۳ ماه قبل از شهادتش بود. یک روز داخل ماشین نشسته بودند. به زن احساس عجیبی دست داد. از اینکه در خانوادهاش کسی تا به حال شهید نشده احساس شرمندگی کرد. بلافاصله این احساس را برای همسرش به زبان آورد و گفت: «عباس چرا من، مثل سایر خانوادهها در شهادتها سهیم و شریک نباشم؟» عباس که گوشهایش را تیز کرده بود، گفت: «خب ادامه بده؛ بقیهاش را بگو و این که دیگر چه احساسی داری!» و این در حالی بود که زن اصلا متوجه نبود که چه میگوید. عباس یک لحظه فرمان را رها کرد و دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و در حالی که میخندید، گفت: «خدایا شکر. سپاسگزارم که چنین حالتی را در قلب همسرم انداختی.» عباس که دعا کرد، قلب زن ریخت و پیش خود گفت: «خدایا! من چی گفتم و چرا این حرف را زدم؟!».
اما دیگر کار از کار گذشته بود. زن یک لحظه احساس کرد، عباس را از دست داده است. عباس هم رو به او کرد و گفت: «خیالم راحت شد. دیگر احساس میکنم که تو مرد شدهای و از این لحظه، فرزندانم را به تو میسپارم و هر چهارتای شما را به خدا!» این روایت از بانو «صدیقه حکمت»، همسر شهید «عباس بابایی» است. بانویی که پذیرفته بود، عشق سوم همسرش باشد. این را همان روز خواستگاری به او گفته بود.
به چشمهایش زل زد و با لبخند گفت: تو عشق سومی! زن، اما با ناباوری گفت: چرا سوم؟ عباس گفت: اول خدا. دوم پرواز و سوم صدیقه خانوم. او به همان عشق سوم بودن بدون هیچ حسادتی راضی بود. اما یک وقتهایی کم میآورد و به جان عباس نق میزد: «عباس من دوستت دارم، تلفن که زنگ میزند، دلم هری میریزد، به بچهها که نگاه میکنم دلم میریزد، هربار که میروی میترسم که …» عباس دلاور، اما ناباورانه میگوید: «بالام جان! دیگه سعی کن کمتر دوستم داشته باشی…»
چه زیبا گفت شاعر؛ «هر کس که تو را شناخت جان را چه کند/ فرزند و عیال و خانمان را چه کند…» در این گزارش سعی داریم تا گوشهای از رشادتهای «شهید عباس بابایی» را در سالروز شهادتشان برایتان روایت کنیم.
شهید «عباس بابایی» و «صدیقه حکمت» و «سلما بابایی» در یک قاب
وقتی اسمش را در لیست کودکان بیبضاعت نوشتند!
از ساده زیستی شهید بابایی زیاد شنیدهایم. این ساده زیستی قصه امروز و دیروز نیست. ریشه در کودکی او دارد. همان زمانها که نامش رفت در لیست دانش آموزان بیبضاعت. همیشه لباس کهنه میپوشید. این چنین بود که اسمش پای لیست دانشآموزان کم بضاعت رفت. داییاش که ناظم همان مدرسه بود، با عصبانیت راهی خانه خواهر شد و از او خواست تا به ظاهر و لباس عباس بیشتر رسیدگی کنند تا آبروی خانواده حفظ شود. مادر عباس برادرش را پای کمد برد و لباسها و کفشهای تو را نشانش داد و گفت: «ما برایش همه چیز خریدهایم؛ اما خودش از آنها استفاده نمیکند. وقتی هم از او میپرسم که چرا لباس نو نمیپوشی؟ میگوید: در مدرسه شاگردانی هستند که وضع مالی خوبی ندارند. دل ندارم پیش دوستان نیازمندم اینها را بپوشم.»
بیشتربخوانید
به گفته مادرش خیلی مهربان و کم توقع بود. با توجه به اینکه رسم بود تا هر سال شب عید برای بچهها لباس نو تهیه شود؛ اما عباس هرگز تن به این کار نمیداد. او میگفت: «اول برای همه برادرها و خواهرانم لباس بخرید و چنانچه مبلغی باقی ماند برای من هم چیزی بخرید.» به همین خاطر همیشه هنگام خرید اولویت را به خواهران و برادرانش میداد. او هر وقت میدید ما میخواهیم برای او لباس نو تهیه کنیم، میگفت: «همین لباسی که به تن دارم بسیار خوب است». وقتی لباسهایش چرک میشد، بیآنکه کسی بداند، خودش میشست و به تن میکرد. عباس هیچ گاه کفش مناسبی نمیپوشید و بیشتر وقتها پوتین به پا میکرد. عقیده داشت که پوتین محکم است و دیرتر از کفشهای دیگر پاره میشود و آن قدر آن را میپوشید تا کف نما میشد.
عباس از کودکی از خوابیدن روی تشک و بالش امتناع میکرد و همیشه روی زمین میخوابید و میگفت: زندگی راحت انسان را تنپرور میکند و راحت طلب بار میآورد. هیچ وقت لباس نو بر تن نمیکرد. حتی لباس عروسیاش را از برادر و دامادش قرض گرفت. همیشه یک شلوار معمولی و یک پیراهن ساده میپوشید. اینها مختصری توضیح از ساده زیستی شهید عباس بابایی است!
جمعی از خلبانان به همراه شهید بابایی
عباس بالای دیوار مدرسه چه میکرد؟
در سال ۱۳۴۱ زن و شوهری سرایدار مدرسهای بودند که عباس آخرین سال دوره ابتدایی را در آن مدرسه میگذراند. چند روزی بود که مرد سرایدار از بیماری کمردرد رنج میبرد؛ به همین خاطر آنگونه که باید، توانایی انجام کار در مدرسه را نداشت و زن به تنهایی قادر به نظافت مدرسه و کارهای منزل نبود. این مسأله باعث شده بود تا مرد چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش مدیر قرار گیرد. با این حال هر بار به کم کاری خود اعتراف و دربرابر پرخاش مدیر سکوت اختیار میکرد. زن و شوهر از این موضوع که نکند مدیر به خاطر ناتوانی آنها سرایدار دیگری استخدام کند و آنها را از تنها، اتاق شش متری، که تمام دارایی و اثاثیههایمان در آن خلاصه میشد اخراج کند، سخت نگران بودند.
تا اینکه یک روز صبح، هنگام بیدار شدن از خواب، حیاط مدرسه و کلاسها را نظافت شده و منبعها را پر از آب دیدند. تعجب کردند. زن فکر میکرد شوهرش مدرسه را تمیز کرده و شوهر هم برعکس فکر میکرد زنش این کار را کرده است، اما وقتی هر دو فهمیدند طرف مقابل کاری نکردند، سخت تعجب کردند. یک روز دیگر هم گذشت و زن و شوهر از خواب برخواستند و دوباره مدرسه را نظافت شده یافتند. مدرسه، نما و چهره دیگری به خود گرفته بود. همه چیز خوب و حساب شده بود؛ به همین خاطر مدیر از آنها ابراز رضایت میکرد.
غافل از اینکه زن و شوهر از همه چیز بیخبر بودند. روز بعد، وقتی که هوا گرگ و میش بود، در حالیکه چشمان زن و شوهر از انتظار و بیخوابی میسوخت، ناگهان با شگفتی دیدند که یکی از شاگردان مدرسه از دیوار بالا آمد. به درون حیاط پرید و پس از برداشتن جاروب و خاکانداز مشغول نظافت حیاط شد. خیلی آشنا به نظر میرسید. لباس ساده و پاکیزهای به تن داشت و خیلی با وقار بود. وقتی متوجه حضور زن و شوهر شد، خجالت کشید. سرش را به زیر انداخت و سلام کرد.
زن و شوهر اسمش را پرسیدند؛ گفت: عباس بابایی. در حالیکه بغض گلوی زن را بسته بود و گریه امانش نمیداد، ضمن تشکر از کاری که کرده بود، از او خواست تا دیگر این کار را تکرار نکند؛ چون ممکن است پدر و مادرش از این کار آگاه شوند و از اینکه فرزندشان به جای درس خواندن به نظافت مدرسه میپردازد، او را سرزنش کنند. عباس در حالیکه چشمان معصومش را به زمین دوخته بود، پاسخ داد: من که به شما کمک میکنم، خدا هم در خواندن درسهایم به من کمک خواهد کرد. لبخندی حاکی از حجب و آرامش بر گونههایش نشسته بود. چشمانش را به چشمان زن دوخت و ادامه داد: اگر شما به پدر و مادرم نگویید، آنها از کجا خواهند فهمید؟ این روایت را «اقدس بابایی» خواهر شهید بابایی میگوید که پس از شهادت عباس، خانمی گریان و نالان به منزلشان آمد و از ماجرایی، که ما تا آن روز از آن بیخبر بودند پرده برداشت. این خانم خود را «سیمیاری» معرفی میکرد.
روایتهای هم نوع دوستی و کمک به هم وطن شهید بابایی یکی دوتا نیست. این شهید بزرگوار تا جان در بدن داشت، برای کمک به هم نوعانش تلاش میکرد تا هم بنده خدا و هم خدا را از خود راضی نگه دارد. گویی به دنیا آمده بود تا به خلق خدا خدمت کند. در مراسم چهلم شهید بابایی، در میان سوگواران مردی میان سال با کلاه نمدی به شدت گریه میکرد، یکی از دوستان شهید بابایی به او نزدیک میشود و میگوید: «پدرجان، این شهید با شما نسبتی داشته؟» و مرد جواب میدهد: «او همه زندگی ما بود، ما هرچه داریم از اوست.»
مرد ادامه میدهد: «من اهل ده زیار هستم، اهالی روستای ما قبل از این که شهید بابایی به آن جا بیاید، در تنگنا بودند، ما نمیدانستیم او کیست؟ لباس بسیجی بر تن داشت، برای ما حمام ساخت، مدرسه ساخت، غسال خانه ساخت و هرکس که گرفتاری داشت پیش او میرفت، او یاور بیچارهها بود، هر وقت پیدایش میشد، همه با شادی میگفتند: اوس عباس آمد. چند وقتی پیدایش نشد، گویا رفته بود تهران، روزی آمدم اصفهان، عکسهایش را روی دیوار دیدم، مثل دیوانهها هر که را میدیدم میگفتم: او دوست من بود، ولی کسی حرف مرا باور نمیکرد، به بچههای نیروی هوایی هم گفتم جواب دادند: پدرجان، میدانی او کیست؟ او تیمسار بابایی، فرمانده عملیات نیروی هوایی است. گفتم:، ولی او برای ما کارگری میکرد، دلم از این که او ناشناس آمد و ناشناس هم رفت آتش گرفته است.»
زور عشق آسمانی به عشق زمینی چربید..
همه چیز برای زیارت خانه خدا مهیا بود. روز پرواز در فرودگاه حاضر شدند. پس از تحویل ساکهایشان در چهره عباس نوعی پریشانی دید. او سخت در اندیشه بود. انگار که میخواست چیزی بگوید و نمیتوانست. جهت سوار شدن هواپیما از سالن انتظار خارج شدند و به پای پلکان هواپیما رسیدند. ناگهان عباس همسرش را صدا زد و گفت: «خدا به همراهتان». همه شگفت زده شدند. به او نگاه کردند و گفتند: «مگر تو با ما نمیآیی». گفت: «من نمیتوانم با شما بیایم. کشتیها باید سالم از تنگه بگذرند.»
صدیقه حیران و سرگردان شده بود. دیگران هم مثل او با شگفتی به چهره او خیره بودند. از میان جمع، سرهنگ اردستانی که شاهد گفتوگوی زن و شوهر بود گفت: «عباس جان! همه برنامهها جور شده. ساک تو داخل هواپیماست و از اینها گذشته، در مورد خلیج فارس هم نباید نگران باشی. بچهها بالای سر کشتیها هستند.» عباس روی به سرهنگ اردستانی کرد و گفت: «آقا مصطفی! همسرم را به شما و خانمت و هر سه را به خدا میسپارم. مکه من این مرز و بوم است. مکه من آبهای گرم خلیج فارس و کشتیهایی است که باید سالم از آن عبور کنند. تا امنیت برقرار نباشد، من مشکل میتوانم خودم را راضی کنم.»
صدیقه فهمید که وقت جدایی رسیده است. بغض، توانِ سخن گفتن را از او گرفته بود و به سختی میتوانست حرف بزند و با جانِ جانانش خداحافظی کرد و به آرامی از پلههای هواپیما بالا رفت. از پنجره هواپیما میدید که عباس نگاهش را به او دوخته و زیر لب چیزی میگوید. اشک از چشمانش سرازیر بود و در چهره صدیقه مینگریست. صدیقه فهمید که بالاخره زور عشق اول به عشق او چربید و عباس را...
این را همان شب قبل فهمیده بود. همان شبی که در خانه کوچکشان آدمهای زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند، صد و چند نفری میشدند. عباس صدایش کرد که حرفهای آخر را بزنند. عباس گفت: مواظب سلامتی خودت باش. اگر هم برگشتی دیدی من نیستم. صدیقه این را قبلا هم شنیده بود. طاقت نیاورد و گفت: عباس چطوری میتوانم دوریت را تحمل کنم تو چطور میتوانی؟ هنوز اشکهای درشتش پای صورتش بودند. عباس گفت: تو عشق دوم منی. من میخواهمت، اما بعد از خدا. نمیخواهم آنقدر بخواهمت که برایم مثل بُت شوی. صدیقه ساکت شد. چه میتوانست بگوید. او در تکاپوی سفر و عباس؟!
این شهید مکه نرفته، حاجی شد!
یکی از خلبانان و دوستان تیمسار بابایی، میگوید: «عاشقان کعبه در حال طواف بودند، صدای اذان در فضا پیچید. ناگهان بر جای خود میخکوب شدم و با چشمانی شگفت زده عباس را دیدم که احرام بسته. سراسیمه صف زائران را شکافتم تا خود را به او برسانم؛ ولی هر چه گشتم او را نیافتم». همسر تیمسار بابایی میگوید: «آن روز در مکه، هنوز رکعت دوم نماز را تمام نکرده بودم، احساس کردم در دلم طوفانی برپاشده. لحظهای چشمانم سیاهی رفت؛ ولی بر خود مسلط شدم. ناخواسته اشک جلو چشمانم را سیاه کرد.»
در همان زمان هواپیمای عباس غرشکنان همچون صاعقه هوا را میشکافت و پیش میرفت. ناگهان صدای اصابت گلوله فضا را متحول کرد. «لبیک اللهم لبیک»، حاجی خود را به مسلخ عشق رساند. عباس سالها بود که نفس خود را قربانی کرده، حال نوبت به جان دادن و رسیدن به محبوب بود. هواپیما مورد اصابت گلولههای تیربار ضد هوایی قرار گرفته و گلوله حنجره شهید بابایی را پاره کرد و وی در روز عید قربان، در سن ۳۷ سالگی ذبیحالله شد.
منبع: فارس