به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران، * وقتی دکتر بیماری مادرم رو گفت من سه روز تمام گریه کردم و الان که فکر میکنم اون گریه ها واقعا لازم بود… دکتر هی میگفت این آزمایشو انجام بدید و اون آزمایش انجام بدید و اینجا رو نمونه بگیرید و اونجا رو چکاپ کنین و خوب ما دیگه خسته شدیم از این حجم آزمایش و بی دارویی و دردهای مامان. بالاخره خواهرم حرصش در اومد گفت: یعنی واقعا نمیتونین تشخیص بدید بعد اینهمه مدت؟ دکتره گفت. چرا همون اول تشخیص دادیم فقط میخواستیم مطمئن بشیم.
* بعد من و خواهرم رو برد توی اتاق که بیماری رو به ما توضیح بده و البته بابا هم همراه ما بود و دکتر به طرز خنده داری فکر کرده بود ما از بابامون قویتر هستیم لااقل من نمیدونم در مورد من چی فکر کرد که منو خواست. بعد که گفت درمان نداره چون عاملش ناشناخته هست فکر کنم بعد از این جمله من دیگه چیزی نشنیدم و قبلش یادم که مستاصل گفتم آقای دکتر ما برای یه درد ساده اومدیم و شما میگی فلان؟ گفت خیلی مواقع یک بیماری بزرگ علائم ساده ای داره و برای همین بیمار متوجه پیشرفتش نمیشه.
* من یادمه که قرار بود جلوی مامانم تظاهر کنیم که چیزی نیست و فکر کن اون روز هوا سوز شدیدی داشت ولی از شدت فشار روحی من پنجره های ماشین رو پائین کشیدم و خوب من یه آدم سرمایی هستم و هی مامانم میگفت بچه جان تو چته؟ شیشه ها رو بده بالا، یخ کردیم. توی دلم میگفتم آخه چطوری بهش بگم این درد همیشه باهاش هست؟ خدایا حق این زن اینهمه زجر کشیدن نیست.. به اندازه کافی تو زندگیش درد کشیده. یه درد فیزیکی تمام نشدنی، وای این دیگه خیلی زیاد بود.
* میدونین. من آدم مناسبی برای تظاهر کردن نیستم. اگه بلد بودم چند روز ماسک بیخیالی بزنم، حتما مادرم دیرتر میفهمید ولی خوب نشد.. آخرش یه روز که مامانم چند بار صدام کرد و نشنیدم مجبورم کرد بهش بگم دکتر چی گفته. برخلاف انتظار من خیلی راحت با این قضیه کنار اومد. انگار نه انگار که چی شده؟ فقط گفت من از این بدترش رو هم داشتم. اشاره کرد به اون موقع که زلزله اومد توی گیلان و ما خیلی بچه بودیم و خودش باردار بود. به اینکه پدرم همه ما رو بغل کرده بود برده بود خونه همسایه و فقط گهواره خواهر کوچیکه ام تو خونه ما مونده بود و چند دقیقه بود که پدرم رفته بود اونو بیاره و یکطرف خونه فرو ریخت و اون از ترس بیهوش شد و فرداش تو بیمارستان گفتن بچه سقط شده و حالا این وسط پدرم عذاب وجدان گرفته بود که چرا رفته بود چیزی مثل گهواره رو بیاره که مامانم هول کنه و اون اتفاق بیفته ولی خود مامانم میگفت هر وقت پدرت به فکر فرو میرفت من دلم میخواست کاش مرده بودم ولی باعث نمیشدم بچه ام بمیره. تصور کنید بچه ای که اصلا دنیا هم نیومده بود.
* بعد برگشت گفت که هنوز هم برای من هیچ چیز تلختر از اون حادثه نیست. اگه من فقط به خودم مسلط بودم، اون اتفاق هیچوقت نمی افتاد و گفت اگه تو هم به خودت مسلط نباشی، هیچوقت نمیتونی خودت و اطراف خودت رو کنترل کنی و من اصلا دیگه نمیخوام سر هیچ بچه ام کوچکترین بلایی بیاد. امروز به خودم میگفتم تو رو خدا ببین، این زن بیماریش چیه ولی فکر نگرانی بچه هاشه. انگار اصلا وجودش درد دیگه ای نداره… من ولی واقعا نمیتونم، این مدت کارهای زیادی کردم که بهش فکر نکنم ولی نمیشه. سختترین کار دنیا برای من تسلط بر خودم هست وقتی برای خودم و یا عزیزان من بحرانی پیش بیاد.