به گزارش خبرنگار گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از اراک، جوانی ۲۰ ساله بود که وارد مبارزه با رژیم پلوی شد، روزهای سخت مبارزات انقلابی را در اوج جوانی با تمام وجود حس کرد، و با تجاوز دشمن به کشور جان خود را کف دست گرفت و برای دفاع از شرافت و آزادگی و ناموس خود پای در جبههها گذاشت بعد از جنگ هم به زندگی عادی برگشت.
حاج امید علی داود آبادی متولد شهر اراک در سال ۱۳۳۷، از مبارزان انقلابی استان مرکزی و شهر اراک است. وی بازنشسته اداره راه وشهرسازی استان مرکزی است و در دوران زندگیش جدای از مبارزات انقلاب و دفاع از میهن در جبههها ریاست اسبق اداره راه شهرسازی شهرستانهای خمین، محلات، آشتیان و دلیجان را تجربه کرده است.
این مبارز انقلابی میگوید: سال ۵۷ بود که زمزمههای انقلاب به گوش میرسید، آن زمان جوان ۲۰ سالهای بودم پر انرژی و پر جنب وجوش. تازه ازدواج کرده بودم و در شرکت ماشین سازی اراک مشغول به کار بودم. داخل شرکت افرادی رو میدیدم که فعالیتهای انقلابی میکردند برای من هم جالب بود دوست داشتم من هم فعالیت کنم، ولی نمیدانستم چطوری و ازکجا، کم کم به این افراد نزدیک شدم و با آنها رابطه خوبی برقرار کردم و از علاقه ام به انقلاب برایشان گفتم آنها که از شور و اشتیاق من برای انقلاب باخبر بودن بهم اعتماد کردن، چند روز بعد اعلامیهی جدیدی از امام (ره) به دست بچهها رسیده بود. برای تکثیر اعلامهها در تکاپو افتادیم. مامورین آن روزها هر تجمعی را مشکوک میدانستند و حتی خانه به خانه میگشتند وداشتن اعلامیه جرم و نگهداری آنها در خانه خیلی سخت بود.
جلوی درب کارخانه یکی از بچهها یکی از اعلامیههای چاپ شده را از داخل ساک بیرون آوردو بین بچهها پخش کرد. اعلامیهها را در زیر کاپشن و پیراهنمان پنهان کردیم و رفتیم داخل. نگهداری آنها در زیر نگاه تیز بین نفوذیهای حکومت درکارخانه سخت و پخش کردن آنها سختتر بود. وقت ناهار با بچهها قرار گذاشته بودیم و اعلامیهها را پخش کردیم. از آن روز فعالیت مبارزاتی من شروع شد و وقتی اعلامیهای میآمد و به دست بچهها میرسید من به همراه چندتا از همکاران زمانی که شرکت خلوت بود پخش میکردیم.
از اول میدانستیم توی این راه ممکن است گیر ساواکیها بیفتیم. روزهای سختی بود در خانه هایمان پر بود از نوار کاستهایی که سخنرانیهای امام را ضبط میکردیم و در کنار اعلامیهها توزیع میکردیم. کم کم سخنان بیدار کننده امام راه را برای مردم روشن کرد.
کم کم داشت انقلاب به اوج خودش میرسید و مردم هوشیار میشدند. تجمعات در مساجد صورت میگرفت و از مساجد به خیابانها ختم میشد، راهپیماییها شروع شد. پایگاه تجمع ما مسجد آقاضیالدین در میدان ارک شهر اراک بود و در آنجا حجت السلام هاشمی سنجانی که بعد از انقلاب عضو حزب جمهوری شد و در حاثه انفجار دفتر حزب به شهادت رسید و مهندس الحسینی برای مردم سخنرانی میکردند وآنها را آگاه و به راهپیمایی دعوت میکردند.
هر روز اعلامیه جدیدی از امام خمینی (ره) به دست مردم میرسید و مردم را به قیام و راهپیمایی و تجمعات گسترده تشویق میکرد. آن روزها اکثر راهپیماییها را از خیابان حصار به سمت باغ ملی (میدان شهدا) انجام میدادیم و زنان و مردان همه با هم فریاد میزدیم ایران کشور ماست خمینی رهبر ماست. بارها در حین حرکت به سمت باغ ملی (میدان شهدا) مورد هجوم نیروهای شاهنشاهی قرار گرفتیم و خیلی از دوستانم را دستگیر و به زندان بردند. در یکی از این روزها بود که اعتراضات مردم قوت گرفت و در میدان اصلی شهر اراک مجسمه شاه را به پایین کشیدند.
مردم به سمت پاسگاههای ژاندارمری هجوم بردند و آنها را یکی پس از دیگری به تصرف خود درآوردند. انگار همین دیروز بود، مردم جلوی ژاندارمری میدان ارگ تجمع کردند. سربازها روی بام ژاندارمری موضع گرفته وتفگهایشان را به سمت مردم نشان رفته بودند، ولی مردم با شجاعت تمام و سینه سپر عقب نشینی نکردند. رئیس ژندارمری سروان همتی وقتی این سیل مردم انقلابی و جان بر کف را دید چارهای جز تسلیم شدن نداشت. به میان مردم آمد و مردم هم که دیدند رئیس ژاندارمری دستور تیر نداد و تسلیم شد او را بر شانههای خود گذاشتند و به همان صورت به مسجد آقاضیاالدین رفتند. سروان همتی در مسجد با انقلابیها اعلام همبستگی کرد و ژاندارمری را تحویل انقلابیون داد.
بچهها در ژاندارمری یه گروه تشکیل دادند که من هم عضو اون گروه بودم، فعالیتهای زیادی انجام میدادیم منجمله کیشیکهای شبانه برای حفاظت از پلهای راه آهن که برخی از افراد آنها را تخریب نکنند و از مسیرها حفاظت میکردیم تا طلوع خورشید وبعد از آن سلاحهای خود را تحویل میدادیم وبه سرکار میرفتیم.تهیه مصرف مشروبات الکی زمان قبل از انقلاب رایج و آزاد بود به گونهای بود که اگر یک فرد به صورت مست جرمی مرتکب میشد قاضی طی حکمی میگفت: این شخص در حالت طبیعی نبوده و تبرئه میشد به خاطر اینکه این کار به اعتقادات و دیانت مردم لطمه وارد میکرد بچههای گروه به مغازههای مشروب فروشی هجمه بردند و تمام شیشهها را شکستند ومشروبها را نابود کردند. این روند ادامه داشتندتا انقلاب پیروز شد.
کم کم جنگ شروع شد و برای حضور در جبههها فراخوان زدند، مردم عادی داوطلبانه برای دفاع از کشور پیش قدم میشدندو نیروهای مردمی بسیج با شور خاصی اعزام میشدند، من با اینکه از خدمت سربازی معاف شده بودم معافیت برایم بی معنی شد و داوطلبانه راهی جبهه شدم. ما را برای آموزش به پادگان صفریک تیپ تکاور ذوالفقار تهران بردند. به مدت ۴۵ روز در این پادگان آموزشهای نظامی را گذراندیم وبعد نیروها را تقسیم کردند و هرکس را بر اساس توانایی هایش برای انجام کاری انتخاب کردند.
فرمانده در بین بچهها آمد و پرسید چه کسی گواهینامه پایه یک دارد؟ من با اینکه گواهینامه پایه یک نداشتم وحتی تجربه رانندگی با ماشین سنگین را هم نداشتم دستم را بالا بردم. یک کامیون آیفا روسی تحویل من دادند و تازه این اول ماجرا بود که چطوری با این ماشین بزرگ رانندگی کنم؟ از شب تا صبح داخل پادگان با این ماشین رانندگی و تمرین کردم تا یاد بگیرم. سپیده دم بود که چادر و مواد غذایی، دارو و یکسری اقلام را بار کامیون کردند وراهی شدیم به سمت غرب کشور، بعد از شهر کرمانشاه در مسیر دو راهی ایلام به گیلان غرب در حالیکه که هوا تاریک شده بود نور فانوسهای زیادی در بیابان خودنمایی میکرد. نزدیکتر که شدیم دیدم زنان کرد فانوس به دست دارن به ماشینها ونیروهای در حال حرکت نگاه میکنند واشک ذوق از چشمانشان جاری شده، آنجا بود که با تمام وجود حضور داشتن همه مردم ایران را در جبهه حس کردم.
یک شب سرگرد فرتاشمهر که فرمانده تیپ بود من را به سنگر فرماندهی احضار کرد و گفت: شب میتونی بدون چراغ رانندگی کنی؟ من با وجود اینکه تا اون موقع شب چراغ خاموش رانندگی نکرده بودم گفتم آره میتونم. به من نگفت که کجا میخوایم بریم فقط گفت: برو آماده شو تا با هم بریم. با جیپی که روی آن توپ ۱۰۶ سوار کرده بودند، در دل تاریکی شب بدون چراغ حرکت کردیم که واقعا خیلی سخت بود. هیچ چیز را جز تاریکی نمیدیدیم، از دل کوهها در کنار شیب تند پرتگاهها که در شرایط عادی کسی جرات عبور از انجا را نداشت حرکت میکردیم بعد از مدت طولانی رانندگی از دور چادری پیدا شد ویک هلیکوپتر که درآنجا مستقر شده بود به چادر که رسیدیم سرگرد فرتاشمهر پیاده شد. از شواهد موجود میشد فهمید که در مقر فرماندهی هستیم. شب قب از عملیات بود و فرماندهان جلسه داشتند. ساعتی گذشت و بعد سرگرد فرتاشمهر همراه با یکی از فرماندهان از چادر بیرون آمدند، در آن تاریکی زیر نور کم مهتاب چهره مرد این روزهای جنگ، مردی که با مجاهدت هایش تن صدام بعثی را میلرزاند را دیدم، شوکه شده بودم فرمانده صیاد شیرازی بود! پیش از این او را فقط از قاب تلوزیون دیده بودم.
نزدیکتر آمد به خودم آمدم و احترام گذاشتم از نیروها خواست تا ماشین را پر از مینهای ضد نفر و ضد تانک کنند بعد از اتمام کار صیاد شیرازی و سرگرد فرتاشمهر سوار شدند ومن هم پشت فرمان جیپ قرار گرفتم و راه افتادم. باز هم تاریکی و بدون چراغ از بین شیار کوهها میگذشتیم. به محلی که نیروهای خودی آنجا مستقر بودند رسیدیم ماشین را استتار کردیم و به راه افتادیم به کوههایی رسیدیم که به بایسران بزرگ بایسران متوسط و بایسران کوچیک نام داشت در کمال تعجب فرمانده صیاد شیرازی به همراه سرگرد مشغول خالی کردن مینها شدن و به مین گذاری منطقهای که احتما ورود پیاده نظام عراقیها وجود داشت پرداختند، کار خطر ناکی بود امکان داشت هر لحظه در آن تاریکی شب یکی از مینها منفجر شود، اما شهید صیاد شیرازی نخواسته بود این مسئولیت خطرناک بر عهده نیروهایش باشد و خود شخصا عهده دار شده بود. واقعا فرمانده بزرگ و بی نظیری بود.
هوا کم کم گرگ و میش میشد که کار مین گذاری به پایان رسید و به مقر برگشتیم. صبح که شد گفتند فرمانده صیاد شیرازی آمده بوده منطقه را از نزدیک ببیند و قرار است عملیاتی در منطقه غرب صورت بگیرد که ایشان با بازدید از منطقه با این نتیجه رسیدند که عملیات ضرورت ندارد. بعد از گذشت بیست روز دشمن تصمیم به خروج از آن منطقه گرفت و همه بچهها به درایت سردار شهید صیاد شیرازی پی بردند.
امید علی داوود آبادی در پایان حرف هایش از مشکلات جوانان نسل حال حاضر گفت و افزود: جنگ هنوز تمام نشده الان مشکلات اقتصادی که کشورهای بیگانه و اختلاسگران داخلی و در بخشهایی نبود مدیریت صحیح افراد به وجود آوردند نوعی جنگ محسوب میشود و جوانان باید با رهنمود از، ولی فقیه با مقاومت اقتصادی و افزایش کارافرینی در جهت رفع مشکلات قدم بردارند و در کنار، ولی فقیه باشند و اجازهی سواستفاده به دستگاههای تبلیغاتی خارجی را ندهند.
گزارش از علیرضا کمال آبادی فراهانی
انتهای پیام / ج