به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، اوایل تابستان ۶۵ بود که جسدی با چهرهای مخدوش در شمال غرب تهران پیدا شد. پرونده این قتل در دایره یک قتل سابق اداره آگاهی در اختیار ستوان درویش شفیقی قرار گرفت.
کارآگاه شفیقی خیلی سریع خواستار نمونه برداری از انگشتان جسد شد و با همین روش مشخص شد جسد متعلق به یک سارق حرفهای به نام احمد مهرگان است. کارآگاه شفیقی پی برد احمد مهرگان یکی از مشهورترین قفل بازکنهایی است که با وجود به دست آمدن ردپایش در ۱۵ سرقت طلا و جواهر توانسته با زیرکی خاصی ازچنگال عدالت بگریزد. این مقتول دفترچه تلفنی داشت که ابزار کارش بود وقتی این دفترچه باز میشد خودکارهای بیکی را میدیدی که در قسمت انتهایش متههای شماره یک با حرارت بسیار به آن چسبیده بود و به صورت منظم کنار هم چیده شده بود.
بیشتر بخوانید: جنایت در پایان رقابت بر سر یک دختر + گفتگو با قاتل
شکی نبود قتل به خاطر تسویه حساب درون گروهی است از این رو کارآگاه برای به دست آوردن ردپای قاتل همه پروندههای مقتول در زمینه سرقت طلا را تحت بررسی قرار داد.
همدست احمد مهرگان اعتراف کرده بود این دزد حرفهای وقتی وی را که از دوستان قدیمی اش بود در مشهد دیده است، چون احمد شناسنامه نداشت از او خواسته است در هتلی با هم اقامت کنند.
مقتول با راه یافتن به هتل پی میبرد زیر اتاق آنها جواهر فروشی بزرگی وجود دارد دوستش را راضی میکند تا نقشه سرقت از این جواهرفروشی را اجرا کنند.
بعد از شناسایی احمد مهرگان در مجلس ختم وی مردی به نام بهروز حضور داشت که دستش را باندپیچی کرده بود.
افسر پرونده با توجه به این که ضربات بسیار زیادی به وسیله چاقو به سر و صورت و دیگر اندامهای احمد مهرگان وارد شده بود احتمال داد در این درگیری قاتل نیز مجروح شده باشد.
بدین ترتیب ازبهروز تحقیق کرد، اما هیچ سرنخی از وی به دست نیاورد.
خیلی زود یکی از دوستان بهروز به نام فرید بازجویی شد:
میدونی احمد مهرگان کشته شده؟
دلیلی نداره بدونم، چون تا حالا به حضورش نرسیدم!
ببین پای تو گیره، بهروز قتل احمد مهرگان را انداخته گردن تو.
اون غلط کرده، من اون شب اصلا اونارو ندیدم.
کدوم شب؟
حالا که بهروز این طور گفته من هم میگم چه شده است آخرین روزی که من بهروز و احمد را دیدم قرار شد همگی ساعت ۱۲ شب توی شهرزیبا دور هم جمع بشیم، تا به خانه یک بازاری که ۱۳ هزار سکه طلا توی گاوصندوقش داشت دستبرد بزنیم.
شب قرار، من هر چقدر صبر کردم خبری از احمد و بهروز نشد. من هم نگران شدم و پا به فرار گذاشتم.
بعد از این بازجویی وقتی ستوان شفیقی مدرک مهمی از بهروز به دست آورد در تماس با تلفن خانه او خواست ساعت ۸ صبح فردای آن روز در اداره آگاهی حضور یابد تا بهچند پرسش جواب بدهد.
از سوی دیگر با توجه به احتمال فرار بهروز شماره وی ردیابی شد و خانه اش تحت نظر قرارگرفت.
هنوز ساعت ۸ صبح نشده بود که بهروز به همراه یک زن و بچهای در آغوش در دایره یک قتل سابق حضور یافت و در برابر افسر پرونده احمد مهرگان نشست.
وقتی ستوان شفیقی متهم اول قتل احمد مهرگان را در برابرش دید و پی برد زن و بچه همراه وی همسر و فرزندش هستند، از بهروز خواست به خانه اش برگردد و فردای آن روز به تنهایی در آگاهی حضور یابد.
این اقدام که رئیس شعبه قتل را هم به تعجب انداخته بود بسیار بی سابقه بود. فردای آن روز در حالی که همه تصور میکردند بهروز دیگر به اداره آگاهی نخواهد رفت این مرد وارد شعبه شد و خود را به کارآگاه معرفی کرد.
میدونی چرا این جایی؟
برای احمد مهرگان، اما من بی گناهم.
میشه دستتو ببینم؟
منظورت زخمشه! یه شب وقتی خانمم نبود میخواستم کنسرو باز کنم که دستم برید، همین!
یعنی اگر همسرت رو هم بیارم این جا، همین داستان را سر هم میکند؟
شما این کار را نمیکنید.
مجبور باشم میکنم.
اگر مطمئن بودی من قاتلم چرا دیروز دستگیرم نکردی؟
خودت چه فکر میکنی؟
نخواستی پیش همسرم ضایع بشم، راستشو بخوای به خاطر همین کارت بود که از دیروز فرار نکردم، چون فهمیدم میخواستی منو بازداشت کنی، خب من هم باید مرام داشته باشم و خوبی شمارو بی پاسخ نذارم.
نگفتی چرا احمد مهرگان رو کشتی؟
اون به من نارو زده بودمن به خاطر مریضی همسرم با احمد همکاری کردم، اما در یک سرقت بزرگ وقتی رسیدیم سر تقسیم پول، احمد غیبش زد تا این که مدتی بعد توی خیابان لاله زار دیدمش کلی معذرت خواهی کرد و خواست با شرکت در سرقت ۱۳ هزار سکهای نه تنها بخش زیادی از طلاها مال من بشه بلکه ۲۵ هزار تومان قبلی ام را هم به دست بیارم.
چی شد اونو کشتی؟
وقتی شب قرار رفتم پیشش اون منو مسخره کرد و چندتا تیکه انداخت. طاقت نیاوردم و زدم به بی خیالی این قدر به اون چاقو زدم تا دلم خنک بشه!
منبع: روزنامه خراسان
انتهای پیام/