در خاطرهای از این شهید میخوانیم: به ما ماموریت دادند تا پل «العماره» عراق را بزنیم. پل درست وسط شهر بود. وقتی روی پل رسیدیم حملات ضد هوایی دشمن به اوج خود رسید. اتومبیلهای مختلف که مشخص بود شخصی هستند بر روی پل در حال حرکت بودند. با قبول خطر دور زدم و پس از عبور آنها پل را منهدم کردم. وقتی از من سؤال شد که چرا چنین کردی؟ گفتم بچه من هم یکساله است، یک لحظه احساس کردم که ممکن است توی ماشین بچه ای مثل «آرش» من باشد، چطور میتوانم قبول کنم که پدری بچه سوختهاش را در آغوش بگیرد.
مدتی بعد در دزفول بودم که زنی بچه سوختهاش را بغل من گذاشت و گفت:« بی غیرت تو خلبان ما هستی؟ بگیر». خواستم به او بگویم: ما بیغیرت نیستیم. اسلام به ما اجازه چنین کارهایی را نمیدهد. لکن دیدم زن خیلی عصبانی است.
تا شهدا