگاهی هم به روی سیاه ما انداختند.»
ماه محرم همیشه در دارالشهدای تهران، حال و هوای خوبی دارد. مردمی که یا خانواده شهیدند یا همسایه یک یا چند خانواده شهید، از مفهوم شهادت و ایثار جا نمیمانند. حالا هم چند سالی است در غیاب موسسه بهزیستی محله شان، حق امانت داری را بجا میآورند. سراغ همسایه عزیز را میگیرند. یکی به رسم امانت داری، نذورات و امانتیها بقیه را بر میدارد و همراه نذری خودش به خانه جدید بچههای ترکمانی میبرد که حالا بچههای شبیر هستند. چند خانم در بوستان آلاله، کمی آن طرفتر از هیاهوی خیابان ابوذر، نزدیک به کلانتری ابوذر و ساختمان بزرگ و قدیمی بهزیستی سابق در بوستان محله دورهم جمع شده اند. به نظر میرسد از مجلس روضه برگشته اند. چشمان و بینی شان سرخ است. سراغشان میروم تا ببینم از بچههای شیرخوارگاه سابق، خاطرهای دارند؟ اصلاً یادشان هست که چنین جایی در محله شان بود که غافلگیر میشوم؛ یک «آخ!، یادشان بخیری!» میگویند که تکلیف را مشخص میکند.
یکی از بانوان که انگار بزرگتر از بقیه است و حرفش برو دارد، خودش را «محمدی» معرفی میکند و میگوید: «باورتان میشود، هروقت از کنار دیوار ساختمان قدیمی بهزیستی رد میشوم توی دلم میگویم اینجا متبرک است، چون یک زمان، فرشتههای خدا اینجا زندگی میکردند.» حرفش را با لحنی مسئولانه ادامه میدهد: «ما سعی میکردیم حق همسایگی را ادا کنیم. تابستان قبل از اینکه برای بچههای خودمان بستنی بخریم اول برای بچهها ترکمانی میخریدیم. میوه نوبر هم همین طور. کسبه هم تخفیف میدادند حسابی، خدا خیرشان بدهد.»
یکی دیگر از خانمها هم دخترک ۵، ۶ سالهای که همراه آورده را روی تاب مینشاند و بر میگردد پیش بقیه. خودش را «راحله مجیدی» معرفی میکند و میگوید: «دلمان برای بچههای بهزیستی پر زده، ازشان خبر داری؟ میدانی حالا چند سالشان شده؟ درست است که هیچ ندیده بودیمشان، اما همیشه به همسرم میگفتم، به برکت وجود این بچه هاست که خدا به اهالی این منطقه نگاه ویژه دارد.» جمله اش تمام نشده که دوستانش به نشانه تایید سر تکان میدهند. حرفش را ادامه میدهد: «یاد آن روزها که توی روضه برای بچهها بهزیستی پول جمع میکردیم تا شیر و لباس سقا بخریم یا هزینه نذری پزان محرمی را جور کنیم بخیر! بعضی خانمها نیت میکردند و از خدا به حرمت این بچهها اولاد سالم و صالح میخواستند. خدا هم روی خیلیها را زمین نینداخت. خود من یکی از همانها هستم. پسرم بزرگتر از این دخترم است، همیشه میگویم خدا به دعای این بچهها دامن من را هم سبز کرد.»
منبع: فارس