به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ شاید شما هم در فضاهای مجازی طی سال های گذشته کلیپ های سخنرانی اش را دیده باشید و این عکس هم برایتان آشنا باشد. مردی که با سخنرانی های شورانگیز خود جوانه های امید و حرکت را در دل انسان های زیادی می رویاند. امروز با زندگی او آشنا می شویم.
نیک وی آچیچ از معدود افرادی است که در استرالیا در سال 1982 به دلیل سندروم تترا آملیا، بدون دست و پا به دنیا آمد. در آن زمان به دلیل نبود امکانات تصویربرداری از جنین، هیچ کس از وضعیت نیک خبر نداشت.
میتوانید شوک بزرگی را که پدر و مادرش زمان تولد او داشتند تصور کنید؛ اما کسی حتی نمیتوانست تصور کند که این کودک زیبای معلول، روزی به یکی از موفقترین افراد جهان تبدیل شود و بتواند به افراد سالم درس امید و روش زندگی آموزش دهد. او از اولین افرادی بود که پس از حذف قانون ممنوعیت ورود افراد معلول حرکتی به مدارس معمولی، مانند دیگر کودکان سالم به ادامه تحصیل پرداخت.
اما در 8 سالگی به دلیل تمسخرهای شدید همکلاسیهایش افسرده شد. این هیجان احساسی باعث شد تصمیم بگیرد خود را در آب غرق کند اما خودش میگوید به دلیل علاقه به پدر و مادرش از این کار منصرف شده است.
کودکی نیک وی آچیچ
او با تلاش بسیار زیاد و به کمک مادرش یاد گرفت با دو انگشتی که در انتهای اندامی مانند پا در سمت چپ پایینتنهاش وجود دارد، بنویسد. همچنین کارهای روزانه دیگری مانند نوشیدن آب با لیوان، تایپ، پرتاب توپ بیسبال و ... را آموخت.در دبیرستان به عنوان رهبر گروه برای موسسه خیریه اعانه جمع میکرد و در 17 سالگی موسسه خود با عنوان «زندگی بدون دست و پا» را به منظور امید دادن به افراد افسرده و ناتوان تأسیس کرد. در 21 سالگی از دانشگاه گریفیت با دو مدرک کارشناسی در رشتههای حسابداری و برنامهریزی مالی فارغالتحصیل شد.
نیک وی آچیچ سخنران انگیزشی و مدیر سازمان غیرانتفاعی زندگی بیحد و مرز است. از دیگر مهارتهای او شنا، موجسواری و بازی گلف است. او کتاب « زندگی بیحد و مرز» را در شرح زندگی خود به نگارش در آورده است. درباره خودش مینویسد: «من بدون دست و پا به دنیا آمدم. اما هرگز در حصار شرایط خود نماندم. من به سراسر دنیا سفر میکنم و به میلیونها نفر الهام میبخشم تا با ایمان، امید، عشق و شجاعت خویش بر ناملایمات زندگی چیره شوند و به آرزوهای خود برسند.»
بخشی از کتاب را که درباره دوران کودکی اوست با هم میخوانیم: «وقتی به دنیا آمدم، پدرم که در اتاق زایمان حضور داشت، از دیدنم بدحال شد و بیرون رفت. پزشکان و پرستاران شوکه شده بودند و به سرعت مرا از مادرم دور کردند. مادرم که پرستار همان بیمارستان بود، متوجه شد که اتفاق بدی افتاده است. پرسید چه شده؟ بچه مرا کجا بردید؟ راستش را بگویید؟ کسی توان نداشت ماجرا را به مادرم بگوید. واقعیت این بود که من بدون دو دست و دو پا به دنیا آمدم، فقط یک تنه بودم. سونوگرافیهای دوران بارداری مادرم هیچوقت نشان نداده بود که من چنین شرایطی دارم.
تصور کنید که زوج جوانی منتظر به دنیا آمدن فرزندی سالم هستند اما یکباره با این شرایط مواجه میشوند پرستاران تصمیم گرفتند مرا به مادرم نشان دهند. مادرم وقتی مرا دید، حیرتزده شد، جیغ کشید و گفت این را از جلوی چشمانم دور کنید. وقتی به دنیا آمدم هیچ کس مرا بغل نکرد. مدت زمانی طول کشید تا پدرم بر احساس شوک اولیهاش غلبه و مرا مهربانتر نگاه کند. مادرم افسرده شده بود اما بالاخره حس مادری بر احساسات اولیه او هم غلبه کرد و مرا پذیرفت. از وقتی پا به این جهان گذاشته بودم، یک دنیا غم، مشکل، سؤال، اضطراب و اندوه را برای والدینم آوردم: عاقبت این بچه چه میشود؟ از کجا زندگیاش را تأمین کند؟ شغل؟ تحصیلات؟ آینده؟ همه چیز درباره من در هاله ابهام قرار داشت و البته شاید به نوعی واضح بود: هیچ آیندهای در انتظارم نبود. پدر و مادرم در سالهای اولیه زندگیام تصمیم داشتند مرا به خانوادهای دیگر بسپارند.
پدربزرگ و مادربزرگم در فهرست اولین افراد برای بزرگ کردن من قرار داشتند اما نهایتاً والدینم از این تصمیم منصرف شدند. مسلماً من هرچه بزرگتر میشدم، جای بیشتری در دل آنها باز میکردم. دیگر به سادگی نمیتوانستند مهر مرا از دلشان بیرون کنند. من کمکم بزرگ میشدم و نگرانی مادر و پدرم درباره سرنوشتم، با من بزرگتر میشد.
تا وقتی خردسال بودم، هنوز متوجه تفاوت میان خودم و دیگران نمیشدم؛ اما از وقتی به مدرسه رفتم، واقعیت تلخ معلولیتم را بیشتر از هر زمانی احساس کردم. کسی جرأت نمیکرد به پسری نزدیک شود که روی ویلچر نشسته بود، دست و پا نداشت و فقط با دو انگشت کوچک که به جای پای چپ روییده بود، مداد را به دست میگرفت. کسی با من حرف نمیزد.
زنگ ناهار تک و تنها بودم. بچهها مسخرهام میکردند. به من میگفتند «موجود فضایی» یا صفتهای دیگری به من میدادند که مرا درهم میشکست. کمکم فهمیدم که خودم باید با آنها سر صحبت را باز کنم. گاهی در راهروهای مدرسه با بچهها حرف میزدم. تمام تلاشم این بود که به آن ها نشان بدهم که در درون، یکی هستم عین آنها، یک آدمیزاد، با همان احساسها و نیازها و فقط بیرونم متفاوت است و من تقصیری ندارم. سالهای کودکیام در رنج میگذشت.
شبهای زیادی به درگاه خدا التماس میکردم، گریه میکردم که معجزه کند و یک دست، فقط یک دست به من بدهد. هر صبح وقتی بیدار میشدم، به شانهام نگاه میکردم ببینم آیا بازویی جوانه زده است؟ اما هیچ خبری نبود! هر صبح افسردهتر، ناراحت تر و ناامیدتر روز را آغاز میکردم و شبها دوباره دعا و مناجات را از سر میگرفتم به امید یک معجزه. کمکم این اندیشه در ذهنم جان گرفت که شاید خداوند از خلقت من هدفی داشته است.
والدینم نیز که افرادی مذهبی هستند، به مرور زمان به این باور رسیده بودند و میگفتند حتماً هدفی در آفرینش تو هست. از وقتی این فکر در ذهن من جوانه زد، دیگر منتظر جوانه زدن دست و پایم نشدم. تلاش کردم هدف از آفرینشم را پیدا کنم و سرانجام آن را پیدا کردم. من معجزهای را که از خداوند طلب میکردم، خودم در زندگیام رقم زدم.»
ازدواج نیک وی آچیچ
نیک در سال 2008 ، کانایی میاهارا را ملاقات کرد. کانایی میگوید: «وقتی برای اولین بار نیک را دیدم همه آنچه را که در یک نفر دیگر به دنبالش بودم در او یافتم. او مرد و همسر مورد نظر من برای ازدواج بود». بسیاری از مردم ممکن است از خود این سؤال را بپرسند که نیک چگونه میتواند حلقه ازدواج را دست همسرش کند؟ اما وی با نبوغ منحصر به فرد خود این کار را به انجام رساند.
نیک به کانایی گفت: «عزیزم، آیا میتوانم دستت راببوسم؟!» و در حالیکه حلقه بین لب هایش قرار داشت، آنرا داخل انگشت ازدواج همسرش کرد. این زوج خوشبخت از صمیمیت خود میگویند و این که کاملا از زندگی زناشویی خود راضی هستند و هر آنچه نیک نیاز دارد در اختیارش است. آن ها در کالیفرنیای جنوبی زندگی خود را آغاز کردند. نیک مشغول نویسندگی و تنظیم سخنرانیهای خود است و همسرش خانهداری و نگهداری از او را به عهده دارد. کانایی پس از ازدواج باردار شد و یک فرزند پسر کاملا سالم و زیبا به دنیا آورد؛ این است پاداش یک بنده مؤمن و شاکر، هر چند با درجه بالایی از نقص عضو؛ یک همسر و فرزند زیبا و زندگی کاملا شاد و مهیج.
منبع: سلامت نیوز
انتهای پیام/