مي شد بهش بگويم وقتي نماز مي خوانم هي با چادرم بازي نكن.
مي شد بهش بگويم فنر تخت خواب خراب مي شود. روي آن نپر.
مي شد بهش بگويم هي چراغ آباژور را روشن و خاموش نكن. مي سوزد.
مي شد بهش بگويم دستمال كاغذي ها را پاره پاره نكن. لي لي لي لي نكن. آن را مثل نقلي كه سر عروس مي پاشند، روي سرت نريز.
مي شد بهش بگويم شمشيرت را اين ور و آن ور نزن. ديوار خراب مي شود. شمشيرت مي شكند.
من گذاشتم او توي اين خانه بخندد.
به كسي نگو ولي يكي از دعاهاي من سر سجاده همين است كه از خدا بخواهم صبوري ام را براي بازي كردن با بچه زياد كند. كه يكوقت نكن نكن راه نيندازم. يكوقت خسته نشوم از اينهمه به هم ريختگي. دعا كرده ام كه از بازي بچه ها شاد شوم نه ناراحت. و حوصله ام براي بازي با بچه ها تمام نشود.
اين دعا براي مادران كم صبر و حوصله اي چون من سخت برآورده مي شود اما آن لحظات نادري هم كه برآورده مي شود، براي ما يك دنياست.
بچه ها در قحطي بازي هاي خانگي گير افتاده اند. اسباب بازي ها هيچ هيجاني را در كودك نمي آفرينند. و اسباب خانه براي بچه ها جالب ترند. خلاقيت آفرين ترند. اين را بايد كرد جزو باور مادران. باور دارم-درست يا غلط- كه آن دنيا از مادراني كه براي بچه هايشان وقت نگذاشته اند مي پرسند پس چه كرديد؟ مي پرسند چرا؟
باور دارم كه ما مادران چونان پيامبراني هستيم كه رسالتش بازي و آموزش است به امتي بازيگوش و شيطان و كنجكاو. دنيا را مادرانه و پيامبرانه بايد به اين امت بشناسانيم.