به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، سردار شهید غلامرضا صالحی متولد سال ۱۳۳۷ در شهرستان نجف آباد در خانوادهای فقیر و تنگدست، اما متدین و دوستدار اهل بیت (ع) بود. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و تا چند سال از دبیرستان را آن هم با فقر و سختی ملامتباری به پایان رساند تا اینکه تصمیم گرفت وارد حوزه علمیه شود. در مدرسه «حاج شیخ ابراهیم ایاضی» نجف آباد مدتی به تحصیل پرداخت، اما به علت هوش و ذوقش به این علوم توجه اساتید را به خود جلب کرد و برای تکمیل و سیر تکاملی بهتر به قم مهاجرت کرد، ولی به علت مشکلات مادی به تحصیل در این مدرسه ادامه نداد و مجبور شد روزها را بنایی کند و شبها دروس حوزوی بخواند.
سردار شهید غلامرضا صالحی پس از مدتی برای آموزشهای چریکی به همراه ۹ نفر دیگر وارد لبنان شد و پس از آموختن فنون رزمی و با آغاز جنگ به جبهه رفت و فعالیت گستردهای در جهت سازماندهی و طرح عملیات در قرارگاه نجف داشت و چندین بار مجروح شد. قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله (صلاللهعلیهوآله) آخرین سمت او بود که سرانجام در بیستوسوم تیرماه سال ۶۷ در تنگه ابوقریب در اثر اصابت ترکش گلوله به فیض شهادت نائل شد.
به مناسبت سالروز شهادت این سردار دلیر و گمنام به سراغ سردار محمدحسین دینی مسئول مخابرات، طرحوبرنامه، نیرویانسانی، جانشین تیپ در دوران دفاع مقدس و معاون هماهنگ کننده فعلی سپاه محمدرسول الله (صلاللهعلیهوآله) تهران بزرگ رفتیم که لحظه شهادت در کنار شهید صالحی بوده و ناگفتههایی از لحظه شهادت شهید صالحی دارد. متن این گفتگو را در ادامه بخوانید:
قبل از اینکه شهید صالحی به لشکر ۲۶ محمدرسول الله (صلاللهعلیهوآله) بیانید، کجا بودند؟
اگر اشتباه نکنم ایشان قبل از اینکه به لشکر ۲۷ بیایند در قرارگاه نجف، مسئول عملیات قرارگاه نجف بودند. خب، ایشان یک فرد خوش ذوق و خوش استعداد و برنامه ریز در همه مسائل بودند. در یک برههای برمیگردیم به سابقه، وقتی آقای کوثری فرمانده لشکرشد و شهید دستواره قائم مقام لشکر شد، تا عملیات کربلای یک که شهید دستواره به شهادت رسید، لشکر شخصی را تا عملیات کربلای ۵ به عنوان جانشین و قائم مقام نداشت، به همین دلیل سردار کوثری، آقای نوری که از جانبازان بود را به عنوان جانشین خود معرفی کرد و ایشان هم اصلاً از آن عملیات بیرون نیامد و در همان عملیات به درجه شهادت رسید.
پس از آن سردار کوثری به این نتیجه رسید که شهید غلامرضا صالحی را از قرارگاه نجف را برای سمت قائم مقامی، به لشکر ۲۷ منتقل کند که این سمت طول عمر زیادی هم نداشت و فقط چند ماه بود. پس از چند ماه شهید صالحی مجدداً رفت و سردار حسین الله کرم قائم مقام لشکر شد. این انتصاب به زمانی بر میگردد که ما در غرب مستقر شده بودیم و عملیات بیت المقدس دو را ارتفاعات انجام میدادیم؛ آقای حسین الله کرم هم آنقدری جانشینیشان کفاف نداد و رفت.
پس از عملیات بیتالمقدس دو دوباره شهید صالحی به لشکر آمد و در این فاصله کسی به جز من با شهید صالحی نزدیک نبود، یعنی آن زمان که حکم جانشین مخابرات را هم داشتم، هر زمان که میخواست با بیسیم به همراهش میرفتم و مسائل زیادی را همراهش دیدم.
تقریباً دوره اولشان چه سالی میشد؟
اگر اشتباه نکنم اواخر سال ۶۵ میشود. دوره دوم هم همان موقع یا یک سال بعدش است.
از دیدگاه شما خصوصیات بارز شهید صالحی چه بود؟
خصوصیاتی که من از ایشان دیدم، مهمترینش این بود که آدم باتدبیری بود. من فرمانده لشکر زیاد دیدم، وقتی قرار به عملیات بروند و جایی کار کنند، میدیدی که فرمانده لشکرها خودشان از یگان هم جلوتر بودند که این درست نبود. شهید صالحی حساب شده فکر میکرد و نمیگفت که من وارد خط بشم و بچهها در خط هستند، اگر میدانست حضورش درخط اثر ندارد نمیرفت. یک جا میبینی، رفت در خط و عراق پاتک کرد و تا پاتک آخر عراق ایستاد و آنجا مثل رزمندهها شلیک کرد.
یک روز با موتور به همراه ایشان به یک منطقهای میرفتیم که ناگهان در نقطهای ایستاد، آتش زیاد بود و من گفتم "حاجی چرا ایستادی؟ " گفت "اینجا آتیش زیاده، بگذار آتیش بخوابه بریم" یعنی از ترس نبود، با خود فکر میکرد که من وسط این آتش بروم و کاری نتوانم انجام بدهم به چه دردی میخورد؟
یک نکته دیگری که درباره شهید صالحی مطرح است، این بود که خصلتها و خصوصیات ایشان به حدی به شهید همت نزدیک بود که میگفتند شهید همت زنده شده. آیا این موضوع درست است؟
حقیقت این است که شهید صالحی به دلیل حضور کمی که در لشکر داشتند را کسی نمیشناخت.
این ویژگی درونی خودشان بود که کسی ایشان را نمیشناخت؟
نه! چون تازه آمده بود و آنقدری نتوانسته بود ارتباطی با بچهها و مجموعه بگیرد که بگوییم یک همت شد. با دو، سه ماه فاصله و چهار، پنج ماه فاصله؛ کسی به این سرعت نمیتوان گفت که یک همتی شد. اینها مسائلی است که بعد از شهادت میگویند شهید همت زنده شده است را من نشنیدم، اینکه ایشان محبوب بودند همه عزیزان محبوب بودند.
از روز حماسه تنگه ابوقریب توسط رزمندگان گردان عمار و شهادت شهید غلامرضا صالحی بگویید؟
ما یک مقری در غرب داشتیم؛ مثل ییلاق و عشلاق که شنیدهاید- ما به این شکل مقر داشتیم البته به جز زمان عملیاتها که ییلاق و قشلاقی در میان نبود. وقتی ما در دوران آمادهسازی و آمادهپروری بودیم اگر در زمستان بود در جنوب بودیم و اگر تابستان بود در غرب بودیم این دو تا شاخصهی حضور یگانهای رزمنده بود. ما یک مقری داشتیم در کوزران منطقه چهارزبر. ارتفاعات کوزران که همه به واسطه اینجا تنگه چهارزبر میشناسند.
در همان جادهای که الان یادمان عملیات مرصاد است، سمت راست جاده، به کوزران معروف است. منتهی یک کمی عقبتر از آنجا یک جادهای است. از این جاده ما میرفتیم. برج ۴ بود که ناگهان قرار شد آنجا را جمع کنیم و برویم دوکوهه، احتمال یک برنامه سنگین و خوبی را تهیه کرده بودند که دوکوهه برویم. همه ردهها رفته بودند ما آخرین ردهای بودیم که منطقه را خالی میکردیم. این هم داشته باشید که کسی نمیخواست به تهران برود این مطالبی که مطرح میشود همه رزمندگان لشکر به سمت تهران میرفتند یک مقدار رنگی تعریف میکنند و این طور نبوده است. یک گردانمان میخواست به تهران برود که آنها را پیاده کردند و برگرداندند. گردان عماری که این فیلم (تنگه ابوقریب) را هم برایش ساختند.
من همانطور که همراه تعدادی از بچهها داشتیم منطقه را جمع میکردیم و ماشینها را آماده میکردیم که کارها جمع بشود، ناگهان ساعت یک و دو بعد از ظهر شد که به ما گفتند "یک جیپ راه بیانداز"، از کجا؟ از دو کوهه- مسئول تیم، دوکوهه بود. تعجب کردیم برای چه یک تیم را فعال کنیم، ما عصر میخواهیم برگردیم. بعد چرا جیپ فعال کنیم؟ میگفتند "عجله کنید ما رفتیم شما هم بیایین. " نتوانستم بفهمم چه موضوعی است. گفتند که آقای صالحی گفته. من با یک شیوه حالا یادم نیست تلفن fx یا بیسیم با شهید صالحی صحبت کردم. سه، چهار بعدازظهربود. گفت"کجایی؟ " گفتم"اینجام"گفت"بلندشو بیا دوکوهه" گفتم"کاری میخوایم بکنیم؟ "گفت"کاری نمیخواهیم بکنیم یک کاری به سر ما درآوردن. "
من به بچهها گفتم ماشینها، ارتباطاتشان و بیسیمهایشان همه را راه بیاندازند تا من هم حرکت کنم، من همه را جمع کردم تا نماز مغرب و عشا رسیدیم دوکوهه و یک دوش گرفتیم و دیدیم که همه ستاد لشکر نشستند و شده قرارگاه خاتم؛ آقای شمخانی، آقای ایزدی، همه و همه؛ گفتم "چی شده؟ " لُپ کلام گفت آمدند زدند رسیدند به دشت عباس و تا کجا پایین باید برویم، گفتند "گردان عمار را با مسئولیت آقای یزدی فرستادیم رفته"
ما بعد از اینکه کارهایمان را کردیم ساعت نه و ده شب بود که سوار یک استیشن شدیم و راه افتادیم رفتیم و من نشستم در استیشن که آقای صالحی و آقای کوثری نیز نشسته بودند. رسیدیم (اگر دوکوهه رفته باشید) به سربالایی که رسیدیم یک دفعه آقای کوثری گفت "کسی در ستاد نیست که بخواهد موضوعات را پیگیری کند؟ " صالحی به من گفت "بیا بریم"، چون صالحی رادستش بیشتر با این بود (ترجیح میداد) که با من بیاد؛ چون در این مدت کم، من تنها ارتباط را با گرفته بودم آمدیم و رسیدیم به دو راهی ابوقریب آنجا آقای صالحی گفت که "من میروم تو عمق" آقای کوثری گفت که "من اینجا میایستم که عراق اصلاً از این طرف هم نیاید"، چون از آن طرف همه فرار میکردند. با آقای صالحی رفتیم تو عمق، دو تا ماشین؛ با استیشن و یک جیپ، ۵ یا ۶ نفر هم همراه بردیم.
وقتی نزدیک شدیم نصف شب شده بود و گلوله هم میآمد. نزدیک صبح شد، خیلی این طرف و آن طرف رفتیم تا ببینیم چه خبر است که آقای صالحی گفت" بیا بریم نماز بخوانیم"
یک پل همان زیر پیدا کردیم و دو تا ماشین را آوردیم در خاکی پارک کردیم و رفتیم زیر پل نماز را خواندیم. وقتی نماز را خواندیم آقای صالحی گفت "بریم" من به یکی گفتم این سوئیچ را بگیر و ماشین را روشن کن. نزدیک صبح بود و آقای صالحی که در ماشین نشستهاند هوا یک ذرهای گرگ و میش شد و آتش زیاد شده بود. آن نفر رفت و برگشت گفت "حاج آقا ماشین روشن نمیشود. " من با خودم گفتم" حتما ترسیده که این را میگوید" من خودم رفتم ماشین را روشن کردم و مثل فرفره هم در رفتم و گفتم حاج آقا بریم. شهید صالحی نشست تو جیب و من خودم نشستم پشت استیشن، از خاکی آمدیم افتادیم تو آسفالت، همین که آمدیم تو آسفالت دیدم که آنقدر گلوله آمد که لاستیکهای جیپ پنچر شد به شهید صالحی گفتم که شما یک زحمت بکش ماشینتون پنچر شده بیا با استیشن برو.
میخواست بره تو یکی از شیارها که یک مقدار راحتتر باشد و آتش نباشد، بفهمد چیکار میخواهد بکند؛ به ایشان گفتم شما با این بچهها با استیشن برو و خودم پنچری ماشین را میگیرم. سوار شد و با ۳ تا از بچهها رفت ما هم با دو، سه نفر سریع چرخ را باز کردیم، همین که چرخ را باز کردیم یک گلوله آمد و رفت صدمتر، دویست متر جلوتر، یک دو، سه دقیقهای گذشت دیدم ماشین توقف کرده و چراغ ماشین روشن است. برایمان مهم شد که چرا چراغشان را خاموش نکردند؟ دیدیم که سر و صدا هم میآید. فهمیدیم که گلوله خورده نزدیک اینها، همانجا سوار ماشین شدیم و رفتیم سمتشان که دیدیم؛ شهید صالحی در را باز کرده آمده بیاید پایین در را ببندد که همانجا ترکش خورده به ایشان و به در آویزان بود.
آیا بلافاصله شهید شده بودند؟
زمانی که من رسیدم تازه ترکش خورده بودند. من سریع دست کردم در جیبشان که ببینم چی دارند چی ندارند که دیدم یک سوئیچ پیکان در جیبشان است با زن و بچه آمده بودند اینجا، سوئیچ را برداشتم و با یکی دو تا از بچهها که همراه ما بودند، گلوله که خورده بود همه مجروح شده بودند.
یعنی گلوله که خورده بود همه مجروح شدند و ایشان به شهادت رسیده بودند؟
اینجا هنوز هم مجروح اند، چهارنفر که داخل ماشین بودند را سریع همه را یکی یکی داخل ماشین گذاشتیم. آقای شهید صالحی را گذاشتیم عقب جیب و یکی را روی صندلی جیب گذاشتیم و یکی را گذاشتیم جلو و راه افتادیم آمدیم، ده کیلومتر تو رینگ با چرخ ماشین آمدیم تا یک اورژانس ارتش پیدا کردیم و گذاشتیمشان در همان اورژانس ارتش و گفتم ببریدشان به بیمارستان شهید کلانتری که ما آنجا آشنا داریم.
بعد از سه راهی ده کیلومتر عقب آمدیم سر جاده، همانجایی که آقای کوثری ایستاده بودند. گفتند "چه خبر؟ " لباس من که خون خالی بود، ماجرا را برایشان تعریف کردم و یکی، دو ساعتی هم ایستادم و بعدش دوباره به دوکوهه آمدم، چون قائله آنجا دیگر تمام شده بود. آنها هم رفته بودند عقب، که من وقتی به دوکوهه برگشتم. از این طرف که عراقیها زده بودند از آن طرف هم اینها جلویشان را گرفته بودند. بعداً فهمیدیم که شهید صالحی، شهید شده. اون سوئیچ را که برداشتم را به همسرشان دادم و بهشان گفتم "ایشان گفتند که شما بروید بعد من میآی" دو، سه باری از این کارها کرده بود و خانمش هم اول کمی ناراحت شد و بعد سوئیچ را گرفت. اگر سوئیچ را نمیگرفت برای اینکه برگردند عقب راهی جز اینکه به ایشان بگویم شهید شدند؛ نداشتم.
یعنی شهید صالحی آنجا بودند و دستور دادند که خود گردان به جلو بروند؟
نه! گردان کار خودش را کرده بود. شهید صالحی میخواست برای صبح برنامه ریزی کند که به صبح نرسید و به درجه شهادت رسید.
منبع: تسنیم
انتهای پیام/