گفتیم از دولت چه می‌خواهی؟ گفت: فقط سلامتی مسئولان اگر هم خواستند سرپناهی به من بدهند لطف می‌کنند.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران،به نقل از شهدای ایران، شاید در میان شور و شوق سالروز بازگشت آزادگان به وطن بد نباشد یادی کنیم از شیر زنان و دلاور مردانی که سال‌ها در اسارت بودند و حتی نامشان در هیچ دفتری ثبت نشده است اما درب خانه‌هایشان به روی همه باز است و کسی سراغی از ایشان نگرفته است.

 

در کوچه پس کوچه‌های «سرهانیه» یکی از شهرهای نزدیک شلمچه بی‌اختیار به درب خانه‌ای کوچک و خرابه رسیدیم. چند غاز بزرگ با صدای زیاد به جلوی درب نیمه باز و چوبی حیاط خانه آمده و مانع ورودمان شدند. به هر زحمتی بود صاحب خانه را صدا زدیم. پیرزنی خرمشهری که خودش هم دل خوشی از غاز‌ها نداشت با چهره‌ای خندان به استقبال ما آمد و گفت: بفرمائید مه‌مان حبیب خداست ولی از غاز‌ها می‌ترسم گاهی حمله می‌کنند. بعد با چادرش غاز‌ها را کیش داد تا وارد اتاقش شویم.

 

نامش خانه نبود، تنها یک اتاق ۱۵ متری بدون روشنایی با دیوارهای کچی که نشان می‌داد ۲۰ سالی است رنگی بر دیوار نمانده... انتهای اتاق کمدچوبی قرارداشت که درب‌هایش همانند دل پیرزن شکسته بود و شکستگی دل پیرزن را می‌توانستی از‌‌ همان نگاه اول درک کنی. نمی‌دانستیم چرا آمدیم و قرار است چه اتفاقی بیفتد فقط دیدیم دلمان ما را به این خانه راهنمایی کرده است. فقر خانه نشان می‌داد که پیرزن تنها زندگی می‌کند و سرپرستی ندارد. خودمان را معرفی کردیم و وقتی دید خبرنگار هستیم گفت: حرفی برای گفتن ندارم راضی هستم به رضای خدا. گفتیم نامتان چیست؟ گفت: سحر سحابی هستم. از کجا امرار معاش می‌کنید؟ گفت: ضایعات می‌فروشم! سحرخانم حتی جرعه آبی هم برای پذیرایی نداشت. صدایی از پشت کمد آمد که بچه‌ها کمی ترسیدند و پیرزن گفت: صدای گربه است نترسید همیشه مه‌مان ماست.

 

در میان گفته‌های پیرزن خرمشهری نکته‌ای نهفته بود که دقایقی سکوت کردیم. وقتی که گفت من در دوران جنگ اسیر بودم آب سردی بود که انگار روی پیکر گرم و خسته‌مان ریخته شد. ناخوداگاه سرم را پایین انداختم.

 

پیرزن گفت: وقتی خرمشهر اشغال شد ما را هم به اسارت بردند. البته درون روستایی متروکه بودیم و همگی آنجا زندگی می‌کردیم حتی ورقه هم دارم که اسیر شدم. گفتیم شویت کو؟ گفت: ازدواج کرد و من را با دختر‌هایم تنها گذاشت. گفتیم دختر‌ها کجا هستند؟ گفت: خانه برادرم همین کنار خرابه ما است چون تلویزیون دارد آنجا می‌روند. سحر سحابی ۸ سال اسارت؛ هشت سال بازجویی و هشت سال ایثارگری کرده است. آرزو دارد به پابوس امام رضا برود و بوسه‌هایش را برضریح امام حسین (ع) در دوران اسارت نثار کرده است. سحر قصه ما روزگارش با فروش ضایعات و حقوق بهزیستی و کمیته امداد دختر‌هایش می‌گذرد.

 

اینجا خانه ارواح نیست، اینجا خانه شهروند ایرانی است؛ شهروند خرمشهری که مدال مقاومت بر سینه دارد. اینجا را فرشتگان محافظت می‌کنند و خدا روزی می‌دهد. گفتیم از دولت چه می‌خواهی؟ گفت: فقط سلامتی مسئولان اگر هم خواستند سرپناهی به من بدهند لطف می‌کنند.

 

گفتیم سحر بانو تهران آمده‌اید؟ گفت نه تهران را ندیدم... خواستم بگویم تهران ما آش دهن سوزی نیست چرا که با مقاومت افرادی مانند شما تهران شده و امروز تهران نشینان انگار در غار کهف سالهاست خیلی چیز‌ها را فراموش کرده‌اند. وقتی نگاه‌مان را به کولر گازی خاموش اتاقش دید گفت: این را اهالی خریده‌اند و چند روزی است نصب شده ولی خراب است به همین گرما عادت کردیم.

برچسب ها: زندگی ، بانو ، آزاده
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.