پیرمرد وقتی دخترش را دید، از شرمندگی نفهمید عرق می ریزد یا اشک!؟ همیشه به خودش می بالید که هر چه باشد آبرویش را با تمام دنیا عوض نمی کند و به خاطر سیر شدن شکم خانواده اش، از دیوار کسی بالا نمی رود، جوانان مردم را معتاد نمی کند ولی حالا دخترش آبرویش را برده بود.