به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، هیچ گاه در زندگی نتوانستم تصمیم مناسبی بگیرم همواره در امور مهم و سرنوشت ساز، احساساتم بر عقل غلبه میکرد و من زمانی میفهمیدم که در دو راهی انتخاب، مسیر اشتباه را برگزیده ام که دیگر پشیمانی سودی نداشت، این اشتباهات وحشتناک بود.
اینها بخشی از اظهارات جوان ۳۵ سالهای است که با یادآوری خاطرات گذشته هنگام مواجهه با تصمیمات حساس زندگی اش آه سوزناکی از نهادش برمی خاست و بغض غریبی گلویش را میفشرد او که خود را تک پسر و آخرین فرزند یک خانواده پنج نفره معرفی میکرد و در پی شکایت همسرش به کلانتری احضار شده بود درباره روزهای سیاه زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: پدرم کارمند یکی از ادارات دولتی بود و از نظر مالی در وضعیت مناسبی قرار داشتیم و جزو قشر متوسط جامعه بودیم.
دو خواهر بزرگ ترم ازدواج کرده بودند و پدر و مادرم علاقه عجیبی به من داشتند تا جایی که حتی با خواستههای نامعقولم نیز کنار میآمدند تا خم به ابروی من نیاید. از سوی دیگر فقط به اصرار پدر و مادرم دفتر و کتاب هایم را داخل کیف میگذاشتم و به مدرسه میرفتم تا آنها دلخوش باشند وگرنه درس و مدرسه اهمیتی برایم نداشت.
تا این که بالاخره در یکی از رشتههای علوم انسانی وارد دانشگاه شدم در حالی که هیچ وقت رشته تحصیلی را خودم انتخاب نکردم و همواره به تصمیم پدر و مادرم احترام گذاشتم. خلاصه هنوز در حال تحصیل بودم که عاشق «پریسیما» شدم. او همکلاسی ام بود، اما خانواده اش از نظر اجتماعی و اقتصادی تفاوت زیادی با ما داشتند.
در همین حال باید مهمترین تصمیم زندگی ام را میگرفتم چرا که میدانستم هیچ گاه در دو راهی انتخاب حتی دوست و رشته تحصیلی نتوانسته بودم تصمیم درستی بگیرم و تاوان همین انتخابهای اشتباه را نیز پرداخته بودم خلاصه زمانی که ماجرای علاقه به پریسیما را برای خانوادهام بازگو کردم بلافاصله با مخالفت پدرم روبه رو شدم، پدرم میگفت: الان شرایط ازدواج را نداری و از همه مهمتر دختری که به قول خودت در یک خانواده ثروتمند و لای پر قو بزرگ شده است هرگز با شرایط اجتماعی و اقتصادی تو کنار نمیآید و این عشق و عاشقیهای احساسی در مدت اندکی رنگ میبازد.
اما من باز هم درگیر تصمیمهای عاطفی شدم و با وجود همه مخالفتها با پریسیما ازدواج کردم وقتی تحصیلات دانشگاهی ام به پایان رسید روزهای تلخ زندگی من آغاز شد. بیکار بودم و نمیتوانستم خواستههای همسرم را برآورده کنم او نیز به یک زندگی ساده قانع نبود به همین دلیل خیلی زود آن دوست داشتنهای عاشقانه و عشقهای پرشور و ناگسستنی جای خود را به سرکوفت و سرزنش داد و عشق و عاشقی مجنون وار طوری از هم گسست که دیگر پریسیما با ابراز پشیمانی از این ازدواج، مرا مردی بیعرضه و خاک بر سر خطاب میکرد.
بالاخره با وساطت بزرگ ترها و پاداش بازنشستگی پدرم زندگی مشترکمان را در حالی آغاز کردیم که من همچنان بیکار بودم. در این شرایط درآمد کارگری در امور ساختمانی کفاف مخارج زندگی را نمیداد به همین دلیل اختلافات من و پریسیما هر روز شدت میگرفت تا جایی که دیگر به ناچار و به صورت توافقی از یکدیگر جدا شدیم.
حدود دو ماه بعد از این ماجرا و در حالی که احساس تنهایی آزارم میداد تصمیم به ازدواج مجدد گرفتم و در یکی از سایتهای همسریابی با «هدیه» آشنا شدم. زمانی که قصه زندگی کوتاه با پریسیما را برایش بازگو کردم چنان با مهربانی توام با دلسوزی در کنارم قرار گرفت و مرا دلداری داد که احساس کردم این بار پناهگاه محکم و مأمن آسایش و آرامش خود را یافته ام.
این گونه بود که تصمیم به ازدواج با او گرفتم، اما هنوز یک هفته از ازدواج مان بیشتر نگذشته بود که «هدیه» روی دیگر اخلاق خوشش را نشان داد چرا که من هنوز بیکار بودم و توانایی تامین مخارج زندگی را نداشتم به دنیا آمدن دخترم نیز کمکی به حل این اختلافات نکرد تا این که هدیه، مهریه اش را به اجرا گذاشت و از نگهداری دخترم نیز سرباز زد. اکنون مادر بیمارم از دخترم نگهداری میکند و من هم آواره کلانتری و دادگاه هستم کاش...
شایان ذکر است پرونده این زوج به دستور سرهنگ ناصر نوروزی (رئیس کلانتری شفای مشهد) در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع: روزنامه خراسان
انتهای پیام/