پدر به خانوادههای شهدا، به خصوص فرزندان شهدا، علاقه و محبتی خاص داشتند. احترامی که برای این قشر از جامعه قایل بودند وصف ناپذیر است. امکان نداشت از مشکل یکی از فرزندان شهدا با خبر شوند و پیش از حل و فصل مشکل آرام و قرار بگیرند.
یک شب پدر، بعد از نماز مغرب و عشا، به خانه آمدند. دیدم خیلی خسته اند. یکی از آن سردردهای شدید هم سراغشان آمده بود. بعد از کمی صحبت و خوردن شامی مختصر، رو به من کردند و گفتند: «مهدی جان، من میروم استراحت کنم. اگر تلفن همراهم زنگ خورد، بیدارم کن». گفتم: «بابا شما بخوابید. اگر زنگ زد، من میگویم بعد تماس بگیرند.» گفتند: «نه بابا جان! قرار است یکی از فرزندان شهدا زنگ بزند. باید با او حرف بزنم.» این جمله را گفتند و رفتند به یکی از اتاقها و سریع خوابشان برد.
دو ساعتی گذشت. دیروقت بود که ناگاه زنگ تلفن همراه پدر به صدا در آمد. از یک طرف پدر به خواب عمیقی رفته بودند و دلم نیامد ایشان را بیدار کنم و از طرفی تماس خیلی دیر گرفته شده بود. بنابراین، از آن فرزند شهید خواستم روز بعد با پدر تماس بگیرد.
هنگام اذان صبح که بیدار شدم، پدر داشتند نماز میخواندند. آمادهی وضو گرفتن شدم که ایشان گفتند: «آقا مهدی، دیشب کسی با من تماس نگرفت؟»
من هم ماوقع را برای ایشان گفتم. پدر خیلی عصبانی شدند. تا آن زمان آن طور با من رفتار نکرده بودند. گفتند: «پس چرا من را بیدار نکردی؟ ما مدیون خانواده شهدا هستیم. ما وامدار فرزندان شهدا هستیم. آنها حق بر گردن ما دارند. آن ها، ولی نعمت ما هستند...»
آن خاطره در ذهنم نقش بست و همیشه در برابر خانوادههای شهدا مراقبم به بهترین شکل رعایت حال آنها را بکنم.
منبع: جهان نیوز