پیرمرد وقتی دخترش را دید، از شرمندگی نفهمید عرق می ریزد یا اشک!؟ همیشه به خودش می بالید که هر چه باشد آبرویش را با تمام دنیا عوض نمی کند و به خاطر سیر شدن شکم خانواده اش، از دیوار کسی بالا نمی رود، جوانان مردم را معتاد نمی کند ولی حالا دخترش آبرویش را برده بود.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، کلثوم طی چند دقیقه انتظار برای مصاحبه، آن قدر گریه کرد که چشمان درشتش در میان صورت سبزه اش به قرمزی گرایید. وقتی به گذشته نگاه می کند، این اشک ها پررنگتر می شوند: داستان زندگی اش را این گونه روایت می کنند.



در خانه ای روستایی حوالی خرم آباد به دنیا آمدم. سه برادر و چهار خواهر دارم، سه پسر و پنج دختر در خانواده ای فقیر که هیچ کدام به مدرسه نرفتیم. درست یازده ساله بودم که پدرم مرا به زور به خانه شوهر فرستاد. هیچ وقت بچه نبودم، در خانه پدرم کار می کردم و یازده سالگی، بار یک زندگی بر دوشم افتاد!

شوهرم "علی مراد"، مردی 25 ساله بود. 14 سال بزرگتر از خودم، معتاد و بیکار، خیلی کتکم می زد. قاچاق فروشی می کرد. هفت سال با او زندگی کردم و چون معتاد بود، از همان ابتدا قصد جدایی داشتم. بیشتر وقت ها به حالت قهر در خانه پدرم می ماندم و تصمیم گرفته بودم هیچ وقت بچه دار نشوم.

یک بار با کتک و تهدید مرا از خرم آباد به "ویره" نزدیک تهران آورد و مواد خرید و دوباره به خرم آباد برگشتیم. چند روز بعد زمانی که می دانستم مواد در خانه دارد، به مأموران زنگ زدم. آنان به خانه ریختند و علی مراد را با صد گرم هروئین دستگیر کردند.

شوهرم به هشت سال زندان محکوم شد و من توانستم در این مدت، طلاق بگیرم و خدا را شکر می کردم که صاحب بچه ای نشدم تا او را قربانی بدبختی های خودم کنم. در خانواده ای فقیر و بی سواد بزرگ شده بودم و نمی خواستم بچه هایی مثل خودم داشته باشم.

گرچه حالا که فکر می کنم، می بینم خانواده من فقیر هستند ولی حداقل خلافکار نیستند. پدرم سیّد است و کارگری زحمتکش که همیشه حاصل زحمت و دسترنج خود را سر سفره می آورد ولی علی مراد با خلافکاری نان درمی آورد، به قیمت معتاد کردن جوانان مردم! بالاخره از او جدا شدم.

کلثوم نگاهی به دستان پینه بسته اش می کند و ادامه می دهد: برای سیر کردن شکم، هر کدام از خواهرها و برادرها از بچگی کار می کردیم و سرمان بلند بود که پایمان به پاسگاه و کلانتری نرسیده و آبرویمان را حفظ کرده بودیم.

هشت سال پیش بود که با "نعمت" آشنا شدم. کارگر بود. فکر می کردم زندگی خوبی خواهیم داشت. همیشه حسرت یک زندگی که دست آدم به دهانش برسد، بر دلم مانده بود ولی نعمت هم فقیر بود. درست مثل پدرم!

این زندگی چه طور بود؟

"نعمت" مثل "علی مراد" نبود. مردی آرام و سنگین که نه فحش و ناسزا می گفت نه کتکم می زد! با هم از خرم آباد به اسلامشهر آمدیم. اوایل زندگی خوبی داشتیم ولی چون با اعتیاد علی مراد، رفتارهای یک آدم معتاد را می شناختم، به رفتارهای نعمت مشکوک شدم.
خیلی قسمش دادم ولی او می گفت معتاد نیست و از مواد مخدر استفاده نمی کند اما کم کم فهمیدم برای مصرف تریاک به خانه یکی از دوستانش به نام پیمان می رود. بعد از آن همیشه کارم گریه بود.

صاحب فرزند هم شدید؟

بله، در زندگی با نعمت صاحب دو پسر شدم. پسر بزرگم مهدی، پنج ساله و پسر کوچکم صادق سه سال و نیمه است.

چه شد که خودت هم وارد خلاف شدی؟

من اهل خلاف نبودم. شوهر اولم را به خاطر مواد لو دادم. شوهر دومم هم وقتی به گریه ها و التماس هایم توجهی نکرد، باعث شد به مأموران زنگ بزنم و وقتی آمدند، او را با پنج گرم کراک دستگیر کردند. نعمت هم تریاک مصرف می کرد و هم کراک، وقتی این موضوع را فهمیدم، فوری به مأموران زنگ زدم.

می خواستی به زندگی با نعمت ادامه بدهی؟

بله، قصد من طلاق نبود. نعمت به ندامتگاه کرج رفت. پدرم از خرم آباد برایم خرجی می فرستاد ولی آن قدر خرجی با توجه به فقر خانواده ام کم بود که کفاف نان خالی بچه ها را هم نمی داد. چند ماه کرایه خانه عقب افتاده بود. دو میلیون تومان پول پیش و 50 هزار تومان کرایه ماهانه می دادیم که بعد از کسر کرایه های عقب مانده، بیشتر پول پیشمان از بین رفت و صاحبخانه گفته بود دو سه ماه بمانم تا این پول تمام شود!

چه شد که به خلاف رو آوردی؟

در روزهایی که برای کارگری در خانه های مردم، به این در و آن در می زدم، همان دوست نامرد شوهرم، پیمان به سراغم آمد و گفت خرج خانه ات با من، تو فقط بسته ای را از شهریار تا نازی آباد برایم بیاور. اولش قبول نمی کردم، من به خاطر مواد، شوهرم را به زندان فرستاده بودم، چطور می توانستم حالا خودم مواد مخدر جابه جا کنم.

پیمان گفت اینها فقط قرص قاچاق است و مواد نیست و اگر هم دستگیر شدی، می توانی بگویی بسته مال من نیست. از پیمان خواستم خودش به نازی آباد برود و من به تنهایی با ماشین آژانس به آن جا رفتم و در ماشین منتظر ماندم تا بیاید و آن بسته را تحویل بگیرد ولی او خیلی ما را منتظر گذاشت. با گوشیم به پیمان زنگ زدم و گفتم اگر نیاید، من برمی گردم که گفت می آیم. چند دقیقه بعد آمد ولی من نمی دانستم که تحت نظر مأموران پلیس است و با آمدنش کنار ماشین آژانس، مأموران هم آمدند و ما را دستگیر کردند. البته من نمی دانستم که دقیقاً در آن بسته چیست و خودم فوری تحویل دادم، چون مال پیمان بود و باید خودش گردن می گرفت ولی هم من دستگیر شدم و هم پیمان.

بچه هایت کجا هستند؟

پدرم بچه ها را با خود برد.

پیمان کجاست؟

ندامتگاه کرج.

همان زندانی که شوهرت هم آنجاست!

بله، اما به پدرم گفته که پیمان را ندیده است.

چگونه فهمید که تو زندانی هستی؟

مثل هر روز به گوشیم زنگ زده و دیده بود گوشی خاموش است. بعد به پدرم زنگ زده و علت را پرسیده بود که پدرم ماجرا را گفته بود.

وقتی پدرت را در پاسگاه دیدی، چه احساسی داشتی؟

پدرم خیلی پیر است. خیلی گریه کردم. او هم گریه کرد، آبرویش را برده بودم، پدرم یک عمر نان کارگری به ما داده بود و تمام افتخارش نان حلال خانواده اش است ولی با این دو ازدواج ناموفق و زندانی شدن خودم، احساس می کردم پدرم به خاطر من خیلی خرد شده و آبرویش رفته، برای همین آن روز خیلی گریه کردم. من آبروی پدر پیرم را از بین برده بودم؟

چگونه با شوهر دومت آشنا شده بودی؟

نعمت فامیل دورمان است. گاهی او را خیلی کم می دیدم و وقتی به خواستگاریم آمد، فهمیدم زنش را طلاق داده!

علت طلاقشان را پرسیدی؟

خود نعمت که آدم خوبی است. من که زن مطلقه بودم، باید با یک مرد زن مرده یا زن طلاق داده، ازدواج می کردم.

می داند که خودت او را معرفی کرده ای؟

بله، گفته ام که می خواهم اعتیاد را ترک کنی و این طور زندانی شدن، یک فرصت خوب است که اعتیاد را کنار بگذارد و مثل آدم سالم، زندگی کند.

چند سال حبس برایت صادر شده؟

هنوز بلاتکلیف هستم. سه ماه است که زندانی شده ام و روزهایم را می شمارم.

حکم همسرت چیست؟

سه سال حبس و دو میلیون تومان جریمه که یک سال از حبسش را گذرانده است.

صحبت دیگری نداری؟

انگار می خواهد حرف های آخر زندگیش را بزند. خیلی داغدار و غمگین التماس می کند: شما را به خدا... به خاطر بچه هایم رحم کنید. آنان گرسنه بودند، به خاطر سیر کردن شکمشان دست به این جرم زدم.

زنی در موقعیت تو باید چه کاری انجام دهد تا مجرم نشود؟

کارگری، نظافت خانه های مردم، سبزی پاک کردن در خانه یا کارهایی مثل این، نه مدرک تحصیلی و سابقه می خواهد نه برای پیدا کردن این کارهاباید مدت ها دنبالش گشت، خیلی راحت می توان پیدا کرد ولی متأسفانه من هم مثل بعضی ها دنبال کار راحت و پول زیاد بودم که این اتفاق افتاد. اگر قناعت را بلد باشیم، لازم نیست به هر قیمتی نان بخوریم! کاش این حرف ها را قبلاً یکی به من گفته بود.

هنوز چشمان کلثوم قرمز است. به پهنای صورتش اشک می ریزد و دلش پر از حرف هایی است که می خواهد بگوید ولی شرم روستایی اش مانع از ابرازش می شود. شانه هایش قدرت دوری از فرزندانش را ندارند.

برداشت آخر:

کلثوم در خانواده فقیرش، نانی برای خوردن نداشت. مانند دیگر دختران روستای محرومش، در سن عروسک بازی ازدواج کرد ولی آن قدر درایت داشت که صاحب فرزند نشود و فرزندانی را قربانی زندگیش نکند، اما دومین ازدواج با علاقه خودش بود و دو پسر به دنیا آورد که با دختر شوهرش، صاحب سه فرزند شد. او شوهر اولش را تحویل پلیس داد تا از شر زندگی با او خلاص شود ولی شوهر دومش را معرفی کرد تا فرصتی برای ترک اعتیادش باشد، اما خود در جستجوی لقمه ای نان برای سیر کردن شکم فرزندان، دست به خلاف زد.و اما نعمت، چگونه می تواند سرش را بالا بگیرد و وجدان خود را برای زندانی شدن زنش و آوارگی فرزندانش توجیه کند؟ چرا زیبایی دور هم بودن کنار سفره کارگری را به بهای اعتیاد و تلخ کامی فروخت؟

منبع:حمایت
برچسب ها: گفتگو ، زن ، زندانی ، ازدواج ، بدیمن
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار