به گزارش خبرنگار
حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ ضربالمثلها ریشه در فرهنگ هر جامعهای دارند. عباراتی کوتاه که هریک داستانکهایی دارند عبرتآموز که با خواندن و شنیدن آنها میتوان تجربهای تازه را به دست آورد.
در باشگاه ضربالمثل امروز به ماجرای «از ماست که بر ماست» میپردازیم. ماجرایی که گره خورده به فردی است به نام «بختالنصر».
ضربالمثل «از ماست که بر ماست» در یکی از اشعار ناصرخسرو قبادیانی آمده است که در زیر به بخشی از آن اشاره میشود:
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست/ وندر طلب طعمه پروبال بیاراست
بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت/ امروز همه عرش زمین زیر پر ماست
بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید/ بنگر که ازین چرخ جفا پیشه چه برخاست
ناگه زکمین گاه یکی سخت کمانی/ تیری زقضای بد بگشاد بر او راست
بر بال عقاب آمد آن تیر جگر سوز/ وز عرش مر اورا به سوی خاک فرو کاست
گفتا عجب است این که زچوبی و زآهن/ این تیزی و تندی و پریدن زکجا خاست
بر تیر نظر کرد و پر خویش بر آن دید/ گفتا زکه نالیم که «از ماست که بر ماست»
ضربالمثل «از ماست که برماست» زمانی استفاده میشود که عملی نابخردانه توسط فرد یا افرادی انجام گیرد و باعث به وجود آمدن دردسرهایی عظیم شود.
مصطفی رحماندوست در کتاب ضربالمثلهای خود که برای مخاطب کودک و نوجوان نوشته شده و مهدیه جوکار تصویرگری آنرا بر عهده داشته، ریشه این ضربالمثل را به شرح زیر آورده است. البته طبیعتا آنچه در این بخش میآید خلاصه ای از ماجراست.
*****************
آوردهاند که...
مردم شهری بودند که هرگاه پادشاهشان میمرد، بازی شکاری را به پرواز درمیآوردند و آن باز بر شانه هرکس مینشست او میشد، پادشاه. از قضا این بار قرعه فال و همای سعادت بر شانه «بختالنصر» نشست.
حال این بختالنصر که بود؟ او جوانی بود که در کودکی پدر و مادر از دست و گرگ مادهای او را شیر داده بود، از همین رو پیران شهر و مردان دانا او را فردی ظالم و بدذات میدانستند و موافق شاهی او نبودند.
اما چه میشود کرد که این یک رسم میان عامه مردم بود. بختالنصر شد شاه و تا میتوانست ظلم و ستم میکرد و دارایی مردم غارت میکرد. به شهرهای اطراف حمله میکرد و از قضا هربار از مردم شهر میپرسید که چه کسی ظالم است من یا خدا؟ من به شما بیشتر ظلم میکنم یا خدا که چون منی را نصیب شما کرده است؟ طبیعی بود بیان هر پاسخی اهانت محسوب میشد و آن فرد و اعوان و انصارش کشته میشدند.
نوبت حمله به شهر هگمتانه رسید که همدان امروزی است. جوانی از مردم هگمتانه شتر و بزی را با خود همراه کرد و قبل از لشکرکشی بختالنصر به شهر به نزد او رفت. به او گفت: «مردم شهر ریشسفید و بزرگ خود را فرستادهاند تا جواب پرسشهایتان را بدهند.» بختالنصر تعجب میکند و جوان در پاسخ به این تعجب میگوید: ما بزرگتر از شتر و ریشسفیدتر از بز را در شهرمان پیدا نکردیم. شما اما زبان آنها را نمیفهمید. من حرفهای آنها را برای شما نقل خواهم کرد.
بختالنصر مسخرهکنان گفت: «خوب، از آنها بپرس که من ظالمم یا خدا؟»
جوان رو کرد به بز و شتر. صداهای عجیب و غریبی از خودش در آورد و بعد گوشش را برد جلو دهان بز و شتر و طوری وانمود کرد که دارد جوابشان را میشنود و میگوید: «قربان! بزرگ و ریشسفید شهر ما میگویند که نه شما ظالمید نه خدا، ما خودمان ظالمیم که این بلاها سرمان میآید. میگویند از ماست که بر ماست. اگر ما عقلمان را به پرواز یک باز شکاری نمیسپردیم و با شور و مشورت شاه انتخاب میکردیم، حالا اسیر یک چنین بدبختی و حال و روزی نبودیم.»
بختالنصر که فهمید با مردم این شهر نمی تواند مثل مرد شهرهای دیگر رفتار کند از جمله به آنجا چشم پوشید و گفت: «پس مردم این شهر، همه دانا هستند.» و اسم همه دانا یا همدان روی آن شهر ماند.
از آن به بعد، هر وقت مردم بخواهند به این مطلب اشاره کنند که دلیل همه اتفاقهای خوب و بد، رفتار خودمان است، می گویند: «از ماست که بر ماست.»
گزارش از: مریم محمدی
انتهای پیام/