به گزارش
گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان، آن روزها - سال 56 - انقلاب داشت كم كم میان مردم همه گیر میشد، البته مدتها بود كه در جاهایی مانند دانشگاه ، شور و شوق انقلاب كاملا پا گرفته بود ، من نیز كه در آن سال دانشجو بودم می دانستم دارد یك خبرهایی می شود، اما ...
اما حتی آن روزها نیز حقیقت انقلاب را نمی فهمیدم ! چرا كه در آن ایام ، من نیز مانند خیلی از بچه شهرستانی هایی كه با قبولی در كنكور به دانشگاه تهران آمده بودند و از آنجایی كه خیلی ساده بودم تا آمدم به خودم بیایم، دیدم تبدیل شده ام به یكی از طرفداران كمونیست! البته اكثر بچه هایی كه در آن دوران فریب ادا و اطوارهای سبیل كلفت های عشق لنین را خورده بودند، خیلی زود - و حتی قبل از پیروزی انقلاب - ماهیت این آدم ها را شناخته و نگذاشتند كاملاً در لجن غرق شوند! ولی ماجرای من و حتی برگشتن من به سوی انقلاب با همه فرق داشت!
من فرزند یك پدر كشاورز و یك مادر خیاط بودم و در شهرستان كوچكی كه بیشتر از یك ساعت تا مشهد فاصله نداشت بزرگ شده بودم.
درست در اوج روزهایی كه خود را یك كمونیست می دانستم و طبق آموخته های مربیانم در وهله اول باید - نعوذبالله - وجود پروردگار را منكر می شدم، از یك تعطیلی چهار روزه استفاده كرده و به شهرستان رفتم كه متوجه شدم خانواده ام دارند برای زیارت آقا امام رضای غریب (ع)، به مشهد می روند.
من نیز كه شستشوی مغزی شده بودم، درست مانند یك طوطی سخن گو، حرفهایی را كه بهم یاد داده بودند، مثل یك نوار به خانواده ام گفتم تا آنها را از رفتن به زیارت منصرف كنم و... اما هنوز حرفهایم تمام نشده بود كه دست زحمتكش و قاچ خورده ناشی از كار كشاورزی پدرم بالا رفت و سیلی محكمی توی صورتم زد كه برق از سرم پرید! و بعد رخ به رخ من ایستاد و گفت: فرستادمت دانشگاه كه دكتر بشی و بیای به این مردم بدبخت خدمت كنی، حالا داری كفر میگی؟
من كه گویی با چند ماه قرار گرفتن در كوران كمونیست بازی، اعتقادات قوی پدر و مادرم را از یاد برده بودم، چیزی نگفتم و همراه آنها سوار ژیان مدل 53 پدر شده و ساعتی بعد جلوی حرم، داخل خیابان از ماشین پیاده شدیم.
پس از اینكه پدر ماشینش را پارك كرد، به سراغ ما آمد و گفت:" برویم پابوس آقا ... " اما هنوز دو قدم نرفته بودند كه من با ترس و لرز گفتم :" من نمیام ... من این كارها را قبول ندارم ..."
پدرم كه چشمانش را خون گرفته بود به آرامی گفت :"چه بلایی سر تو آمده پسر ؟" سپس نوبت مادرم بود كه گریه كنان گفت :" فقط خدا كنه كه خود آقا (ع) جوابتو نده ... "
ولی من خنده ای كردم و برای اینكه مبادا توسط آنها مجبور به داخل شدن شوم، بی آنكه به اطرافم نگاهی بیندازم از آنها رو برگردانده و پا داخل خیابان گذاشتم تا به سویی دیگر بروم و... فقط در آخرین لحظه متوجه شدم كه یك نیسان وانت آبی كوبید به بدنم و روی هوا پرواز كردم و با سر روی آسفالت سقوط كردم و... و دیگر هیچ چیز نفهمیدم ...
روایت لحظات پس از مرگ
ناگهان احساس عجیبی پیدا كردم. احساس می كردم مانند یك بادكنك بزرگ هستم كه با وزش هر نسیمی به این سو و آن سو میرود. با اینكه حس خوشایندی بود، اما چون مبهوت شده بودم و نمی فهمیدم چرا اینطور هستم، دنبال پدر و مادرم گشتم تا از آنها علت این وضع را بپرسم اصلاً نمی فهمیدم كه مرده ام اما وقتی به اطرافم نگاه انداختم، دیدم كه با فاصله ای متغیر بین 10 تا 20 متر بالای زمین قرار گرفته ام و دائم بین فاصله 10 تا 20 متر بالا پایین می شوم.
با بهت بیشتری دنبال خانواده ام روی زمین گشتم، اما پیدایشان نمی كردم . آدمها را می دیدم كه در رفت و آمد هستند، اما پدر و مادر و خواهر و برادرم را نمی دیدم ، تا اینكه ناگهان صدای فریادهای مادرم از چند متر آن سو تر به گوشم رسید.
از نقطه ای كه جمعیت زیادی دور هم ایستاده بودند. به حالتی شبیه پرواز روی هوا خود را بالای سر آن جمعیت رساندم و ناگهان با دیدن مادرم كه ضجه میزد و به صورتش چنگ می كشید و پدرم كه نشسته بود و اشك می ریخت ، حیرتم بیشتر شد و...
با دیدن آن نیسان آبی رنگ ، همه چیز را به یاد آوردم و تازه آن موقع بود كه جنازه ام را كف خیابان دیدم و متوجه شده ام كه مرده ام . ترس شدیدی سراسر وجودم را فرا گرفت و درست در همین لحظه صداهایی موهوم به گوشم رسید كه شبیه زوزه گرگ همراه با نعره خرس بود كه بدنم را می لرزاند .
بار دیگر به اطرافم نگاه كردم و ناگهان دو موجود زشت و غیرقابل وصف را - كه چیزی مختلط میان هیكل كرگدن و صورت جغد و گردن لاشخور و چشمان تمساح بودند - دیدم كه خیلی آرام و نامحسوس به سوی من می آمدند و حس می كردم كه دارند بهم می خندند!
این بار از شدت ترس فریادی جانگداز كشیدم كه نتیجه اش رساتر شدن صدای آن دو موجود خبیث بود! بدبختی آن بود كه حتی نمی توانستم فرار كنم و بی اختیار مثل بچه های كوچك به مادرم نگاه می كردم و...
در این لحظه فریاد بلند مادرم را كه گویی به عرش می رسید شنیدم كه گریه كنان می گفت: یا امام غریب، منم مثل تو در این شهر غریبم ... یا امام رضا (ع) ، من پسرم را از تو می خوام ... حق داری ... كفر گفت و باید مجازات بشه اما ... اما تو رو به آبروی مادرت حضرت فاطمه (س) قسمت میدم اونو ببخش ... آقا جون اگه پسرم فقط یه لحظه - فقط یه لحظه - خطا كرد، تو گناهش را به سالها دوستی منكه سالی یكبار به پابوست می آیم ببخش ... ای امام رضا (ع) به دل شكسته ات قسم میدم كه دل این مادر رو نشكن ... ای امام رضا (ع) من پسرم رو از تو میخوام ... و ...
روایت لحظات پس از زنده شدن
در یك لحظه همه چیز عوض شد ... نمی خوام به دروغ صحنه پردازی كنم، زیرا اصلا متوجه نشدم كه چگونه از آن فضای بهت آور جدا و به كالبدم اضافه شدم ( بعدها پدرم گفت كه پس از تصادف با ماشین ، یك آقای زائر كه پزشك بوده مرا معاینه و مرگم را اعلام می كند، حتی پدرم نیز ضربان قلب و نبضم را نمی شنود ) همان طور كه كف زمین افتاده بودم و خون تمام اطرافم را پوشانده بود، ناگهان دست مادرم را كه روی دستم بود، به سختی فشردم و... مادر بیچاره ام ابتدا فكر كرد دچار خیال شده، اما وقتی پلكهایم را تكان دادم آن موقع فریادش به آسمان رفت: آقا تو چقدر مهربونی كه پسرم رو بهم برگردوندی ...
آری من كه آن روز دوباره زنده شدم ، یك بار جسمم و مرتبه دوم قلبم، چرا كه وقتی آن معجزه و مهربانی را از آقا دیدم، از گذشته ام توبه كردم و تا همین امروز كه یك پزشك هستم، هر سال در همان روز یعنی هفتم دی ماه برای تشكر به پابوس آقا(ع) میروم !
انتهای پیام/