يازدهم خرداد سال 47 بود که خداوند 2 پسر به آن ها هديه کرد. نوزاد اول را «علي اکبر» و دومي را که نيم ساعتي ديرتر متولد شد «علي اصغر» نام نهادند. دوقلوهاي خانواده صارم فرزندان سوم و چهارم بودند اما جذابيت و شيريني شان آن ها را عزيزتر و دوست داشتني تر مي کرد. هر چه بزرگ تر مي شدند شباهت شان به هم بيشتر و تشخيص شان از هم سخت تر مي شد. به همين دليل فقط اعضاي خانواده مي توانستند آن ها را از هم تشخيص دهند. بستگان و آشنايان و حتي دوستاني که هر روز هم بازي علي اصغر و علي اکبر بودند گاهي آن ها را با هم اشتباه مي گرفتند. آن ها هم مثل همه دوقلوها بسيار به هم وابسته بودند. هميشه لباس ها و کفش هاي يک رنگ مي پوشيدند. علي اکبر و علي اصغر 14 سال بيشتر نداشتند که پدرشان از دنيا رفت و آن ها را تنها گذاشت. حالا يک مادر خانه دار مانده بود و 8 فرزند؛ 4 دختر و 4 پسر. دوقلوها که ديگر به سن بلوغ رسيده بودند و پشت لب شان سبز شده بود آستين همت بالا زدند و همراه 2 برادر ديگرشان در کارگاه نجاري مشغول به کار شدند. با همان کارگاه نجاري خرج زندگي را تأمين مي کردند تا اين که علي اکبر ...
علي اکبر هنوز به سن سربازي نرسيده بود که براي گذراندن دوره آموزشي به پادگان بيرجند اعزام شد. اما يک ماه بيشتر طول نکشيد که متوجه شدند سنش کم است و او را به خانه بازگرداندند. همين دوره کوتاه 30 روزه، او را هوايي کرد که به مناطق جنگي سري بزند. داوطلبانه با تيپ ۲۱ امام رضا(ع) مشهد راهي منطقه مهران شد و 45 روز را در اين منطقه سپري کرد. همان جا بود که به او گفتند اگر برادرت را بياوري و مطمئن شويم که هم سن و سال هستيد اجازه مي دهيم يک نفر از شما در منطقه غيرجنگي خدمت کند. علي اکبر هم که خودش را خيلي بزرگ تر از علي اصغر مي دانست، مي خواست کاري کند که برادر کوچکترش در مشهد و در کنار خانواده خدمت سربازي را بگذراند. به همين خاطر به مشهد بازگشت تا او را با خود همراه کند. علي اکبر و علي اصغر به هر سختي که بود مادر را راضي کردند تا با هم به منطقه مهران بروند. به او قول دادند که خيلي زود يکي از آن ها به مشهد بر مي گردد و دوران سربازي را همين جا سپري مي کند. اواخر خرداد سال 66، هنگامي که در ايستگاه راه آهن مشهد با مادر خداحافظي مي کردند به او گفتند: از ما راضي باش و برايمان دعا کن. مادر هم دعاي خيرش را بدرقه راه شان کرد. اما سه روز بعد ...
راديو روشن بود و عمه خانم به يک برنامه راديويي گوش مي کرد. مادر سجاده نمازش را پهن کرد و قامت به راز و نياز بست. بسم ا... الرحمن الرحيم، الحمدلله رب العالمين. همان لحظه بود که برنامه راديويي به پايان رسيد و يکي از آهنگ هاي زمان جنگ پخش شد. خودش هم دليلش را به درستي نمي داند اما مي گويد: با شنيدن آن آهنگ ناگهان دلم لرزيد و قلبم به تپش افتاد، نتوانستم نمازم را ادامه دهم. روي دو زانو نشستم. احساس عجيبي بود. همان جا فهميدم که علي اکبر و علي اصغر شهيد شدند. ترديدي نداشتم اما نمي خواستم بقيه بچه ها متوجه اين احساس من شوند. فقط به عمه آن ها که در کنارم نشسته بود گفتم علي اکبر و علي اصغرم شهيد شدند. از آن روز کارم شده بود دعا و نيايش و رفتن به زيارت امام رضا(ع).
علي اصغر قرار بود صبح فردا عازم مشهد شود. اما... انگار تقدير، به گونه اي ديگر رقم خورد تا همان جا در منطقه مهران و در کنار برادر بزرگترش بماند. صبح فرا رسيد و علي اصغر قصد سفر کرد. اما فرمانده از او خواست قبل از بازگشت، براي خالي کردن زاغه مهمات دشمن به علي اکبر و بقيه هم رزمان کمک کند. علي اصغر هم که دوست داشت چند دقيقه اي بيشتر در کنار برادر دوقلويش باشد با اشتياق اين خواسته را قبول کرد و با آن ها همراه شد. علي اکبر، علي اصغر و 3 نفر از هم رزمان دست به کار شدند اما طولي نکشيد که ميدان مين دشمن آن ها را از انجام کارشان بازداشت. باورش دشوار است. اما به گفته راويان کمتر از نيم ساعت از شهادت علي اکبر گذشته بود که علي اصغر هم در همان منطقه شهيد شد و فاصله زماني 30 دقيقه اي هنگام تولد، زمان شهادت شان هم به ثبت رسيد.شهادت علي اکبر و علي اصغر را قبل از همه به دايي آن ها خبر داده بودند. کم کم همه دوستان و آشنايان هم متوجه اين موضوع شدند اما فردي جرات به زبان آوردن آن را نزد خانواده آن ها نداشت.
علي که برادر بزرگتر علي اکبر و علي اصغر است مي گويد: دو سه روزي بود که دوستان و آشنايان مدام به کارگاه نجاري مي آمدند و جوياي احوالم مي شدند. فهميده بودم به طور حتم خبري شده است و نمي خواهند به من چيزي بگويند. تا اين که يک شب مرا به معراج شهدا بردند و ... البته اين را هم بگويم ما مادر را در جريان شهادت علي اکبر و علي اصغر نگذاشتيم. راستش سخت بود و نمي توانستيم اين خبر را به او بدهيم. حتي روزي که قرار بود پيکرهاي آنان را بياورند باز هم نتوانستيم موضوع را به مادر بگوييم. خاطرم هست آن روز صبح زود مادرم براي زيارت به حرم رفته بود...
هنوز خاطره روزي که پيکر علي اکبر و علي اصغر در منطقه طلاب مشهد تشييع شد از ذهن مادر آن ها پاک نشده است: از آن روز که هنگام نماز احساس کردم فرزندانم شهيد شدند لحظه اي آرام و قرار نداشتم. يک روز بعد از نماز صبح به چهارراه شهدا آمدم که براي آن ها نامه اي ارسال کنم و جوياي احوال شان شوم. با اين نامه مي خواستم به خودم اميدي داده باشم. بعد از آن براي زيارت به حرم امام رضا(ع) رفتم و برايشان نماز و دعا خواندم. اما نمي دانم چرا اضطرابم هر لحظه بيشتر مي شد. از حرم که خارج شدم منتظر ماندم تا خودرويي بايستد و مرا به خانه مان در ۲۰ متري طلاب برساند، اما انگار هيچ راننده اي به آن سمت نمي رفت. جلوي يک خودرو را گرفتم و از او خواهش کردم مرا به خانه ام برساند. اما او گفت: امروز در طلاب تشييع جنازه دو برادر شهيد است. خيابان ها خيلي شلوغ است و نمي توانم شما را به آن جا ببرم. اشک هايم جاري شد و گفتم: آن ها پسران من هستند، مي دانستم که علي اکبر و علي اصغرم شهيد شده اند. به راننده گفتم تو را به خدا مرا آن جا ببر.
مادر شهيدان صارم سال هاست که دلش را به عکس هاي علي اکبر و علي اصغر خوش کرده است و با ديدن اين عکس ها کمي آرام مي گيرد. مي گويد: هيچ چيز در اين دنيا جاي خالي دوقلوهايم را برايم پر نمي کند اما گاهي که به عکس هايشان نگاه مي کنم و اشک مي ريزم، کمي آرام مي شوم. اسم دو نوه پسري ام را هم به نام عموهاي شهيدشان، علي اکبر و علي اصغر گذاشته ايم. آن ها يک سال با هم فاصله سني دارند و مرا ياد پسرانم مي اندازند. اما باز هم جاي خالي آن ها را احساس مي کنم. مي دانم که حال و روز آن ها خوب است اما ديگر طاقت دوري شان را ندارم. آخر قول داده بودند مرا تنها نگذارند. يک روز بهاري که گوشه حياط ايستاده بودم و اشک مي ريختم از راه رسيدند، مرا در آغوش گرفتند و گفتند: گريه نکن مادر، پدرمان از دنيا رفت اما ما در کنار تو هستيم و تا زنده باشيم نوکري ات را مي کنيم. آن روز خيلي دلگرم شدم اما نمي دانستم که يک روز هر دو با هم مي روند و داغ شان را بر دلم مي گذارند...