ما عشق را پشت در این خانه دیده ایم / حسن بیاتانی
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیئت، میان "وای مادر" داشت میسوخت
دیوار دم میداد؛ در بر سینه میزد
محراب مینالید؛ منبر داشت میسوخت
جانکاه: قرآنی که زیر دست و پا بود
جانکاه تر: آیات کوثر داشت میسوخت
آتش قیامت کرد؛ هیئت کربلا شد
باغ خدا یک بار دیگر داشت میسوخت
یاد حسین افتادم آن شب آب میخواست
ناصر که آب آورد سنگر داشت میسوخت
آمد صدای سوووت؛ آب از دستش افتاد
عباس زخمی بود اصغر داشت میسوخت
سربند یازهرای محسن غرق خون بود
سجاد، از سجده که سر برداشت، میسوخت
باید به یاران شهیدم میرسیدم
خط زیر آتش بود؛ معبر داشت میسوخت
برگشتم و دیدم میان روضه غوغاست
در عشق، سر تا پای اکبر داشت میسوخت
دیدم که زخم و تشنگی اینجا حقیرند
گودال، گل میداد و خنجر داشت میسوخت
شب بود ... بعد از شام برگشتم به خانه
دیدم که بعد از قرنها در داشت میسوخت
ما عشق را پشت در این خانه دیدیم
زهرا در آتش بود؛ حیدر داشت میسوخت
***
چه قدر قمری بی آشیان درآوردیم/ سعید بیابانکی
میان خاک، سر از آسمان درآوردیم
چقدر قمری بی آشیان درآوردیم
وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطرهی نیمه جان درآوردیم
چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان درآوردیم
لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرماپزان در آوردیم
به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان درآوردیم
به حیرتیم کهای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان درآوردیم
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
ز خاک تیره، ولی استخوان درآوردیم
برای آنکه بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان درآوردیم*
شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم، نان درآوردیم
به بازی اش نگرفتند و ما چه بازیها
برای این سر بی خانمان درآوردیم
و آبهای جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم
*این بیت را محمد سعید میرزایی به این غزل هدیه کرد
***
گفتی که سنگر ما در جبهه جنوب است/ قیصر امین پور
آن روز شیشهها را
باران و برف میشست
من مشق مینوشتم
پروانه ظرف میشست
وقتی که نامه ات را
مادر برای ما خواند
باران پشت شیشه
آرام و بی صدا ماند
در آن نوشته بودی
حال تو خوبِ خوب است
گفتی که سنگر ما
در جبههی جنوب است
گفتی که ما همیشه
در سایهی خداییم
گفتی که ما قرار است
این روزها بیاییم
از شوق سطر آخر
مادر بلند خندید
چشمان مهربانش
برقی زد و درخشید
یک قطره شبنم از گل
بر روی برگ غلتید
یک قطره روی شیشه
مثل تگرگ غلتید
یک قطره از دل من
بر روی دفتر افتاد
یک اتفاق ساده
در چشم مادر افتاد
باران پشت شیشه
آمد به خانهی ما
آرام دست خود را
میزد به شانهی ما
***
تمام چهارده سالگی اش / محمدرضا عبدالملکیان
تمام چهارده سالگی اش را در کفن پیچیدم
با همان شور شیرین گونه
که کودکی اش را در قنداق میپیچیدم
حماسهی چهارده سالهی من
با پای شوق خویش رفته بود و اینک
با شانههای شهر
برایم بازش آورده بودند
صبور و ساکت
سر بر زانوانم نهاده بود و
دستان پرپر شده اش را
بر گردنم نمیآویخت
از زخم فراخ حنجره اش
دیگر بار، باران کلام مهربانش را
بر من نمیبارید
بر زخم بسیار پیکرش
عطر آسمانی شهادت موج میخورد
و لبان در خون نشسته اش
مرا تا موج موج خندههای زلال کودکی اش میکشاند
مظلوم کوچک من
کودکی اش را بر اسبی چوبین مینشست
و با شمشیری چوبین
در گسترهی رویاهایش
به ستیز با ظلم بر میخاست
مظلوم کوچک من
با نان بیات شبانه
چاشت میکرد
و با گیوههای خیس
زمستان سنگین شهر را به مدرسه میرفت
اندوهم باد
که انگشتان کوچکش را
بیش از آنکه سپید دیده باشم
کبود دیده بودم
مظلوم کوچک من
هر روز نارنجک قلبش را
از خانه به مدرسه میبرد
و مشق هایش را بر دیوار کوچههای شهر مینوشت
مظلوم کوچک من
در رنج ورق میخورد و بزرگ میشد
و هر روز، بار اندوه غریبی
بر شانههای کوچکش
سنگینتر میشد
دیوارهای کوچهی «دوآبه» *
حماسهی چهارده سالهی مرا
از یاد نخواهند برد
آنچنانکه دیوارهای چشم به راه شهر «مندلی»
در آن شبیخون شگفت شبانه
دستان کوچک حماسهی چهارده سالهی من
چه رازی را بر دیوارهای شهر مندلی نوشت؟
و عطر چه عشقی را در کوچههای شهر مندلی پراکند؟
که به یکباره، هزار ستون دشمن به هم لرزید
و از هزار سوی
هزار گلولهی سربی
قلب کوچک حماسهی چهارده سالهی مرا
نشانه رفتند
مظلوم کوچک من
در ستاره باران آن شب
چگونه پرپر زد؟
و چگونه پرپر شد؟
که فریادِ رسایِ رسولش
از هزار فرسنگ فاصله
تمام دلم را به آتش کشید
با تمام دلم
تمام چهارده سالگی اش را در کفن پیچیدم
با همان شور شیرین گونه
که کودکی اش را در قنداق میپیچیدم