پس از اینكه مجالس ترحيم پدرم در تهران تمام شد، مادرم به قم که در این شهر زندگى مى کردیم، بازگشت و به اتفاق برادر بزرگم که ١۵ ساله بود براى شرکت در مراسم ترحيمى که بستگان پدرم گذاشته بودند به خوانسار رفت. من که ١٢ سال داشتم با سه خواهر و یك برادر کوچکترم نزد خاله و دوست مادرم در خانه ماندیم تا مادرمان از خوانسار به قم باز گردد.
فضاى حزن و غم و گریه بر خانه ما حاکم بود. خواهرکنم که 1/5 و 4 ساله
بودند مرتب گریه مى کردند. نزدیك غروب از زیر زمين منزل صداى قرائت قرآن
پدرم را به مدت چند دقيقه شنيدیم.
با ترس و دلهره به اتفاق خاله و دوست مادرم در حالى که از شنيدن این صدا
به گریه افتاده بودیم، به زیرزمين منزل رفتيم. هوا تاریك شده بود و بر
اضطراب ما مى افزود. همه جا را مضطربانه گشتيم ولى چيزى ندیدیم. صداى تلاوت
قرآن پدرم دو سه بار تكرار شد و ما هم هر بار به شدت گریه مى کردیم. هر
بار هم که به زیرزمين مى رفتيم و بر مى گشتيم چيزى دستگيرمان نمى شد. در
آخرین مرتبه از زیرزمين که بالا آمدیم درمنزل را باز دیدیم.
معلوم شد بعد از رفتن مادرم کسی آن را نبسته است. در را بستيم و به گریه
ادامه دادیم. عصر آن روز که از مدرسه به منزل آمدم مسؤلان مدرسه در همان
روز براى پدرم مجلس ترحيم گذاشتند و از ایشان تقدیر کردند و به من هم برگه
امتحانات ثلث دوم را دادند و گفتند این برگه را به تأیيد مادرت برسان.
همان شب قبل از خواب در این فكر بودم که چگونه فردا این برگه را با شهادت
پدر و غيبت مادرم که به خوانسار رفته بود بدون امضاء به مدرسه تحویل بدهم.
در همين نگرکنی به خواب رفتم. در خواب پدرم را دیدم که با همان لباس روحکنی
به منزل وارد شد. طبق معمول که هميشه زبانزد فاميل بود، با بچه هاى کوچک
خانه گرم گرفت و آنها را در آغوش کشید و به هوا بلند کرد و بوسيد.
از او پرسيدم: آقاجان ناهار خورده اید؟ گفت: نه نخورده ام. وقتى خواستم به آشپزخانه بروم و براى او غذایى آماده کنم، یك دفعه گفت: زهرا جان آن ورقه را بده امضاء کنم. من که به یاد برگه برنامه امتحانات نبودم پرسيدم: کدام ورقه؟ پدرم گفت: همان که امروز در مدرسه به تو داده اند تا امضاء شود. ناگهان ماجرا یادم آمد. رفتم آن را از کیفم درآوردم و به پدرم دادم.
دنبال خودکارى گشتم. عادت پدرم این بود که با خودکار قرمز اصلاً نمى نوشت
ولى من هر چه مى گشتم و خودکار دمِ دستم مى آمد قرمز بود. بالاخره خودکار
سیاهی پيدا کردم و به پدرم دادم. ایشان خودکار را از من گرفت و در حاشيه
برگه نوشت: اینجانب رضایت دارم و کنار آن را امضاء کرد.
پس از اینكه پدرم برگه را امضاء کرد به آشپزخانه رفتم تا براى او غذا
بياورم، ولى وقتى با سينى غذا بازگشتم، دیدم در اتاق نيست. با عجله به حياط
خانه مراجعه کردم، دیدم مثل هميشه که به کار در باغچه علاقه داشت باغچه را
بيل مى زند. پرسيدم: چه مى کنی؟ گفت: عيد نزدیك است و من باید سر و سامانی
به این باغچه بدهم. پس از آن یك دفعه دیدم پدرم نيست.
دویدم و همه جا را از زیرزمين تا اتاق هاى بالا را با عجله گشتم، ولى پدرم نبود. گریه زیادى کردم که چرا پدرم رفت. بر اثر این گریه و سر و صدا و ناله از خواب بيدار شدم. روز بعد که آماده رفتن به مدرسه شدم وسایلم را که در کیف مرتب کردم، ناخود آگاه چشمم به آن ورقه افتاد، حسى درونى به من گفت به آن برگه نگاهی بيندازم. با کنجکاوی به آن نگریستم. دیدم با خودکار قرمز به خط پدرم جمله "اینجانب رضایت دارم" نوشته شده است و زیر آن هم امضاى هميشگى پدرم درج شده است.
بعد از این ماجرا یكى از دوستان پدرم به نام آقاى فرزانه که این جریان را
شنيده ولى باور نكرده بود، یك روز به خانه ما آمد و در حالى که متأثر بود،
گفت: پدرت را در خواب دیدم که سه بار به من گفت: فرزانه شك دارى، درشك خود
تا قیامت بمان!
از حوادث عجيب دیگرى که قبل از چهلم پدرم در روزهاى آغازین سال١٣۶٣ اتفاق
افتاد این بود که مرد غریبى که او را نمى شناختيم ولى مى گفت با پدرم سابقه
دوستى دکرد به خانه ما آمد و گفت: وقتى من قضيه امضاى پدرت را شنيدم، با
خودم گفتم اگر این قضيه درست باشد، این شهيد به علامت صحت این حادثه باید
پسرم را که در جنگ قطع نخاع شده است شفا دهد. او گریه مى کرد و مى گفت: پس
از این پسرم شفا یافت. او پسر خود را که یك جوان بيست و چند ساله بود به
همراه خود به منزل ما آورده بود.
مادرم هم چند بار پدرم را در خواب دید. پدرم در خواب به او تاکید کرده
بود، در این قضيه که من برگه زهرا را امضاء کرده ام هيچ شك و تردیدى مكن.
این شهیدان از جوانی از بچه از زندگی از عشق و عاشقی کلا از دنیا گذشتند به خاطر ما
این شهیدان از جوانی از بچه از زندگی از عشق و عاشقی کلا از دنیا گذشتند به خاطر ما
باید هم به این مرحله رسیده باشن بلکه بهتر و بالاتر از این مراحل نصیبشون شده
منتها ما زمینیان چون ظرف وجودمون کوچیکه و به اندازه همین دنیا ست پس پذیرش مسائل ماورایی برامون سخته ودیر باور میکنیم
ضمن عرض ادب ب ساحت مقدس شهدا و ارادت ب محضر خانواده محترم شهدا،بالاخص شهید صالحی خانساری، به یقین مصداق بارز زنده بودن شهداست این روایت و واقعه
درود و صلوات خدا بر روان پاکشان
خوشا به حال شهید